آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

دیروز، ساعت 5 بعد از ظهر، مستند «ریشه در خویش» در یکی از سالن‌های ساختمان حوزهٔ هنری (در تقاطع حافظ و سمیه) اکران شد. بانی برنامه «خانهٔ ادبیات افغانستان» بود. من خبر پخش این مستند را از طریق استادم دریافت کرده بودم و خیلی مشتاق بودم که حتما آن را ببینم. برای رسیدن به برنامه نیم ساعت زودتر از کلاس بعد از ظهرم بیرون زدم. به موقع به ساختمان حوزه هنری رسیدم اما مدت زیادی معطل پیدا کردن سالن اوستا بودم. ساختمان حوزهٔ هنری بزرگ بود و دورتادورش را سالن‌های مختلف احاطه کرده بودند. هیچ تابلو و راهنمایی در کار نبود. در بخش‌های اداری ساختمان کسی نبود که ازش سوال بپرسم. راهنمایی‌های نگهبان‌ها هم مبهم و غلط بودند. به هر حال با ده دقیقه تاخیر وارد سالن شدم.

 

«ریشه در خاک» روایت مستندی بود از زندگی چند مهاجر هنرمند افغان؛ یک نقاش، چند شاعر، یک نویسنده و یک نوازنده. ظاهرا همه‌شان با این سوال مضحک روبه‌رو شده‌بودند که «مگر افغان‌ها هم هنرمند دارند؟!» اما فضای فیلم روی هم رفته امیدوارکننده بود و می‌کوشید این پیام را برساند که باید بی‌خیال قید و بند‌های انتسابی شد و به جای آن‌ها به زندگی چسبید. بعد از پایان فیلم، کارگردان روی سن رفت و به سوال‌های مجری برنامه پاسخ داد. فضای پرسش و پاسخ‌ها خیلی شاد و شوخ‌طبعانه بود. مژگان اینانلو در میانهٔ حرف‌هایش اشاره کرد که هم صدا و سیما و فستیوال‌های داخلی و هم چندین فستیوال خارجی «ریشه در خویش» را رد کرده‌اند. من می‌توانستم دلیل خارجی‌ها را درک کنم؛ آن‌ها احتمالا ترجیح می‌دهند تصویر رنج و بدبختی مهاجران را ببینند؛ مرثیه خواندن برای رنج‌های ملت‌های دیگر تسکین‌شان می‌دهد و وجدان‌شان را آرام می‌کند که «بله، ما وظیفهٔ خودمان را انجام دادیم.» اما هرچه فکر کردم نتوانستم بفهمم صدا و سیما و فستیوال‌های داخلی چه جور ایرادی در فیلم کشف کرده‌اند. اتفاقا «ریشه در خویش» این پتانسیل را داشت که باب طبع صدا و سیما تاویل شود. می‌شد ذهن مخاطب را هدایت کرد که از آن نتیجه بگیرد ایران عجب جای گل و بلبلی است! منظورم این نیست که فیلم همچه پیامی داشت یا نگاه کارگردان این بود. اما به هر حال می‌شد زمینه‌سازی کرد و این معنا را ازش بیرون کشید. خلاصه این که تلاش‌های من برای کشف دلایل تصمیم‌گیرنده‌های صدا و سیما به نتیجه نرسید. فقط حدس زدم شاید حاضر نیستند اعتراف کنند که ایرانی‌ها با مهاجران افغان بد تا می‌کنند و نگاه‌شان تحقیرآمیز است؛ شاید فکر می‌کنند ضرر چنین اعترافی بسیار بیشتر از سودی است که از تاویل فیلم حاصل‌شان می‌شود.

