آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

دیروز در کتابخانهٔ مرکزی کانون پروش در خیابان خالد اسلامبولی، نشستی با عنوان «اقتباس خوب برای کودکان» برگزار شد. این بار من خبرنگار نبودم و به خاطر علاقهٔ شخصی، با سمانه -که قرار بود نشست را گزارش کند- همراه شده بودم. دوربین برداشتم که برای گزارش سمانه عکس بگیرم اما این هم پیشنهاد خودم بود و الزام و تعهدی به عکاسی کردن نداشتم. نتیجه اینکه می‌توانستم بدون نگرانی دربارهٔ از دست رفتن کلمات کلیدی سخنرانی یا صحنه‌های مهم عکاسی، فقط روی شنیدن و فهمیدن سخنرانی‌ها تمرکز کنم.

از روی اطلاعیه‌ای که روابط عمومی کانون از قبل منتشر کرده بود و برای لیزنا فرستاده بود، می‌دانستیم که منظور از اقتباس، اقتباس ادبی از آثار ادبی کلاسیک است. این را هم می‌دانستیم که نشست بناست دو سخنران داشته باشد: مریم جلالی، متخصص ادبیات کودک و فروغ‌الزمان جمالی، مترجم و عضو کمیتهٔ آثار کهن شورای کتاب کودک. همان ابتدای برنامه مجری خبر داد که «ممکن است خانم جمالی نتوانند بیایند.» با این حال فروغ‌الزمان جمالی آمد؛ کمی تاخیر داشت و حاضر نشد پشت میز سخنرانان بنشیند و تنها در انتهای برنامه، «به عنوان شرکت‌کننده» و نه سخنران، چند نکته به بحث اضافه کرد. سمانه گزارش مبسوطی از کل مباحث نوشته‌است که به زودی در لیزنا منتشر خواهد شد و من لینکش را اینجا خواهم افزود. اما دلم می‌خواهد بخشی از صحبت‌ها را که برای خودم جالب بود اینجا بنویسم؛ البته از آنجا که من دیروز به عنوان خبرنگار نرفته بودم و این هم یک گزارش خبری نیست، به کلمات سخنران وفادار نمی‌مانم و مفاهیم را با زبان خودم بازگو می‌کنم.

مریم جلالی، در ابتدای صحبت‌هایش به رویکردهای مختلف خوانش و نقد آثار ادبی اشاره کرد و گفت: اولین و قدیمی‌ترین رویکرد، نویسنده‌محوری بود. طرفداران این رویکرد معتقد بودند مفهوم اثر چیزی است که نویسنده اراده می‌کند. بعد از گذشت مدتی، متن‌محوری جای این نگاه را گرفت و منتقدان معتقد شدند که متن شخصیتی مستقل از نویسنده دارد. در قرن اخیر خواننده‌محوری جای این هردو دیدگاه را گرفت و تئوری‌هایی مثل هرمونتیک و مرگ موئلف به میان آمدند. در حال حاضر، متداول‌ترین نگاه، لذت‌محوری است که به نوعی بین آن سه رویکرد قبلی جمع می‌کند. رویکرد لذت‌محوری می‌گوید: نویسنده باید از خلق اثر لذت ببرد تا اثر لذت‌بخش شود و خواننده از مطالعهٔ آن لذت ببرد. البته در این دیدگاه هم باز کفهٔ خواننده سنگین‌تر از دیگران است و در نهایت لذت بردن اوست که تعیین کنندهٔ ارزش اثر ادبی است.

خانم سپس از حضار دربارهٔ لزوم آشنا کردن کودکان با نمونه‌های ادبیات کلاسیک پرسید و بعد، در بخش دیگری از صحبت‌هایش که برای من خیلی جالب بود، به نقل از فرنسیس وانوا اقتباس را این گونه تعریف کرد: «اقتباس الگوی خاصی از یک اثر است که امکان آشنایی اولیه با آن اثر را به خواننده می‌دهد و دست‌آورد آن صرفه‌جویی و عدم مرارت است.» سپس انواع انواع اقتباس را از دیدگاه ساندرز این گونه برشمرد:

1- توصیف اثر

2- دگرنگری اثر

3- استفاده از مضامین موجود در اثر

4- ادامه دادن متن سابق

5- دگرسازی متن

6- تقلید محتوایی

7- تقلید ادبی

8- دزدی ادبی (!)

9- هجو اثر

10- بازنویسی اثر

11- بازآفرینی اثر

12- ارزشگذاری مجدد اثر

مریم جلالی از این تقسیم‌گیری نتیجه گرفت که اقتباس رابطه عموم-خصوص مطلق با کارهایی از قبیل بازنویسی و بازآفرینی دارد و عنوان کرد که خودش هم با چنین نگاهی که اقتباس را کل و بازنویسی و غیره را جز قرار می‌دهد موافق است. در ضمن یادآوری کرد که نگاه‌ها و تقسیم‌بندی‌های دیگری نیز وجود دارند که اقتباس را در ردیف شیوه‌هایی مثل بازنویسی و بازنگری قرار می‌دهند.

در ادامهٔ بحث، مریم جلالی دوباره به وانوا مراجعه کرد و انواع اقتباس را از دیدگاه او توضیح داد. او گفت: وانوا اقتباس را به دو نوع محتوایی و نگارشی تقسیم می‌کرد و اقتباس محتوایی را هم شامل دو نوع اقتباس محتوایی باز و اقتباس محتوایی بسته می‌دانست. اقتباس محتوایی باز شامل شیوه‌هایی مثل بازنگری و بازآفرینی است و اقتباس بسته شامل شیوه‌هایی مثل بازنویسی، تلخیص، تصویرگری محض و تلفیق بازنویسی با تصویرگری.

