آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

خدمات کامپیوتری روبه‌روی دانشگاه را به خاطر رفتار توهین‌آمیز صاحبش تحریم کرده‌ام. یک بار که برای پرینت گرفتن چند برگ کاغذ آنجا بودم، صاحب مغازه خیلی بی‌مقدمه و ناگهانی بر سرم داد زد که: «خانم برو عقب اعصاب منو خرد نکن!» همان وقت ازش خواستم هزینهٔ کارم را –که هنوز کامل انجام نشده بود- حساب کند و بگیرد. بلافاصله از مغازه آمدم بیرون و دیگر هرگز برنگشتم. گاهگداری که کار کامپیوتری دارم حیاط دانشکده را دور می‌زنم و به کافی‌نت کوچهٔ پشتی می‌روم. یک بار که کافی‌نت تعطیل بود تاکسی گرفتم و تا میدان ونک رفتم. این روزها دارم به تحریم کردن سوپرمارکت سر میدانچه هم فکر می‌کنم. صاحبش پیرمرد اخمویی است که وقتی دربارهٔ کیفیت یک کالا ازش سوال می‌کنم با بی‌حوصلگی و منت جواب می‌دهد. یکی دو باری هم پیش آمده که قبل از تحویل دادن چیزی که خواسته‌ام با لحن معناداری قیمتش را یادآوری کرده. این یکی هنوز کاسهٔ صبرم را لبریز نکرده اما دیر نیست که بکند و آن وقت، اگر شده تا میدان آزادی پیاده بروم ازش خرید نخواهم کرد.

نمی‌دانم چرا، ولی از این دست رفتارها را، با شدت و غلظت کم و زیاد، از فروشنده‌های این محل زیاد می‌بینم. مسئول کافی‌نت پشت دانشگاه با من خیلی مودبانه و محترمانه رفتار می‌کند اما دیده‌ام که جواب بقیهٔ مشتری‌ها را با کم‌صبری و بی‌حوصلگی می‌دهد و به همین خاطر هم چندباری با آن‌ها بحثش شده. سبزی‌فروشی که ازش خرید می‌کنم همین طور است؛ با من مودب است اما وقتی به بقیه می‌رسد باتکبر جواب می‌دهد؛ مخصوصا دقت کرده‌ام که جواب زن‌های چادری و مردهایی که تیپ کارگری دارند را با تکبر بیشتری می‌دهد. یکی از نانواهای محله در اولین و آخرین باری که ازش خرید کردم به خاطر اینکه پول خرد نداشتم بهم چشم غره رفت و شروع کرد به بدگفتن از آدم‌هایی که اسکناس‌های درشت‌شان را می‌برند نانوایی خرد کنند؛ طوری که انگار من خودم آنجا نیستم! پیشخدمت‌های رستوران داخل دانشگاه هم وقتی به دانشجوها می‌رسند با بی‌اعتنایی و تکبر رفتار می‌کنند. تا مدتی فکر می‌کردم این یکی توهم من است اما بعد کشف کردم دیگران هم از این بابت شاکی‌اند.

ظاهرا من بیشتر از اغلب دوستانم به این مدل بدخلقی‌های کوچک حساسم. چندین بار دربارهٔ خدمات کامپیوتری روبه‌روی دانشگاه و طرز برخورد صاحبش با هم حرف زده‌ایم. همه قبول دارند که رفتارش خوب نیست اما هیچ کدام فکر نمی‌کنند لازم باشد کلا تحریمش کنند؛ در واقع تحمل رفتار صاحب مغازه برایشان راحت‌تر است از دور زدن دانشگاه و رفتن به یک مغازهٔ دورتر. فکر می‌کنم حساسیت من به این خاطر است که در سنندج و بعدا در رشت عادت کرده‌ام از فروشنده‌ها رفتار خوب و مهربانانه ببینم. برایم کاملا عادی است که وقتی وارد یک مغازه می‌شوم و سلام می‌گویم، صاحب مغازه با لبخند و خوشرویی جوابم را بدهد و بهم خوش‌آمد بگوید؛ حتی اگر قبلا مرا ندیده باشد. برایم عادی است که مغازه‌دار خودش داوطلبانه دربارهٔ ویژگی‌های هر کالا توضیح بدهد و در انتخاب کردن کمکم کند. برایم عادی است که در مدت توقفم در فروشگاه، با فروشنده‌ها یا صاحب مغازه گفتگوهای کوتاه صمیمانه‌ای دربارهٔ اخبار روز داشته باشم. انتظار دارم وقتی از مغازه بیرون می‌آیم باهام خداحافظی گرمی بکنند؛ حتی اگر خرید نکرده باشم. این رفتاری است که من در بیشتر عمرم از مغازه‌دارها دیده‌ام و حالا خشونت پنهان و بی‌دلیل فروشنده‌های اینجا گیج و آزرده‌ام می‌کند.

من ده‌ونک را دوست دارم. یکی از دلایلم فضای سنتی و شهرستانی آن است. تصور می‌کردم همین فضای سنتی و شهرستانی باعث می‌شود فروشنده‌ها خوش‌خلق‌تر و مهربان‌تر باشند. وقتی می‌بینم پیرمردی که معلوم است همهٔ عمرش را در همین مغازهٔ کوچک فروشندگی کرده با بی‌حوصلگی جواب سوالم را می‌دهد –آن هم نه یک بار، بلکه هربار- واقعا جا می‌خورم. عادت کرده‌ام فروشنده‌های باتجربه را صبورتر و منصف‌تر از فروشنده‌های تازه‌کار بدانم. در سنندج یا رشت، کمتر پیش می‌آید که فروشنده‌های بی‌حوصله و بدخلق برای مدت طولانی کارشان را ادامه بدهند؛ دو ماه بعد که از کنار مغازه‌شان رد می‌شوی می‌بینی آدم دیگری از صنف دیگری جایشان را گرفته. من در سنندج و رشت با فروشنده‌هایی که مرتبا ازشان خرید می‌کردم دوست می‌شدم؛ طوری که اگر در خیابان همدیگر را می‌دیدیم سلام می‌کردیم. همهٔ این‌ها در حالی بود که در طول اقامتم در سنندج و رشت هنوز چادر می‌پوشیدم و می‌دانید –یا اگر نمی‌دانید بدانید- که افکار عمومی این هردو شهر شدیدا بر ضد چادر است.

فروشنده‌های اینجا دارند احساس خوب مرا به واژهٔ فروشنده مخدوش می‌کنند. نمی‌دانم این روند همیشگی‌شان بوده و همیشهٔ خدا با مشتری‌ها همین طور رفتار کرده‌اند، یا تازگی‌ها به خاطر گرانی و مشکلات مالی و اوضاع اجتماعی عصبی و کم‌تحمل شده‌اند. وقتی به این احتمال دوم فکر می‌کنم تصمیم می‌گیرم با آن‌ها مدارا کنم و از بدخلقی‌هایشان نرنجم. اما به قول ساما، ما با انسان طرفیم نه با فیلسوف. گاهی تحمل همهٔ آن فشارهایی که فروشنده‌ها را بدخلق می‌کند برای من هم غیرممکن می‌شود. این جور وقت‌ها نمی‌توانم گناهان کوچکی مثل لحن بی‌اعتنا و ابروهای گره‌خورده را ببخشم و تصمیم می‌گیرم یک مغازهٔ به خصوص را برای ابد تحریم کنم.