 

من مجبور بودم بعد از پایان برنامه با عجله برگردم تا در تایم مجاز ورود و خروج به خوابگاه برسم و تاخیر نخورم. نشد بمانم و با اعضای خانهٔ ادبیات افغانستان آشنا شوم. ولی به خودم وعده دادم که در نشست‌های بعدی‌شان شرکت کنم. پرسیدم، گفتند هر پنج‌شنبه همان ساعت و همان جا گرد هم می‌آیند و شعر و داستان می‌خوانند.

 

فیلم خوبی بود؛ دیدنش به از دست دادن نیم ساعت پایانی کلاس می‌ارزید.

۱ نظر ۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۲:۳۱
مائده ایمانی

جهانا! مپرور چو خواهی درود

چو می‌بدروی پروریدن چه سود؟!

 

در این پست گفته‌بودم که شاهنامه‌خوانی را آغاز کرده‌ام و خیال دارم بعد از خواندن هر بخش داستانی، آن را با نثری ساده بازنویسی کنم و در وبلاگ بگذارم. همین طور گفته بودم که در بازنویسی‌های وسواس ادبی به خرج نخواهم داد (تلاش نمی‌کنم که اثر ادبی تولید کنم) بلکه بر وفاداری بر منبع اصلی، بازگویی جزئیات و روانی نثر متمرکز خواهم شد. شاهنامه‌ای که می‌خوانم و مبنای بازنویسی قرار می‌دهم، تصحیح «جلال خالقی مطلق» است و توسط «مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی» منتشر شده است.

 

شاهنامه با روایت دوران پادشاهی پیشدادیان آغاز می‌شود. داستان‌های پیشدادیان به بخش اساطیری شاهنامه تعلق دارند و میان آن‌ها و روایت‌های اساطیری اوستا و متون پهلوی شباهت‌های زیادی هست. شاهنامه پیشدادیان را نخستین شاهان جهان معرفی می‌کند. تعداد آن‌ها بدون به حساب آوردن ضحاک نه تن است. دوران هزار سالهٔ پادشاهی ضحاک در میانهٔ عصر پیشدادیان و بین پادشاهی جمشید و فریدون واقع است. با این حال معمولا او را از پیشدادیان به حساب نمی‌آورند؛ زیرا اولا پادشاهی غاصب و ستمگر است و دوما برخلاف دیگر پیشدادیان، نژاد عربی دارد و پارس نیست. اولین پادشاه پیشدادی گَیومرت است.

نوشته زیر، نخستین نوشته از سری یادداشت‌های بازنویسی شاهنامه است.

 

 

پادشاهی گَیومرت

گیومرت نخستین پادشاه جهان و آغازگر رسم پادشاهی بود.  او و همراهانش پوست پلنگ را به عنوان لباس بر تن می‌کردند و مقر پادشاهی و تخت‌گاه‌شان بر فراز کوه بود. گیومرث «فر شاهنشهی» داشت به طوری که حیوانات وحشی با او انس می‌گرفتند و در کنارش می‌آرمیدند. ولیعهد و تنها پسر کیومرث، جوان زیبا و خردمند و شجاعی به نام سیامک بود. گیومرت علاقهٔ زیادی به این یگانه فرزندش داشت و از شدت محبت، همواره در ترس از دست دادن او به سر می‌برد؛ به طوری که گاه از این وحشت به گریه می‌افتاد.

 

مدت زیادی از پادشاهی گیومرت نگذشته بود که شکوه دولتش فراگیر شد. هیچ کس با او و حکومتش دشمنی نمی‌کرد؛ مگر اهریمن پلید که در نهان به او و قدرتش رشک می‌برد. یکی از فرزندان اهریمن دیوی درشت هیکل و شرور بود که مانند پدرش به گیومرت و سیامک حسادت می‌کرد. این بچه‌دیو سپاهی از دیوان فراهم کرد و به قصد تصرف تاج و تخت شاه به سمت سرزمین او روان شد. او قصدش را از کسی پنهان نمی‌کرد و به هرکجا می‌رسید از هدفش که برانداختن تاج و تخت گیومرت بود لاف می‌زد.