او در ادامه به توضیح شیوه‌های بازنگری، بازآفرینی و بازنویسی پرداخت و گفت: بازنگری یعنی تغییر بخشی از داستان. مثلا اگر در داستان رستم و سهراب همه چیز را مطابق روایت فردوسی بازگو کنیم اما در انتها سهراب را زنده نگه داریم، بازنگری انجام داده‌ایم. بازآفرینی یعنی استفاده از آیتم‌های متن و تولید داستانی کاملا متفاوت با داستان اصلی. مثلا کتاب «پارسیان و من» از «آرمان آرین» نمونه موفقی از بازآفرینی است. در این کتاب یک پسربچه از دنیای معاصر به دنیای اساطیر ایرانی می‌رود و در آنجا ماجراهایی از سر می‌گذراند. اما بازنویسی عبارت است از بازگویی همان داستان اصلی بدون تغییر دادن در آن، با زبانی جدید و معاصر. خیلی‌ها بین بازنویسی و بازآفرینی اشتباه می‌کنند و مثلا آثار بازنویسی شده خود را به عنوان بازآفرینی معرفی می‌کنند.

وقتی صحبت‌های مریم جلالی به اینجا رسید، فروغ‌الزمان جمالی میکروفون را در دست گرفت و گفت با شناختن تقسیم‌بندی‌هایی که غربی‌ها درباره اقتباس صورت داده‌اند موافق است اما فکر می‌کند بهتر است خودمان وقتی داریم حرف می‌زنیم از اصطلاحاتی که پیشگامان ادبیات کودک در ایران، مثل م.آزاد به کار می‌بردند استفاده کنیم. آن‌ها بازنویسی و بازآفرینی را نه در طول اقتباس بلکه در عرض آن می‌دانستند.

در طول بحث به جزئیات دیگری هم پرداخته شد که ترجیح می‌دهم به جای بازگویی همهٔ آنها لینک گزارش سمانه را -که به زودی منتشر می‌شود- اینجا قرار بدهم تا بخوانید. در انتها هم جلسهٔ پرسش و پاسخ برگزار شد که باز باید در آن گزارش جستجویش کنید. در نهایت، از این جلسه و شرکت در آن خیلی راضی بودم. مخصوصا از اینکه به طور ناخواسته و کاملا اتفاقی در مسیری قرار گرفته‌ام که اخبار ادبیات کودک و کتاب کودک و کتابداری کودک را دنبال می‌کنم خیلی خوشحالم.

* تکمیلی: گزارش سمانه منتشر شد.

۲ نظر ۲۸ آبان ۹۱ ، ۱۶:۲۶
مائده ایمانی

«موج و مرجان» را می‌خوانم. به استاد ادبیاتم گفتم می‌خواهم نقد ادبی یاد بگیرم و او این کتاب را توصیه کرد. «هزار و یک شب» را هم می‌خوانم و «جوامع‌ الحکایات» را. کتاب‌های درسی هم هستند و کتاب ِماه‌های ادبیات و فلسفه و ادبیات کودک و نوجوان که غیر از معرفی‌ها و نقدهای خشک و تر، همیشه یکی دو مقالهٔ جالب داخل‌شان یافت می‌شود. برای تکالیف ریز و درشت درس‌های مختلف هم باید مدام به کتابخانهٔ دانشکده و بانک‌های اطلاعاتی‌اش سر بزنم. ذهنم مثل بزی است که افتاده باشد وسط یک مزرعهٔ بزرگ سبزی‌جات؛ کاهو و کلم و کدو و هویج و گوجه و خیار و پیاز تازه، میوهٔ تازه، برگ تازه. می‌گویم بزی وسط مزرعهٔ سبزی‌جات و نمی‌گویم پروانه‌ای وسط باغ گل؛ چون می‌خواهم تصویری از تمایل حریصانه ارائه بدهم؛ چون می‌خواهم رنگ و بوی سبزیجات و صدای خرچ خرچ جویده شدنشان هم ضمیمهٔ تصویرم باشد و آن را کامل کند.

به چند ماه پیش فکر می‌کنم که ذهنم در خودش می‌لولید و خودش را کنکاش می‌کرد و هرچه بیرون می‌داد تکه‌هایی از وجود خودش بود؛ مثل جانوری که از گرسنگی دل و رودهٔ خودش را بخورد؛ مثل دستگاه تخمیری که سال‌های سال باقی‌ماندهٔ یک خمیر بویناک قدیمی را هضم کند و بیرون بدهد و دوباره ببلعد و هضم کند. به خستگی‌های چند ماه پیش فکر می‌کنم که از جنس پوسیدگی و فروریختن بودند؛ خستگی‌های ذهنی که خودش را از درون می‌خورد و پاره‌های جویده شدهٔ خودش را تف می‌کرد. و مقایسه‌شان می‌کنم با خستگی‌های حالا؛ خستگی ذهنی که می‌بلعد و منبسط می‌شود. هیچ وقت، در هیچ جای عمرم این قدر مشتاق یاد گرفتن نبوده‌ام و هیچ وقت این قدر وسیلهٔ یادگیری دور و برم نریخته بود. از خودم می‌پرسم این تصادف است؟ و سرخوش‌ترین بخش مغزم پاسخ می‌دهد: «نه، احتمالا دنیا را یک ارادهٔ عظیم پیش‌رونده اداره می‌کند که از قضا نظر خوبی به تو دارد.»

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۱ ، ۲۲:۱۳
مائده ایمانی