۰ نظر ۲۹ دی ۹۱ ، ۱۴:۰۸
مائده ایمانی

من بعد از سال‌های اوج به دنیا آمدم. وقتی من به دنیا آمدم دیگر برنج خانه را از شالی‌زار بابابزرگ و شیر خانه را از دامداری‌اش و عسل خانه را از کندوهای جاده‌ییلاقش نمی‌آوردند. من در اولین سال‌های سقوط به دنیا آمدم اما فرصت داشتم بعضی چیزها را ببینم؛ چند نشانهٔ رو به نابودی از سال‌های اوج، چیزهایی که بچه‌های بعد از من ندیدند. مثلا من دیدم که بچه‌ییلاقی‌ها دم عید برای بابابزرگ پامچال کوهی نوبر آوردند تا توی باغچه‌اش بکارد. من از محصول چای‌باغ بابابزرگ نوشیدم، هر چند چای‌باغ را دیگر خودش نمی‌کاشت و اجاره‌ داده‌بود. من درخت خرمالو و بوتهٔ گل‌مروارید و انبوه گل‌ادریسی‌ها را دیدم. من فرصت کردم توی یک جیبم چاقوی میوه‌خوری و توی جیب دیگرم نمک‌دان پنهان کنم و به باغ بروم و تا سرحد انفجار کیوی و نارنج و پرتقال نارس و لیموی نارس بخورم. من فرصت کردم بفهمم میوه‌ای که خاک خودت به تو بدهد میوهٔ بهشت است؛ حتی اگر کال و تند و تلخ و گس باشد. من فرصت کردم روستایی بار بیایم، در حالی که بچه‌های بعد از من همه شهری شدند. 

 

کمی بعد، من اوج اوج افول را هم دیدم که مرگ بابابزرگ بود. بعد از بابابزرگ درخت افرا را قطع کردند. تمشک‌ها را توی گودال پشت چاه دفن کردند و روی‌شان خاک ریختند. درخت توت خشکید. درخت انجیر میوه نداد. خرمالو ناپدید شد، طوری که حالا دیگر به یادش نمی‌آورند. انگور سرخ میوه نداد. بعد از بابابزرگ آماریلیس‌ها مثل علف هرز زیاد شدند تا جایی که دایی مجبور شد همه‌شان را از ریشه بکند. گل‌مروارید غیب شد، ادریسی‌ها غیب شدند، اقاقیا، یاس، همه ناپدید شدند. برف سال هشتاد و سه کمر کیوی‌ها را شکست و دیگر کسی رغبت نکرد برایشان تکیه‌گاه جدید بسازد و از نو زنده‌شان کند. انباری زیر شیروانی، آن گنج‌خانهٔ خیالات بچگی‌های من، از همهٔ اشیای جادویی‌اش خالی شد. عید به عید و تابستان به تابستان به انباری برگشتم و دیدم جاذبه‌اش کمتر و کمتر می‌شود؛ دیگر لابه‌لای جعبه‌هایش گردنبندهای مونجوقی پیدا نکردم، دیگر کتابی با عکس‌های عجیب در کار نبود، دیگر چمدانی پر از عکس‌های قدیمی در کار نبود که کشفش کنم. اوج افول را بچه‌های بعد از من هم دیدند، ولی فقط من بودم که خاطرهٔ مبهمی از آخرین نفس‌های اوج داشتم و می‌توانستم مقایسه کنم. شاید برادرم هم خاطره‌ای داشت، هیچ وقت ازش نپرسیدم. اما بچه‌های بعد از ما حتی افول را به چشم افول ندیدند.

 

سال‌هاست از خودم می‌پرسم چرا خاک ما با ما قهر کرد؟ چرا برکت ما از ما رو برگرداند؟ کفارهٔ کدام گناه کدام‌مان را باغ از همه‌مان گرفت؟ چرا مثل تکه‌های پارچه‌ای پوسیده در باد پراکنده شدیم؟ چرا کسی از مردهایمان شبیه بابابزرگ نشد؟ چرا من شبیه مادر ِ بابابزرگ نیستم؟ صف طویل کوچ‌های تابستانی کجا رفت؟ بوی کشتا کجا رفت؟ شیرینی‌برنجی‌های دم عید کجا است؟ انبوه گزنه‌ها چرا دیگر از گوشه‌های باغ نمی‌رویند؟ سال‌هاست از خودم می‌پرسم آن گناه، آن غفلت، آن بداقبالی، هرچه که بود، آیا جبران شدنی است؟ آیا می‌شود دل خاک را دوباره به دست آورد؟ آیا من می‌توانم؟ سال‌هاست به نعش محتضر باغ التماس می‌کنم که مرا به جا بیاورد. سال‌هاست ته مانده‌های آن شکوه گم‌شده را مثل تابوت عهد می‌پرستم و توی گوش چاه زمزمه می‌کنم: «خوب به من نگاه کن! من منجی موعود تو نیستم؟»

۲ نظر ۲۲ دی ۹۱ ، ۱۶:۵۲
مائده ایمانی

بزرگترهای من فوبیای کودک‌آزاری داشتند و ترس‌شان را به من هم انتقال داده‌اند. در هفت سالگی به اندازهٔ موهای سرم از باندهای کودک‌ربا و بچه‌های مثله شده داستان بلد بودم، چون هر توصیه‌ٔ امنیتی‌ای که می‌خواستند به ما بکنند را با یادآوری وجود بچه‌دزدها همراه می‌کردند که «دل و رودهٔ بچه‌ها را در می‌آوردند و برای پیوند اعضا قاچاق می‌کنند.» مدت‌ها طول کشید تا من فهمیدم اندام‌های یک بچهٔ هفت ساله شکل‌نگرفته‌تر از آن است که بشود برای پیوند اعضا استفاده کرد و آنچه ما را ازش می‌ترسانند چیز دیگری است.

در پنج،شش سالگی اگر در حال بازی در کوچه، روی کوه روبه‌روی خانه‌مان نقطهٔ متحرکی می‌دیدم،  دست برادرم را می‌گرفتم و به زور به داخل خانه می‌کشیدم. یک صحنهٔ به خصوص را به یاد می‌آورم که من وحشت‌زده می‌خواستم خودمان را از شر آن آدم‌رباهای نقطه‌ای روی کوه نجات بدهم ولی برادرم مقاومت می‌کرد و می‌خواست در کوچه بماند. عاقبت من از احساس عجز به گریه افتادم و او از گریهٔ من ترسید و دنبالم آمد. روز دیگری را به یاد می‌آورم که پدرم مرا با رانندهٔ آژانس در ماشین تنها گذاشته‌بود تا از داروخانهٔ آن سوی خیابان خرید کند. من از شدت ترس خودم را مچاله کرده‌بودم و عرق می‌ریختم؛ آن قدر که راننده هم فهمید و با لحن شوخی‌واری گفت: «می‌خوای بدزدمت؟» و خب طبعا من شوخی نهفته در این حرف را نگرفتم و بیشتر لرزیدم. در همان حوالی پنج شش سالگی چندین بار کابوس دزدیده شدن دیدم؛ آدم‌رباها مرا در انبار متروکی در قرادیان –که روستایی در نزدیکی سنندج بود- پنهان می‌کردند و کسانی را که برای نجات من می‌آمدند می‌کشتند.