سروشی از عالم غیب که ظاهری مانند سربازان پلنگینه‌پوش گیومرت داشت به نزد سیامک آمد و او را از قصد و هدف دیو آگاه کرد. شنیدن این خبر سیامک را سخت خشمگین کرد. او بی‌درنگی سپاهی فراهم آورد و با همان پوست پلنگ که بر تن داشت راهی جنگ با دیو شد؛ زیرا در آن زمان هنوز زره و خود و دیگر ابزارهای جنگ اختراع نشده بودند. سیامک به دیو حمله برد و با او کشتی گرفت. دیو به سادگی سیامک را بلند کرد و به زمین زد و با چنگالش کمرگاه او را درید. به این ترتیب سیامک به قتل رسید.

 

چون خبر مرگ  سیامک به گیومرت رسید جهان پیش چشمش تیره و تار شد و ناله‌کنان و برسرزنان از تخت شاهی خود فرود آمد و به خودزنی و عزاداری پرداخت. همهٔ سپاه و لشکر نیز از او پیروی کردند و همراه حیوانات وحشی و مرغانی که با او انس داشتند و پادشاهی‌اش را پذیرفته بودند ناله و زاری آغاز کردند. این عزاداری همگانی یک سال به طول انجامید. پس از ان سروش خجسته‌ای از جانب پروردگار به نزد گیومرت آمد و از او خواست دست از عزاداری بردارد و در عوض سپاهش را آماده کند تا از قاتل سیامک انتقام بگیرند. گیومرت اطاعت کرد و اشک‌هایش را پاک کرد و پس از یاری خواستن از خدا، آمادهٔ خون‌خواهی سیامک شد.

 

از سیامک پسری باهوش و دانا به نام هوشنگ باقی‌مانده بود که در نزد پدربزرگش بسیار عزیز بود و جای پسر از دست رفتهٔ او را پرمی‌کرد. هنگامی که پدربزرگ عزم جنگ با دیوها را کرد، هوشنگ را به نزد خود خواند و قصدش را بر او آشکار نمود و او را به پیشروی لشکر منصوب نمود. سپس سپاهی بزرگ از انسان‌ها و پریان و حیوانات درنده و حیوانات رام و مرغان هوا گرد آورد و به هوشنگ سپرد و خود در عقب سپاه روانه شد. این لشکر باعظمت به سمت مقر دیوان حرکت کرد و از شکوه آن لرزه بر اندام دیوی که سیامک را کشته بود افتاد. به همین دلیل وقتی دو لشکر به هم حمله بردند سپاه دیوان به سادگی شکست خورد. هوشنگ بندی به گردن قاتل پدرش انداخت و او را به زمین زد و پوست تنش را درید و به این ترتیب انتقام سیامک را گرفت.

 

مدتی پس از پایان پیروزمندانهٔ این جنگ، عمر گیومرت و دوران سی سالهٔ حکومت او به پایان رسید. آنگاه هوشنگ به تخت شاهی نشست.

 

پادشاهی هوشنگ

هوشنگ پادشاهی دانا و مدبر و عادل بود. شیوهٔ او عدل و بخشش و بخشایش بود که به زودی در سراسر جهان پیاده کرد. در عصر پادشاهی هوشنگ سراسر گیتی آبادان شد.

هوشنگ فنون ارزشمندی را ابداع کرد و برای انسان‌ها به یادگار گذاشت. او بود که برای نخستین بار با به کار گرفتن آتش، آهن را از سنگ آهن جدا کرد و سپس دست به آهنگری زد و ابزارهایی مانند گرز و تبر و اره و تیشه را ساخت. هوشنگ همچنین آبراهه‌ها را اختراع کرد و به وسیلهٔ آن‌ها آب را از رودخانه‌ها به دشت‌ها هدایت نمود و به کشاورزی رونقی چشمگیر داد. سپس حیواناتی مانند گاو و خر و گوسپند را اهلی کرد و از پوست حیوانات دیگری مانند روباه و قاقم و سنجاب و سمور برای برای تهیهٔ لباس‌هایی جدید استفاده کرد. پادشاهی هوشنگ چهل سال به طول انجامید و سپس نوبت به پسر او، طهمورث دیوبند رسید.

 

پادشاهی طهمورث

طهمورث، فرزند و جانشین هوشنگ، درست مانند پدرش هوشمند بود. او پس از آنکه بر تخت نشست بزرگان جهان را نزد خود گردآورد و آغاز حکومتش را به آن‌ها اعلام کرد و شیوه و اهدافش برای آن‌ها سخن گفت. طهمورث وعده داد که بدی‌ها را در جهان از بین ببرد و دست دیوان را از ستم و تعدی به مردم کوتاه نماید و چیزهای سودمند را برای مردم آشکار کند و استفاده از آن‌ها را آزاد نماید.

 

یکی از نخستین کارهای او در مقام شهریار، این بود که پوست و موی حیوانات را چید و از آن‌ها پارچه بافت و لباس‌هایی متفاوت از لباس‌های گذشته‌گانش پدیدآورد. او بود که برای اولین بار حیوانات تندرو را رام کرد و برای باربری و سواری به کار گرفت. همچنین طهمورث دردندگانی مانند سیاه‌گوش و یوز و پرندگانی مانند شاهین و باز را اهلی کرد و در سپاه خود به کار گرفت. ورود ماکیان به زندگی انسان‌ها نیز به دوران پادشاهی طهمورث باز می‌گردد. او راه و رسم مراقب از این پرندگان را به مردم آموخت و از آن‌ها خواست که با ماکیان به نرمی و ملایمت رفتار کنند. طهمورث از مردمش خواست به یاد داشته باشند که تمام این نعمت‌ها از جانب خداست و همیشه او را ستایش کنند.

 

شاه‌طهمورث وزیری دانا و پاک‌نهاد و پرهیزگار به نام شهرسپ داشت که همواره به روزه و نماز شبانه مشغول بود. این وزیر دانا همواره نیکی‌ها را به پادشاه می‌نمود و از او می‌خواست که طرفدار راستی و درستی باشد. در نتیجهٔ تلاش شهرسپ وزیر به زودی طهمورث از همهٔ بدیها پاک شد و «فرهٔ ایزدی» از جسمش تابیدن گرفت و به چنان قدرتی دست یافت که توانست با جادو و افسون اهریمن را اسیر خود کند. بعد از این اتفاق دیوها سر از فرمان او پیچیدند و انجمنی تشکیل دادند و به مخالفت با او پرداختند. طهمورث از این سرکشی خشمگین شد و خود را آمادهٔ نبرد با آن‌ها کرد. دیوها نیز در مقابل او لشکر کشیدند و جنگ درگرفت. این جنگ زیاد به طول نینجامید و به زودی طهمورث موفق شد دوم سوم لشکر دیوها را اسیر کند و یک سوم دیگر را با گرز بکشد. دیوهای اسیر به طهمورث التماس کردند که از کشتن آن‌ها درگذرد تا آن‌ها نیز در عوض هنری تازه به او بیاموزند. طهمورث پذیرفت و دیوها را آزاد کرد و آن‌ها که قدرت شاه را دیده بودند بار دیگر به فرمانش درآمدند و نوشتن را به او آموختند؛ نه نوشتن به یک زبان تنها بلکه نوشتن به حدود سی زبان را به طهمورث آموزش دادند؛ از جمله  زبان‌های تازی و پارسی و سَغدی و و چینی و پهلوی.

پس از سی سال زمان طهورث نیز به سر رسید و نوبت فرزندش جمشید شد که بر تخت پادشاهی بنشیند.