حالا، در نزدیکی 22 سالگی، فوبیای من شکل دیگری به خودش گرفته. به صدای جیغ بچه‌ها حساسم؛ اگر بشنوم بچه‌ای جیغ می‌کشد انبوهی از تصاویر هولناک به مغزم هجوم می‌آورند و دست و پایم سست می‌شود و قلبم به تپش دردناکی می‌افتد. در ذهنم می‌بینم که دارند بچه را شکنجه می‌کنند؛ شکنجه‌ای که تصور می‌کنم ترکیبی است از مثله کردن –که در کودکی به من قبولانده‌بودند- و آزارهای دیگری که بعدها فهمیدم کودک‌آزارها انجام می‌دهند. اولین خانهٔ ما در رشت درست روبه‌روی یک پارک بازی شلوغ بود که صبح تا شب بچه‌ها در آن از شادی جیغ می‌کشیدند. من با هر جیغ از جا می‌پریدم و در حالی که قلبم داشت پاره می‌شد، با تلفن سیار در یک دست –برای اینکه به پلیس زنگ بزنم- و با یک شی سنگین در دست دیگر –برای اینکه کلهٔ کودک‌آزار را هدف بگیرم- به سمت پنجره هجوم می‌بردم و هیچ وقت هم چیزی نمی‌دیدم جز بچه‌هایی که سوار تاب بودند و التماس می‌کردند که تندتر هول‌شان بدهند. جمعه گذشته که با هم‌اتاقی‌ها رفته‌بودیم زیارت شابدوالعظیم باز همین داستان تکرار شد. در حالی که نماز می‌خواندم هر چند لحظه یک بار مثل جغد سرمی‌گرداندم و خودم را آماده می‌کردم که مثل شاهین روی سر بچه‌دزدها شیرجه بزنم. بچه‌دزدها که بودند؟ پدری که داشت بچه‌هایش را از دعوا کردن منع می‌کرد یا مادری که لبهٔ چادرش را از دهان نوزادش بیرون می‌کشید.

این روزها دائم از خودم می‌پرسم چه طور باید به این وهم ترسناک غلبه کنم؟ چه طور باید به خودم بقبولانم که تعداد بچه‌دزدهای دنیا از آنچه در کودکی تصور می‌کردم کمتر است؟ دلم نمی‌خواهد ترسم را به بچه‌های خودم انتقال بدهم؛ دلم نمی‌خواهد این ترس را به یک نفرین خانوادگی تبدیل کنم. می‌دانم که می‌توانم جلوی خودم را بگیرم و داستان‌های بچه‌دزدی را برایشان تعریف نکنم اما آیا وحشت ناخودآگاهم از صدای جیغ را بهشان منتقل نخواهم کرد؟ دلم نمی‌خواهد نسل من دیوانه‌های متوهمی باشند که به همهٔ آدم‌های دنیا به چشم بچه‌دزدهای بالقوه نگاه می‌کنند.

۰ نظر ۱۷ دی ۹۱ ، ۰۵:۵۱
مائده ایمانی

 

 

 

 

 

ولی پنیربرشته با سیامَزگی یه چیز دیگه است.

۱ نظر ۱۴ دی ۹۱ ، ۱۹:۵۶
مائده ایمانی

دو تا از جذاب‌ترین دانش‌هایی که از دل دانش کتابداری بیرون می‌آیند، نسخه‌شناسی و کتاب‌شناسی هستند. نسخه‌شناسی دانش آشنایی با ویژگی‌های فیزیکی کتاب است و کتاب‌شناسی دانش آشنایی با محتوای کتاب و ویژگی‌های محتوایی آن. هم نسخه‌شناسی و هم کتاب‌شناسی عموما دربارهٔ نسخه‌های خطی یا چاپ‌های سنگی مطرح می‌شوند. دربارهٔ کتاب‌های جدیدتر، شناخت مشخصات فیزیکی‌شان برای کتابدارها آن قدر اهمیت ندارد که یک گرایش جداگانه را تشکیل بدهد. این به اهالی صنعت چاپ مربوط می‌شود. محتواسنجی کتب جدید هم بر عهدهٔ گرایش مستقلی از علم کتابداری است که به آن علم‌سنجی می‌گویند.

 

گفتم کتاب‌شناسی و نسخه‌شناسی از دل کتابداری بیرون می‌آیند. اما عملا این طور نیست که همهٔ نسخه‌شناسان و کتاب‌شناسان کتابداری خوانده باشند یا کتاب‌شناسی و نسخه‌شناسی گرایش‌های مقاطع بالاتر کتابداری باشند. در حقیقت در حال حاضر دانشگاه‌های ایران این دو رشته را تدریس نمی‌کنند. این طور هم نیست که هرکس لیسانس کتابداری بخواند آماده باشد که کتاب‌شناسی و نسخه‌شناسی بیاموزد. چون خیلی از مهارت‌های اولیه این دو دانش در دورهٔ لیسانس کتابداری آموزش داده نمی‌شوند؛ مثلا کتاب‌شناسی نیاز به عربی علمی پیشرفته دارد که جزو دروس دورهٔ لیسانس کتابداری نیستند. کتابداری که بخواهد کتابشناس –یا نسخه‌شناس- بشود، باید خودش تلاش کند و مهارت‌های جنبی را یاد بگیرد. با این وصف چرا می‌گویم کتاب‌شناسی و نسخه‌شناسی از دل کتابداری بیرون می‌آیند؟ چون کتاب‌شناس‌ها و نسخه‌شناس‌ها خود به خود کتابدار هم می‌شوند و دانش کتابداری را هم می‌آموزند، حتی اگر از مسیری غیر از مسیر کتابداری به سراغ این دو دانش رفته باشند.

 

من دیروز در جلسهٔ سخنرانی یکی از بهترین کتاب‌شناسان و نسخه‌شناسان معاصر ایرانی شرکت کرده‌بودم: دکتر عبدالله انوار. دکتر انوار قبل از شروع جلسه و در فرصتی که با برگزارکننده‌ها حرف می‌زد گلایه داشت که جوانان علاقهٔ زیادی به کتاب‌شناسی و نسخه‌‌شناسی نشان نمی‌دهند و این‌که در حال حاضر فقط خودش و دو نفر دیگر هستند که تخصصشان در کتاب‌شناسی در حدی است که بتوانند در آرشیوملی کار کنند. این موضوع برای من خیلی عجیب بود چون می‌بینم که بچه‌های دورهٔ لیسانس کتابداری علاقهٔ زیادی به نسخه‌های خطی نشان می‌دهند. هرجا که باید پژوهشی با موضوع آزاد ارائه بدهیم عدهٔ زیادی داوطلبند که روی نسخ خطی کار کنند. برایم عجیب بود که این علاقه به پیگیری ختم نمی‌شود.