 

 

*بازنویسی از صفحات21 تا 37 شاهنامه، تصحیح جلال خالقی مطلق، انتشارات مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی.

 

۸ نظر ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۴:۲۲
مائده ایمانی

قبلا در همین وبلاگ نوشته‌ام که چقدر کتابخانهٔ حسینیهٔ ارشاد و کتاب‌دارانش را دوست دارم. هربار که به آن‌ها سرمی‌زنم شاد و امیدوار می‌شوم. با وجود این تا به حال فقط برای نشست‌های خبری به این کتابخانه رفت و آمد کرده بودم و هرگز سالن مطالعه و مخزن کتاب‌هایش را ندیده بودم و فکر عضویت در آن به ذهنم خطور نکرده بود. دیروز برای اولین بار به این فکر افتادم. دلم رمان کلاسیک می‌خواست ولی می‌دانستم که قیمت‌ کتاب خیلی بالا رفته. به خودم گفتم اگر عضو یک کتابخانهٔ عمومی خوب نشوی باید همهٔ زمستان را بدون رمان سر کنی. بلافاصله به یاد کتابخانهٔ حسینیهٔ ارشاد و مجموعهٔ بزرگ و هیجان‌انگیزش و تخفیف سی درصدی هفتهٔ دانشجویش افتادم. حالا که این سطور را تایپ می‌کنم در سالن مرجع این کتابخانه نشسته‌ام. مراحل عضویتم انجام شده و تا چند روز دیگر می‌توانم کارتم را تحویل بگیرم. اما از همین حالا عضو محسوب می‌شوم و دارم از خدمات کتابخانه استفاده می‌کنم؛ مثلا «شاهنامه» را از بخش مرجع امانت گرفته‌ام و دارم از ابتدا می‌خوانم. رمز اینترنت امروز را هم دریافت کرده‌ام. تصمیم دارم برای امتحانات پایان ترم اینجا درس بخوانم.  

 

گفتم که شاهنامه می‌خوانم. می‌خواهم این کار را ادامه بدهم. به نظرم وقتش رسیده که خودم را از سلطهٔ غزلیات سعدی بیرون بکشم و بقیهٔ نمونه‌های ادبیات کلاسیک را هم بشناسم. اما خیال ندارم سخت بگیرم و مثلا خودم را ملزم کنم که در بازه‌های مشخص زمانی بخش‌های مشخصی از شاهنامه را بخوانم. می‌دانم که به چنین قول و قرارهایی وفادار نخواهم ماند. در عوض به خودم قول می‌دهم که هر وقت توانستم هر مقدار که توانستم بخوانم. تصمیم دارم هرچه خواندم را با نثری ساده بازنویسی کنم و در وبلاگ بگذارم. در بازنویسی‌هایم وسواس ادبی به خرج نخواهم داد و در عوض تلاش می‌کنم به منبع اصلی وفادار بمانم و همهٔ جزئیات را درج کنم. هدفم بیشتر کمک کردن به مادران و پدران و مربیانی است که می‌خواهند شاهنامه را برای بچه‌ها روایت کنند. احتمالا بیشترشان وقت سر زدن به نسخهٔ اصلی را ندارند؛ با این حال برای طولانی‌تر و جذاب‌تر کردن روایت‌هایشان محتاج جزئیات داستان‌ها هستند. در خلاصه‌نویسی‌هایی که روی وب دیده‌ام معمولا جزئیات حذف می‌شوند و فقط سیر کلی داستان بازگو می‌شود. معتقدم که اسطوره‌ها و افسانه‌ها معجزه می‌کنند و فرق زیادی هست بین بچه‌هایی که با اسطوره و افسانه بزرگ شده‌اند و بچه‌هایی که این چیزها را نمی‌شناسند.

احساس مفید بودن می‌کنم و از این بابت خوشحالم.

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۲:۳۷
مائده ایمانی

همان طور که در این پست گفتم، «کتاب عشق و شعبده» را می‌خواندم. امروز آن را به پایان رساندم و بالاخره می‌توانم به وسوسهٔ پیوستهٔ نوشتن دربارهٔ آن تن بدهم. «کتاب عشق و شعبده» «پژوهشی» است «در هزار و یک شب» که نغمه ثمینی آن را در 457 صفحه و پنج فصل نوشته و توسط نشر مرکز به چاپ رسانده است. شیوهٔ ثمینی در این کتاب بیشتر متکی بر شواهد درون‌متنی –و نه برون‌متنی- بوده زیرا به گفتهٔ خودش اشارات تاریخی به هزار و یک شب آن قدر نیست که بوانیم به اتکای آن‌ها تحلیلی جامع دربارهٔ این کتاب به دست بدهیم.

 

هزار و یک شب نگارنده و نویسنده ثابتی ندارد و توسط صدها راوی در طول قرن‌ها شکل گرفته و کامل شده است. روایات معدود تاریخی اشاره می‌کنند که این کتاب در هند زاده شده و سپس به ایران راه یافته و از ایران به عراق و بغداد سفر کرده و در هر یک از این کشورها تولدی دوباره یافته و روح و رنگ و رویی تازه یافته است. نشانه‌های درون‌متنی هم تاثیرگذاری سنت‌های داستان‌سرایی هندی، ایرانی و عربی را تایید می‌کنند. نغمه ثمینی در فصل اول اثر پژوهشی‌اش، «نام کتاب» شرح مبسوطی دربارهٔ سفر این کتاب افسانه‌ای از هند تا عراق و مصر ارائه می‌دهد: «اقیانوس افسانه‌ها» از مصر به راه افتاد و به ایران آمد و نام «هزار افسان» را پذیرفت. اعراب این عنوان را به «الف خرافة» ترجمه کردند اما در نخستین قرون بعد از ظهور اسلام، هنگامی که سنت‌های دینی به شدت با افسانه و داستان‌های جن و پری –که اعراب به آن خرافة می‌گفتند- سر ستیز داشتند کتاب ناچار به «الف لیلة» تغییر نام داد تا بتواند به حیات خود ادامه بدهد. بعدها «الف لیلة» به «الف لیلة و لیلة» تبدیل شد. ثمینی همین طور به تحلیل و تاویل معناهایی می‌پردازد که از هر یک از واژه‌های «هزار و یک» و «شب» به ذهن متبادر می‌شوند تا بتواند حدس بزند که چرا این نام به خصوص بر این کتاب مانده است.

 

در فصل دوم، «گسترش جغرافیایی هزار و یک شب»، نویسنده روی تاثیراتی که کتاب از هر یک از سرزمین‌های شرقی گرفته دقیق می‌شود و به تفصیل به هر یک از آن‌ها می‌پردازد: ساختار قصه در قصه و داستان‌های موزاییکی که که به سنت قصه‌گویی هندی باز می‌گردد. داستان‌های باورنکردنی و محیرالعقول و نیز روایت‌های مکرر مردانی که تنها با شنیدن وصف معشوق گرفتار عشق می‌شون میراث فرهنگ ایرانی است. حکایت‌های کوتاه و واقعیت‌گرا را اعراب در نخستین سال‌های پس از ظهور اسلام به مجموعه افزوده‌اند و توصیف مفصل زرق و برق زندگی شاهان و ثروتمندان یادگار عراق عهد عباسی است. ثمینی از سهم مصر در شکل‌گیری این کتاب جادویی سخنی به میان نمی‌آورد و در این باره خواننده را به خوانش فصل پایانی این مجموعه حوالت می‌دهد که در حقیقت ترجمه‌ای است از فصل چهارم کتاب «هنر قصه‌گویی»، نوشتهٔ میا گرهارت.