 

دکتر انوار از چیز دیگری هم گلایه داشت. می‌گفت تصور نسل جوان از دانش تغییر کرده. دیگر برای دانش زحمت نمی‌کشند و گمان می‌کنند کامپیوتر و رایانه برایشان کافی است. حتی آن‌هایی که دنبال کار کردن روی نسخ خطی هستند به سراغ نسخه‌های اسکن شده می‌روند. من این گلایه را گذاشتم کنار توصیفی که استاد انوار ضمن سخنرانی‌اش از کتابداران عهد قدیم می‌کرد و دیدم در تاسف او شریکم. استاد می‌گفت در اوج تمدن اسلامی کتابداری را به بهترین علمای هر شهر می‌سپردند؛ کسی که جامع‌الاطراف‌تر از همه بود. و هر کتابدار خودش برای کتابخانه‌اش تقسیم‌بندی و رده‌بندی طراحی می‌کرد و این رده‌بندی بر اساس نیاز مخاطب کتابخانه و نوع منابع کتابخانه بود. در سخنرانی‌اش چند مورد از این رده‌بندی‌ها را به تفصیل شرح داد. من کل این سخنرانی را به طور مبسوط برای لیزنا گزارش کرده‌ام. به محض منتشر شدن لینکش را همین جا قرار می‌دهم. (تکمیلی: منتشر شد)

 

این ایده که هر کتابخانه می‌تواند رده‌بندی مخصوص خودش را داشته باشد برای من جالب بود. در حال حاضر ما دو رده‌بندی جامع و فراگیر داریم: دیویی و ال‌سی. چند سالی است که عده‌ای از یک رده‌بندی جدید بومی حرف می‌زنند و کتابخانهٔ ملی هم از آن‌ها حمایت می‌کند. اما به نظر می‌رسد بیشتر اساتید کتابداری نظر خوبی به این رده‌بندی ملی ندارند و آن را از قماش بومی‌سازی‌های فرمایشی علوم انسانی می‌دانند. اما حتی در همان رده‌بندی ملی هم بحث سراسری بودن به قوت خودش باقی است. یعنی کسانی که حرفش را می‌زنند دنبال رده‌بندی‌ای هستند که به طور سراسری در همهٔ کتابخانه‌های کشور اعمال شود. چیزی که دکتر انوار می‌گفت معنای کاملا متفاوتی داشت: از رده‌بندی‌ای حرف می‌زد که هر کتابدار با توجه به شناختی که از کتابخانهٔ خودش و نوع سوالات مراجعه‌کنندگان دارد طراحی می‌کند. طراحی رده‌بندی –حتی در مقیاس کوچک کتابخانه‌ای- البته کار دشواری است و کسی به صرف فارغ‌التحصیل شدن از رشتهٔ کتابداری از پس انجامش برنمی‌آید. کتابداری می‌تواند همچه کاری بکند که به استانداردهای کتابداران عصرهای گذشته نزدیک باشد؛ یعنی غیر از کتابداری منطق و فلسفه خوانده‌باشد و علم‌شناس باشد. نمی‌دانم ما چقدر شانس داریم که در دانشگاه‌هایمان به طور نظام‌مند از این دست کتابدارها تربیت کنیم. این جور کتابدارها اگر در حال حاضر وجود داشته‌باشند علم‌شان حاصل تلاش خودشان است نه آموزش رسمی. اما به هر حال ایدهٔ دکتر انوار به نظر من بسیار جالب بود: اینکه به سمتی برویم که کتابخانه‌ها رده‌بندی‌های اختصاصی داشته باشند. البته برای ساده‌سازی مراودات بین کتابخانه‌ای می‌شود یک رده‌بندی سراسری هم داشت و به کتاب‌ها بر اساس روش سراسری هم کد داد. اما کتاب‌ها را بر اساس رده‌بندی داخلی کتابخانه چید. این موضوع فکرم را مشغول کرده و خیال دارم کمی دربارهٔ کتابخانه‌های معاصری که رده‌بندی‌های اختصاصی دارند تحقیق کنم. مثلا می‌دانم که کتابخانهٔ بین‌المللی کودکان و نوجوانان مونیخ چنین کتابخانه‌ای است. البته باید اول کمی صبر کنم تا درس سازمان‌دهی را بگذرانم و دست کم کار کردن با رده‌بندی دیویی را بلد باشم.

 

اما بگذارید برای حسن ختام نوشته یک خبر خوب بدهم: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی سه دورهٰٔ مقدماتی تصحیح نسخ خطی برگزار می‌کند. برای کسانی که دوست دارند از کتابداری به کتاب‌شناسی برسند شرکت در این دوره می‌تواند اولین قدم باشد. اطلاعات تکمیلی را اینجا ببینید. من قرار است شرکت کنم.

 

۰ نظر ۱۴ دی ۹۱ ، ۱۰:۱۰
مائده ایمانی

امروز کتابخانهٔ ملی میزبان دکتر سید مخدوم رهین، وزیر فرهنگ افغانستان بود. دکتر رهین و دکتر فلاحی، رئیس کتابخانهٔ ملی، نشست خبری مشترکی داشتند و من خبرنگار لیزنا بودم در آن نشست. برای بار چندم متوجه شدم بیش از چیزی که برای یک خبرنگار لازم است احساساتی هستم. وقتی دکتر فلاحی دربارهٔ ساز و کار بررسی اسناد در شورای ملی آرشیو گفت و این را نشانه‌ای از اهمیت قائل شدن برای هویت ملی دانست، من داشتم لب پایینی‌م را خیلی محکم گاز می‌گرفتم. وقتی دکتر رهین دربارهٔ کتاب‌هایی که در راکت‌باران‌های کابل نابود شدند حرف می‌زد بغض کرده بودم و وقتی از فداکاری کتابداران افغان برای نگه‌داشتن بعضی از آن همه کتاب می‌گفت مجبور شدم به چشم‌هایم دستمال بکشم. زیر چشمی خبرنگاران دیگر را نگاه می‌کردم که چهره‌های باوقار و جدی و متین داشتند و به خودت لعنت می‌فرستادم که به قدر کافی روی صورتم کنترل ندارم.

 

فضای جلسه پر بود از فخرفروشی و منت. نیمی از حرف‌های دکتر فلاحی یادآوری این بود که ایران برای کتابخانه‌های افغانستان چه کرده‌است و چه کرده‌است و باز هم چه کرده‌است. حتی سوال خبرنگار فارس هم -که مسلما نه خودش برای افغانستان کاری کرده‌است نه خبرگزاری متبوعش- بوی منت می‌داد. پرسید: با توجه به اینکه خیلی از کتاب‌های افغانستان را ناشران ایرانی منتشر می‌کنند، چه برنامه‌ای برای ارتقای کتاب و کتابخوانی دارید؟ جملهٔ معترضه هیچ ربطی به سوال نداشت و فقط یک فخرفروشی فکرنشده و زننده بود. دکتر رهین همهٔ این حرف‌ها را با متانت جواب می‌داد؛ نه تکذیب می‌کرد، نه اظهار تشکر بیش از حد و اغراق‌گونه. رفتارش خیلی خوب بود با وجود این فضا بدجوری مرا معذب می‌کرد و خدا خدا می‌کردم زودتر جلسه به پایان برسد. به محض اینکه گزارشم در لیزنا منتشر شود لینکش را اینجا می‌گذارم تا دقیقا متوجه منظورم از فضای فخرفروشی و منت بشوید. (تکمیلی: منتشر شد)

 

بعد از پایان جلسه، مسئول روابط عمومی کتابخانهٔ ملی پیشنهاد کرد اگر می‌خواهم مصاحبهٔ اختصاصی بگیرم در فرصتی که وزیر و دکتر فلاحی برای بازدید از کتابخانه می‌روند کنار وزیر بایستم و سوالاتم را بپرسم. من فکر نمی‌کردم چنین فرصتی دست بدهد و آمادهٔ مصاحبه نبودم و دلم هم نمی‌خواست یک مصاحبهٔ روتین با سوالات روتین بگیرم. بنابراین از خیرش گذشتم. دلم می‌خواست به جای مصاحبه، به دکتر رهین نزدیک شوم و بگویم به این فضای منت و فخرفروشی اهمیت ندهد و بداند در ایران دل‌هایی هم هستند که برای افغانستان می‌تپند و به خاطر مختصر کارهای انجام شده هیچ منتی بر سر برادران و خواهران‌شان ندارند بلکه بابت کارهای مهم‌تری که انجام نداده‌اند خجالت می‌کشند. اما چنین چیزی ممکن نبود.