 

فصل سوم «ساختمان، شخصیت و زبان» نام دارد. ثمینی در این فصل ساختمان قصه‌ها را از نظر نوع روایت، لایه‌های روایت، زمان و مکان و ضرباهنگ بررسی می‌کند و به یک تقسیم‌بندی کلی دست پیدا می‌کند. او یادآوری می‌کند که زمان و مکان در هزار و یک شب ماهیتی ابدی و ازلی و جادویی دارند. سپس به سراغ شخصیت‌ها می‌رود و تیپ‌های اصلی و تکرارشونده را دسته‌بندی و تحلیل می‌کند. هنگام پرداخت به زبان، او به پیروی از میا گرهارت اعتراف می‌کند که به علت عدم آشنایی با زبان عربی، ناچار است از پرداخت جزئی به هریک از اجزای زبان کتاب صرف نظر کند و به ویژگی‌های کلی نثر، آن هم نثر ترجمه شده بسنده کند. او در این فصل از آمیختگی نثر و نظم در هزار و یک شب طسوجی سخن می‌گوید و می‌کوشد اهمیت و نقش نظم را در این ساختار ترکیبی بررسی کند.

 

در فصل چهارم، نگارنده به بازبینی «دیدگاه‌هایی بر کتاب جادو» می‌پردازد. او معتقد است پیوستگی میان اشکال هنری مختلف هر عصر در حدی است که با شناخت هریک از این اشکال هنری می‌توان به شناخت همهٔ آن‌ها رسید. بنابراین برای شناخت هزار و یک شب که نمونه‌ای از ادبیات عصر عباسی است، به بررسی معماری این عصر می‌پردازد و نشان می‌دهد که ویژگی‌هایی چون تاثیرپذیری از فرهنگ‌های دیگر و غلبهٔ انتزاع بر عینیت در هردوی آن‌ها قابل پیگیری است. ثمینی در بخش دیگری از فصل چهارم هزار و یک شب را بر اساس نظریهٔ خاطر خاطرهٔ جمعی یونگ تحلیل می‌کند و رمزها و نشانه‌های این کتاب را بازمیشناساند: رمزهایی مانند خواب، وصال، سفر و اعداد. او سپس بر نقش و جایگاه زنان در هزار و یک شب دقیق می‌شود و با ارائهٔ مثال‌های فراوان نشان می‌دهد که نگاه هزار و یک شب به زن، نگاهی دموکراتیک و تعادلی است و نمونه‌های خوب و بد را در کنار هم می‌بیند. به نظر ثمینی، علت وجود چنین نگاه دموکراتیکی را باید در حضور زنان در میان خیل بزرگ راویان و پدیدآورندگان هزار و یک شب جستجو کرد؛ وگرنه چنین نگاهی از پس‌زمینه فرهنگی مردسالار این کتاب کهن بعید به نظر می‌رسد.

نویسنده در ادامه، نگاه اخلاقی هزار و یک شب را مورد بررسی قرار می‌دهد و تفاوت‌های آن را با اخلاق قطعی‌نگر ادبیات رسمی برمی‌شمارد: در هزار و یک شب نسبیت‌گرایی جای قطعیت را می‌گیرد. غایت اخلاقی هزار و یک شب عشق و ایثار است و هر کاراکتری که در خدمت این دو آرمان باشد ستوده است؛ حتی اگر با معیارهای رسمی مقبولیت اخلاقی نداشته باشد. به علاوه ثمینی نشان می‌دهد که مرگ‌آگاهی در تمام داستان‌های هزار و یک شب حضور دارد و باعث می‌شود که غنیمت شمردن دم و لذت بردن از موهبت حیات به ارزش اخلاقی تبدیل شود. فصل چهارم با بحثی پیرامون قابلیت‌های دراماتیک هزار و یک شب به پایان می‌رسد.