۱ نظر ۱۱ دی ۹۱ ، ۱۳:۲۵
مائده ایمانی

خوابگاه‌های دخترانه گورستان رازها هستند. همین طور که در راهروها قدم می‌زنی یا پله‌ها را بالا و پایین می‌کنی رازها را می‌بینی که مثل ارواح بدذات توی کارتون کاسپر از در و دیوار بیرون می‌زنند و در راهروها جیغ می‌کشند و لیز می‌خورند و خودشان را به سر و صورت آدمها می‌کوبند و بعد دوباره درون دیوار فرو می‌روند. آن‌ها نامرئی‌اند و حضورشان را با علائم و رمزها نشان می‌دهند؛ مثلا از طریق صداهای عصبی دخترها وقتی که با تلفن همراه حرف می‌زنند، یا از طریق دست‌خط‌های لرزانی که نام‌های خاصی را روی بخش‌های خاصی از دیوار نوشته‌اند، یا از طریق چشم‌هایی که نمی‌توانی با اطمینان بگویی از گریه سرخ شده‌اند یا از بی‌خوابی. همه حضور این رازهای نامرئی را حس می‌کنند اما برخلاف دوران دبیرستان هیچ کس به آن‌ها اهمیتی نمی‌دهد؛ هیچ کس حتی درباره سرخی چشم صمیمی‌ترین دوستش کنجکاوی نمی‌کند. حتی صاحبان رازها هم آن پنهان‌کاری وسواسی دخترهای دبیرستانی را ندارند. ممکن است از سر مهربانی شانهٔ دختر ناشناسی را که چشم‌های سرخ دارد لمس کنی و او در کسری از ثانیه تصمیم بگیرد رازش را برایت بگوید. فراوانی رازها همه را در برابر آن‌ها بی‌تفاوت کرده‌است. هوای خوابگاه هوایی آغشته به راز است.

 

بیشتر رازهای خوابگاه غمگین‌اند. رازهای شاد برای مدتی طولانی راز باقی نمی‌مانند. یا اگر باقی بمانند اندکی بیشتر از رازهای غمگین توجه و کنجکاوی برمی‌انگیزند و همین آن‌ها را از رازهای غمگین متفاوت می‌کند. بیشتر رازهای خوابگاه عاشقانه‌اند. رازهایی که عاشقانه نباشند معمولا ماهیت شومی دارند؛ یک کینهٔ فروخوردهٔ خیلی عمیق، یک گناه بزرگ. نشانه‌هایی هستند که به خودی خود معنایی ندارند اما پس از عادت کردن به فضای رازآلود خوابگاه می‌فهمی به یکی از آن رازهای غیرعاشقانهٔ شوم اشاره می‌کنند؛ مثلا هدیهٔ بسته‌بندی‌شده‌ای که یک نفر بدون باز کردن کادویش آن را توی سطل آشغال انداخته، یا کلمه‌های خاصی در یک مکالمهٔ تلفنی پرتشنج، یا انواع خاصی از اضطراب.

 

فقط در خوابگاه لیسانسه‌هاست که رازها این قدر زنده و پر جنب و جوش‌اند. رازهای خوابگاه‌های ارشد و دکتری ارواح پیری هستند که رماتسیم گرفته‌اند. آن‌ها نمی‌توانند خودشان را به راهروها پرتاب کنند بلکه ترجیح می‌دهند در گوشه‌های کم‌رفت‌وآمد کز کنند و چرت بزنند. بعضی وقت‌ها ممکن است از سر اتفاق با آن‌ها روبه‌رو شوی؛ مثلا در مکالمهٔ پچ‌پچ‌وار دوتا دوست دربارهٔ یک دوست سوم یا در جسم پژمردهٔ یکی از دخترها؛ جسمی که از شدت پژمردگی مسیری معکوس را طی کرده و به یک جسم نابالغ سیزه، چهارده ساله شبیه شده. رازهای خوابگاه‌های ارشد و دکتری مدت‌هاست عادت روبه‌روشدن با آدم‌ها را از دست داده‌اند. اگر با یکی از آن‌ها برخورد کنی رنجیده و غمگین و عبوس خودش را کنار می‌کشد و در نزدیک‌ترین سوراخ دیوار غیب می‌شود.

 

هیچ کس نمی‌تواند رازی را که با خودش به خوابگاه آورده از آنجا بیرون ببرد. آن ارواح شیری‌رنگ چه زنده و پرتحرک باشند، چه پیر و رماتیسمی، برای ابد در دل آجرهای خوابگاه محبوس می‌شوند و منتظر می‌مانند که به سبک عفریت‌های هزار و یک شب با یک کلمهٔ جادویی احضار شوند. این کلمهٔ جادویی می‌تواند شعر عاشقانه‌ای باشد که با دست‌خطی کشیده روی دیوارهٔ درونی یک کمد چوبی نوشته‌شده. تو آن شعر را با زیباترین لحن خودت دکلمه می‌کنی و بلافاصله ارواحی از سال 65 از دیوارهٔ اتاق شیرجه می‌زنند به فضای اتاق و دیوانه‌وار خودشان را به سقف می‌کوبند؛ طوری که فکر می‌کنی اتاق را روی سرت خراب خواهند کرد. اما پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که جنون‌شان فروکش می‌کند و دوباره به اعماق پناهگاه‌های بیست و چند ساله‌شان می‌خزند و منتظر احضارکنندهٔ بعدی می‌مانند.

۳ نظر ۱۰ دی ۹۱ ، ۲۱:۲۱
مائده ایمانی

دانشکده برای ترم تحصیلی آیندهٔ ما واحد کارورزی ارائه داده است. قبلا از بچه‌های ترم‌بالایی پرسیده‌بودیم و براساس گفته‌های آنها فکر می‌کردیم اولین کارورزی‌هایمان از ترم سه آغاز می‌شود. استاد راهنمایمان پیشنهاد کرده کارورزی را در لیست واحدهایمان انتخاب کنیم اما فعلا برای پذیرش در کتابخانه‌ها اقدام نکنیم و صبر کنیم تا درس‌های این ترم را –که پیش‌نیاز کارورزی هستند- بگذارنیم. بعد برای تابستان در کتابخانه‌های مورد نظرمان پذیرش بگیریم. ظاهرا واحد کارورزی یک استثنا است که می‌شود نمرهٔ آن را بعد از پایان ترم هم رد کرد. من از حالا برای شروع کردن کارورزی مشتاقم و هیجان دارم. در اولین کارورزی احتمالا پشت میز امانت خواهم ایستاد که بعد از میز مرجع، برای من جذاب‌ترین بخش کار در کتابخانه است.

 

هر کتابخانه از چهار بخش اصلی تشکل می‌شود. اول بخش مدیریت است. آن را به صورت یک دایرهٔ بزرگ در بالای یک صفحه تجسم کنید. در کتابخانه‌های موفق داخل این دایرهٔ بزرگ یک دایرهٔ کوچکتر هست به نام روابط عمومی. در چنین کتابخانه‌هایی از داخل دایره روابط عموم سه رشته جدا می‌شود و به سه دایرهٔ بزرگ دیگر در زیر دایرهٔ مدیریت وصل می‌شود: دایره‌های مجموعه‌سازی، سازماندهی و بازیابی. در کتابخانه‌ای که روابط عمومی نداشته باشد بخش مدیریت باید مستقیما با بخش‌های زیر دستش ارتباط بگیرد. بخش مجموعه‌سازی مسئول انتخاب و خرید کتاب‌های مناسب برای کتابخانه‌هاست. در کتابخانه‌های عمومی تحت نظر نهاد کتابخانه‌های عمومی به لطف سیاست فیلترینگ از بالا، عملا بخش مجموعه‌سازی وجود ندارد و کتابداران کتابخانه هیچ نقشی در انتخاب مجموعهٔ تحت مدیریت خود ندارند. اما در کتابخانه‌های وقفی (مثل حسینیهٔ ارشاد) استقلال و آزادی‌عمل خوبی وجود دارد. بخش سازماندهی به کتاب‌ها رده می‌دهد و مکانشان را در قفسه‌ها تعیین می‌کند و در بعضی از کتابخانه‌های موفق و معمولا تخصصی، نمایه‌سازی هم می‌کند؛ یعنی کارت‌های راهنمای تفصیلی از محتوای کتاب‌ها آماده می‌کند. بخش بازیابی مسئول ارائه منابع و اسناد کتابخانه‌ای به کاربران است. هر بخشی از کتابخانه که کاربران مستقیما با آن سر و کار دارند زیرمجموعه بازیابی است؛ مثلا میزهای مرجع و خدمات، خدمات اینترنت و زیراکس و غیره. غیر از بخش بازیابی و گاهی روابط عمومی، بقیهٔ بخش‌های کتابخانه برای کاربر نامرئی است. معروف است که سخت‌ترین کار در کتابخانه  سازماندهی است. به طوری که گاهی کتابداران بخش مجموعه‌سازی در فصولی که کارشان کم‌تر است مامور می‌شوند به همکاری با کتابداران سازمان‌دهی.

 

 

 

چرا من میز مرجع و بعد از آن میز امانت را خیلی دوست دارم؟ چون در این بخش‌هاست که ضرورت وجود کتابدار به غیرکتابدارها -که آشنایی زیادی با محتوا و گسترهٔ علم کتابداری ندارند- ثابت می‌شود. این روزها بعضی از کتابخانه‌های کشورهای پیشرفته به سمت الکترونیکی شدن هرچه بیشتر پیش می‌روند. مدیر دانشکدهٔ ما، دکتر سعید رضایی، در یکی از سخنرانی‌هایش فیلمی از یک کتابخانهٔ صد در صد الکترونیک در اروپا را نمایش داد که هیچ کتابداری نداشت. رده‌بندی و تحویل کتاب و بازپس‌گیری کتاب را ربات‌ها انجام می‌دادند. احتمالا فقط مجموعه‌سازی بر عهدهٔ انسان‌ها بود. کار مجموعه‌سازی هم کار مداوم و سختی نیست. یعنی یک تیم مجموعه‌ساز می‌توانند به تنهایی کار پنج، شش کتابخانه را راه بیندازند. اما استاد رضایی توضیح داد که با وجود این امکانات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری، میل به حذف سمت کتابدار حتی در اروپا هم خیلی کم است. چرا؟ به چند دلیل. یکی از آن دلایل نقشی است که کتابدارها پشت میز امانت و میز مرجع برعهده دارند. آن‌ها کاربر را راهنمایی می‌کنند، اگر نداند محتوای مورد نظرش را کجا پیدا کند نشانش می‌دهند، به او کتاب‌های مکمل و مرتبط پیشنهاد می‌دهند و خلاصه یک جور مشاور حاضر به خدمت و بی‌طرفند. همهٔ این‌ها البته دربارهٔ کتاب‌دارهایی صادق است که کارشان را دوست دارند یا دست کم جدی‌ش می‌گیرند. به قول دکتر رضایی، این کتابداری نیست که جای خودش را به ربات‌ها می‌دهد، بلکه کتابدارهای بد هستند که جایشان را به ربات‌ها می‌دهند.

 

بخش کمی از آموزش‌هایی که ما می‌بینیم مهارت‌های مربوط به بخش بازیابی است. دانش کتابداری بیش از آن که دانش میزهای مرجع و امنت باشد، دانش ارزیابی کیفی منابع و مدارک و اطلاعات و نیز دانش سازمان‌دهی بهینهٔ آن‌هاست. اگر کتابداری فقط دانش بازیابی اسناد بود لزومی نداشت که در این عصر پیشرفت تکنولوژی باز هم آموزش داده شود. اما حقیقت این است که دانش کتابداری اگر چه ابتدا به واسطهٔ نهادی به نام کتابخانه و به عنوان فرعی برآن به وجود آمد، امروزه تا حد زیادی از کتابخانه مستقل شده‌است. حتی اگر کتابخانه‌ها کاملا الکترونیک شوند رشتهٔ کتابداری باقی می‌ماند چون آرشیویست‌ها و نمایه‌سازهای حرفه‌ای دانش‌آموختگان کتابداری هستند. فرآیند علم‌سنجی را در همهٔ دنیا (البته به جز نهاد کتابخانه‌های عمومی!) کتابداران انجام می‌دهند؛ اعطای درجاتی مثل آی‌اس‌آی و آی‌اس‌سی‌ به نشریات علمی‌پژوهشی در صلاحیت کتابداران متخصص علم‌سنجی است. اما همهٔ این‌ها اطلاعات درون‌رشته‌ای هستند که فقط خود کتابدارها ازشان خبر دارند. یک کاربر سادهٔ کتابخانه ضرورت وجود رشته‌ای به نام کتابداری را پشت میز مرجع یا میز امانت درک می‌کند؛ وقتی که می‌بیند یک دایرة‌المعارف زنده دست‌ش را می‌گیرد و او را از میان خیل عظیمی از مدارک و منابع عبور می‌دهد و به جایی که باید برود می‌رساند. بنابراین اگر کسی دغدغهٔ وجههٔ عمومی رشته را داشته باشد باید روی کتابداران بخش بازیابی و نگرش آن‌ها به شغل‌شان کار کند یا دست کم، در مقیاس کوچک‌تر، خودش به عنوان یک کتابدار بخش بازیابی، درست و بر اساس استانداردهای دانشگاهی رشتهٔ کتابداری –که معمولا در کتابخانه‌ها جدی گرفته نمی‌شوند- عمل کند. این است که من سخت مشتاق اولین کارورزی‌ام و ایستادنم در پشت میز امانت هستم؛ می‌خواهم هرچه زودتر اولین قسط از دینی را که به رشته‌ام حس می‌کنم پرداخت کنم و کار کوچکی برای وجههٔ عمومی آن انجام بدهم. چون این رشته در همین مدت کوتاهی که مرا به خودش پذیرفته ده‌ها افق امیدوارکننده جلوی چشمم ظاهر کرده که حتی فکرشان را هم نمی‌کردم.

 

 

 

در کتابداری بحثی داریم به نام «مصاحبه مرجع». منظور سوال و جواب‌هایی است که بین مراجعه‌کنندهٔ میز مرجع و کتابدار میز مرجع شکل می‌گیرد تا کتابدار دقیقا متوجه نیاز مراجعه‌کننده شود و اطلاعات مورد نیاز او را همراه با اطلاعات تکمیلی کمک‌کننده در اختیارش بگذارد. مصاحبهٔ مرجع معمولا با سوال خود مراجعه‌کننده آغاز می‌شود. کمتر مراجعه‌کننده‌ای در میز امانت سوال می‌پرسد. معمولا کاربری که به میز امانت سر می‌زند خیلی دقیق می‌داند که چه می‌خواهد. با این حال یک کتابدار خوب همیشه آماده‌است که در میز امانت هم مصاحبه‌ای شبیه مصاحبهٔ مرجع داشته‌باشد. او خیلی ظریف و بدون فضل‌فروشی به کاربران نشان می‌دهد که می‌تواند به آن‌ها اطلاعات بیشتری بدهد. یک کتابدار میز امانت همچنین ممکن است مهارت‌های ساده و ابتدایی استفاده از کتابخانه را به کاربران بیاموزد؛ مثلا مهارت استفاده از نرم‌افزار سرچ کتابخانه یا مهارت جستجو در اینترنت و پایگاه‌های داده‌ها. گفتن ندارد که این آموزش‌ها باید محترمانه باشند تا مراجعه‌کننده از سوالش –هر قدر هم که ساده و بدیهی باشد- خجالت نکشد. من از حالا مشتاق مصاحبه‌های شبه‌مرجعی هستم که قرار است پای میز امانت داشته باشم.

 

 

۰ نظر ۰۹ دی ۹۱ ، ۱۰:۳۲
مائده ایمانی

از اواسط هفته با سعیده و الهه قرار گذاشته‌بودیم که جمعه را خوش بگذرانیم. صبح که بیدار شدم دیدم آمادگی کامل دارم که به این وعده وفا کنم. شب قبلش رفته بودم استخر و اگرچه تمام تمریناتم محدود بود به چند حرکت سادهٔ اولیه، ولی همان‌ها باعث شده‌بودند بدنم را دوست داشته باشم. برای من لذت بردن از اتفاقات بیرونی کاملا به دوست داشتن خودم و روح و تنم بستگی دارد. غیر از این، تمام شب هم خواب‌های خوب دیده بودم: با پدربزرگم که توی خواب سی‌ساله بود آشپزی می‌کردیم، یکی از یکی شلخته‌تر. آشپزخانه را با پوست گوجه و بادمجان و ظرفِ نشُسته به گند تمام‌عیاری کشیده‌بودیم. هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. همین طور آشپزی می‌کردیم و آشپزی می‌کردیم و شوخی.

 

قرار بود صبح از خوابگاه بیرون برویم. دیرتر از چیزی که می‌خواستیم بیدار شدیم. من که زودتر از همه بیدار شده بودم زودتر حاضر شدم و رفتم کافی‌نت پشت خوابگاه. به بچه‌ها گفتم هر وقت از خوابگاه بیرون آمدند خبرم کنند. ساعت دوازده بود که بیرون آمدند. یخ‌چای خریدیم که من به تازگی کشفش کرده‌ام و از عطری که به نفسم می‌دهد خوشم می‌آید. همین طور که سر می‌کشیدیم راه افتادیم سمت پل مدیریت. یک بی‌آرتی تا پارک وی، یک بی‌آرتی تا میدان تجریش، یک تاکسی تا میدان دربند. مقصدمان مجموعهٔ سعادت‌آباد بود. دم در یک نقشه گرفتیم با پانزده تا بلیط نیم‌بها. سه نفر بودیم و خیال داشتیم 5 تا از کاخ‌ها را ببینیم. پرسیده بودیم، گفته بودند برای هر کاخ در حدود نیم‌ساعت زمان کفایت می‌کنند. ولی نگفته بودند نیم ساعت هم طول می‌کشد که راه هر کدام از کاخ‌ها را پیدا کنیم. توانستیم سه تا کاخ را ببینیم: موزهٔ ظروف سلطنتی، کاخ سفید، کاخ سبز.

 

هوای محوطهٔ کاخ‌ها سرد و سبک بود، درست مثل هوای ییلاق‌مان. برای همین من از همان ابتدا احساس می‌کردم در ولایت خودم هستم و این بهم اعتماد به نفس می‌داد. کوه‌های البرز را می‌دیدم و به خودم می‌گفتم این روی دیگر همان کوه‌هایی است که در شمال می‌بینم. گونه‌هام از سرما گل‌ انداخته‌بود و این اعتماد به نفسم را بیشتر می‌کرد. چرا؟ چون من بی‌توجه به زیبایی‌شناسی شهری جدید، هنوز سرخی گونه را از موئلفه‌های زیبایی صورت می‌دانم. جاده‌های شیب‌دار محوطه را بالا و پایین می‌کردیم و من قدرتمندترین آدم گروه بودم؛ کمتر از همه از سرما آزار می‌دیدم، بیش از همه نفس داشتم و بیشتر از همه می‌خندیدم. این‌ها هم بهم اعتماد به نفس می‌دادند چون این‌ها را هم موئلفه زیبایی می‌دانم. به طور کلی تعریفم از زیبایی تفاوت زیادی با تعریف اجداد ییلاقی‌ام ندارد؛ زیبایی و سلامتی و قدرت جسمی در ذهنم بسیار به هم نزدیکند. جدی نبودم، دلقک گروه بودم و از این بابت لذت می‌بردم. احساس می‌کردم جعبه تقسیمی هستم که امواج شادی را از آسمان دریافت می‌کند و به مردم زمین می‌رساند. این از آن چیزهایی است که دوستان اینترنتیم هیچ وقت درباره‌ام باور نمی‌کنند.

 

در حدود ساعت چهار بعد از ظهر از سعدآباد زدیم بیرون. بدنمان از پیاده‌روی زیاد کوفته‌بود و دست کم من یکی از این کوفتگی لذت می‌بردم؛ مثل کوفتگی بعد از زیر و رو کردن شیب‌های ییلاق‌مان در بعد از ظهرهای سرد آخر شهریور. آش داغ خوردیم و با تاکسی و بی‌آرتی خودمان را رساندیم کنار پارک ملت. نمی‌دانم از کجا به خیال‌مان زده بود که پارک ملت وسایل بازی برقی دارد. خیال داشتیم کمی چاشنی هیجان و وحشت به گردشمان بدهیم. رفتیم و دیدیم خبری نیست. بعد فکر کردیم احتمالا پارک ملت را با پارک ارم اشتباه گرفته‌ایم. غذای مختصری خوردیم و برگشتیم سمت خوابگاه. من ته دلم خوشحال بودم که خاطرهٔ گردشمان در هوای سبک کوهستان با خاطرهٔ چرخ و فلک‌ و ترن‌هوایی همراه نشده. به خوابگاه که رسیدیم خودم را در آینه قدی طبقهٔ اول برانداز کردم: به آن زیبایی نبودم که تمام روز در ذهنم تصور کرده‌بودم. یا شاید خستگی آن زیبایی شادمانهٔ روز را زائل کرده‌بود. اهمیتی نداشت؛ خود زیبایی مهم نبود؛ مهم احساس زیبایی بود و کاربردی که در شاد کردنم در تمام طول روز داشت. همهٔ این‌ها را در همان یک لحظه و همان یک نگاه کشف کردم. بعد با احساس آرامش و شادی پیغمبرانه‌ای از پله‌ها بالا رفتم تا خودم را به هم‌اتاقی‌هایم برسانم که چند قدم جلوتر از من می‌رفتند. توی راه احساس می‌کردم از شادی و آرامش و شکوه می‌درخشم و زیر لب به خودم می‌گفتم: «خود شکوه مهم نیست؛ مهم احساس شکوه است و کاربردی که در شاد کردنم در طول شب خواهد داشت.»

 

 

* به نرگس: سوالی که وعده‌ داده‌بودم بپرسم را پرسیدم. پاسخ این بود: «بهترین منبع برای مکتب‌ها کتاب "مکتب‌های ادبی" از مرحوم رضا سیدحسینی است. مفصل‌ترین بحث هم دربارهٔ رئالیسم جادویی در این کتاب آمده‌است. کتاب "آشنایی با مکتب‌های ادبی" از دکتر ثروت هم مطالبی دارد. همهٔ آثار تحت تأثیر سیدحسینی هستند.» ممنون از اینکه مرا برای سوال پرسیدن انتخاب کردی. برای یک تازه‌کتاب‌دار هیچ چیز لذت‌بخش‌تر از این نیست که دربارهٔ کتاب‌ها ازش سوال بپرسند. :)

 

* دربارهٔ عنوان: من «درخشش ابدی یک ذهن پاک» را ندیده‌ام، برای همین کمی تا حدودی عذاب وجدان دارم که از عنوانش برای عنوان نوشته‌ام استفاده کرده‌ام.

۱ نظر ۰۸ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۶
مائده ایمانی

دیشب «خانهٔ ارواح» را تمام کردم. از آن کتاب‌هایی است که اگر مال خودم باشند دوباره و سه‌باره و چندباره از ابتدا تا انتهایشان را می‌خوانم و تازه وقتی از خواندن‌شان خسته شوم، بی‌هدف بازشان می‌کنم (انگار که فال بگیرم) و هر صفحه‌ای را که زیر دستم بیاید با چند صفحهٔ قبل و بعد از آن در ذهنم مرور می‌کنم. اما خانهٔ ارواح مال من نیست. همین که تمام شد گذاشتمش توی کوله‌پشتی که به کتابخانهٔ دانشگاه پسش بدهم و کتاب دیگری از همین نویسنده امانت بگیرم؛ احتمالا «پائولا». هم‌زمان در ذهنم دم گرفته بودم که «ایزابل آلنده نویسندهٔ محبوب من است. ایزابل آلنده نویسندهٔ محبوب من است» و دوباره و دوباره.

 

می‌دانید چه چیزی را دربارهٔ آلنده خیلی دوست دارم؟ این که ایدئولوژیک نیست. سیاسی هست، همه می‌دانند؛ به خاطر همین سیاسی بودنش ناچار شد بعد از کودتا کشورش را ترک کند. اما ایدئولوژیک نیست؛ همهٔ دنیا را از پشت عینک رنجی که کشیده و ظلمی که تحمل کرده نمی‌بیند؛ در رنج‌هایی که کشیده متوقف نشده؛ از هر فرصتی که به دستش برسد برای جار زدن زخم‌هایش استفاده نمی‌کند. نویسنده‌های دیگری هستند که همهٔ این کارها را می‌کنند و با این حال آن‌ها هم نویسندهٔ محبوب من‌اند یا دست کم بعضی از کتاب‌هایشان کتاب‌های محبوب من اند. مثلا من شوخی ِ میلان کوندرا را درست و حسابی دوست دارم، با این‌که از ابتدا تا انتها روایت و واکاوی زخم است و روی زخم متمرکز شده‌است. اگر بخواهم دقیق‌تر باشم باید بگویم شوخی را دقیقا به این دلیل که روی رنج متمرکز شده است دوست دارم. اما از آن طرف ایزابل آلنده را به این خاطر که از رنج عبور کرده ستایش می‌کنم؛ از آن تناقض‌های طبیعی. آلنده یک داستان طولانی را روایت می‌کند که در انتها به رنج‌های خودش می‌رسد. اما آن روایت طولانی بهانه‌ای برای رسیدن به این بخش نیست. فصل رنج‌های راوی با سیر کلی داستان هماهنگ است؛ بخشی است از کل؛ نه پررنگ‌تر از بخش‌های دیگر است و نه زیباتر؛ خودش را بیشتر از بخش‌های دیگر نشان نمی‌دهد. و تازه نویسنده به همین هم اکتفا نمی‌کند و در انتهای داستان خیلی روشن و صریح عبور از رنج را نشان می‌دهد.

 

«خانهٔ ارواح» داستان مبسوط زندگی چند نسل از آدم‌های یک خانوادهٔ دیوانه‌طور است. از این نظر می‌توان آن را به «صد سال تنهایی» تشبیه کرد. شباهت‌های دیگری هم با آن کتاب دارد؛ مثلا کاراکتری دارد به نام «رزا خوشگله» که «رمدیوس خوشگلهٔ» مارکز را به یاد می‌آورد. آلنده هم در کتابش جادو را رئال‌نمایی کرده؛ درست مثل مارکز. اما از تفاوت‌ها بگویم: آلنده تکه‌ای از یک روایت بزرگ را انتخاب می‌کند و باز می‌گوید؛ خانوادهٔ دل‌واله قبل از اینکه او به زندگی‌شان سرک بکشند بوده‌اند و بعد از اینکه آلنده داستانش را به آخر می‌برد باز هم هستند؛ در انتهای داستان آخرین نمایندهٔ زنده‌شان باردار است و نوید می‌دهد که «این داستان ادامه دارد». در حالی که مارکز یک داستان مستقل و کامل را روایت می‌کند: اولین نماینده‌های خانوادهٔ بوئندیا از یک معبر سخت می‌گذرند که بعدها دیگر هیچ وقت پیدایش نمی‌کنند و به این ترتیب ارتباطشان را با گذشته‌ای که معلوم نیست داشته‌اند یا نه قطع می‌کنند. آینده‌ای هم وجود ندارد: وقتی صد سال به پایان می‌رسد بوئندیاها نابود می‌شوند. گذشته از این مورد، به نظرم می‌آید که جادوی کتاب آلنده واقع‌نماتر از جادوی صدسال‌تنهایی است. من در طول خوانش صدسال تنهایی متوجه جادوی کتاب بودم و متوجه این نکته هم بودم که نویسنده به این جادو به چشم امری عادی نگاه می‌کند. اما جادوی خانهٔ ارواح درست مثل واقعیت و هواست: حضور دارد اما حس نمی‌شود و حیرت ایجاد نمی‌کند. آخرین مورد اینکه روایت صدسال‌تنهایی مردانه است و روایت خانهٔ ارواح زنانه. غیب گفتم!

 

این روزها بازار نشر پر است از آثار ترجمه‌شدهٔ نویسندگان سیاسی بلوک شرق. آن‌ها فضای اختناق دیکتاتوری‌های کمونیستی را به خوبی ملموس می‌کنند و با حساسیت خوبی نشان می‌دهند که روح انسان وقتی آزادی را از دست بدهد به چه شکلی در می‌آید. به نظر می‌رسد کتاب‌خوان‌های ایرانی استقبال خوبی از این کتاب‌ها می‌کنند و خیلی راحت آن نویسنده‌ها و رنج‌هایشان را درک می‌کنند. خود من هم این تیپ کتاب‌ها را دوست دارم. با این حال فکر می‌کنم لازم است هرازچندگاهی کتاب‌های امثال آلنده را هم بخوانیم؛ کتاب‌های کسانی که از دیکتاتوری‌های دست‌راستی گریخته‌اند. این کمک‌مان کند که فراموش نکنیم سند دیکتاتوری را فقط به نام حکومت‌های چپی نزده‌اند؛ لیبرالیسم هم می‌تواند به دیکتاتوری ختم شود، بدون اینکه در خشونت از همتایان دست‌چپی‌اش کم بیاورد. اصولا سند دیکتاتوری را به نام هیچ ایدئولوژی خاصی نزده‌اند. هرجا که تعصب باشد دیکتاتوری هم می‌تواند متولد شود. مخصوصا دلم می‌خواهد این موضوع را به یاد کسانی بیاورم که پس از کافر شدن به اسلام ایدئولوژیک، حالا لیبرالیسم را می‌پرستند.

۴ نظر ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۲:۱۰
مائده ایمانی