 

همان طور که قبلا اشاره کردم، فصل پنجم کتاب، ترجمه‌ای است از فصل پنجم «هنر قصه‌گویی» اثر میاگرهارت. در این فصل، ابتدا ریشه‌های فرهنگی داستان‌ها مورد بررسی قرار می‌گیرد و خصوصیات افسانه‌های متعلق به هر یک از فرهنگ‌های هندی، ایرانی، عراقی و مصری به اجمال برشمرده می‌شوند.میاگرهارت ویژگی‌های اصلی و متمایز داستان‌های مصری را تقلید از افسانه‌های دیگر فرهنگ‌ها، خیالبافی آزاد و بی قید و شرط، طرح‌های داستانی سست و باورنکردنی و خشونت و اخلاق‌گرایی تصنعی می‌داند. او به عنوان نمونه‌ای از اخلاق‌گرایی تصنعی به داستان «مسرور بازرگان» اشاره می‌کند؛ در این داستان برخلاف روند معمول داستان‌های هزار و یک شب، زن خیانتکار مجازات نمی‌شود، بلکه همسرش را به قتل می‌رساند و با معشوق خود ازدواج می‌کند. شوهر خیانت‌دیده یهودی است و راوی همین نکته را برای توجیه خیانت و خشونت کافی می‌داند.

در ادامهٔ فصل پنجم، گرهارت به تقسیم‌بندی مضمونی داستان‌ها دست می‌زند : داستان‌های عاشقانه، داستان‌های جنایی، داستان‌های جن و پری، داستان‌های بخت و اقبال، داستان‌های اخلاقی و داستان‌های تمثیلی. نویسنده هر یک از این انواع را مفصلا توضیح داده است و ویژگی‌های اصلی آن‌ها را بررسی کرده است.

 

***

 

من مهمترین ویژگی‌های «کتاب عشق و شعبده» را زبان سلیس و روان، منطق قدرتمند و نگاه همه‌جانبه می‌دانم. قبل از خواندن این کتاب من هزار و یک شب را می‌شناختم و می‌خواندم اما متوجه نبودم که چه اثر خارق‌العاده و متفاوت و باشکوهی است. از این کتاب چندین ایدهٔ جدید گرفته‌ام که بعدا همین‌جا خواهم نوشت. اگر به افسانه‌ها علاقه دارید یا هزار و یک شب را خوانده‌اید، پیشنهاد مرا جدی بگیرید و این کتاب را بخوانید.

۱ نظر ۲۱ آذر ۹۱ ، ۱۳:۰۹
مائده ایمانی

معاونت امور اجتماعی و فرهنگی شهرداری تهران با همراهی و همکاری خانهٔ فعالان مجازی اولین جشنوارهٔ وبلاگنویسی کتاب را برگزار می‌کند. فراخوان جشنواره امروز منتشر شده و آخرین مهلت ارسال آثار پانزدهم دی ماه است. اینجا سایت جشنواره است. دربارهٔ موضوعات رقابت، شیوهٔ داوری و جزئیات بیشتر اینجا بخوانید. من خودم در این جشنواره شرکت نخواهم کرد ولی چون موضوعش با رشتهٔ درسی من و با دایرهٔ موضوعی این وبلاگ مرتبط است، تصمیم گرفتم درباره‌اش اطلاع‌رسانی کنم.

 

عنوان «جشنواره وبلاگ‌نویسی کتاب» برای من عنوان جذابی بود؛ چون به دو موضوع که هردو برای من بسیار جالب‌اند (یعنی وبلاگ‌نویسی و کتاب) مرتبط است. وقتی تیتر خبر را در گوگل‌ریدر خواندم اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که «شرکت می‌کنم». اما بعد از باز کردن سایت جشنواره و مطالعهٔ فهرست موضوعات، بلافاصله تغییر عقیده دادم:

  • قران، کتاب زندگی
  •  اصحاب نشر، پاسداران علم و اندیشه بومی
  • انس با کتاب، تبلور فرزانگی ملی
  • کتاب ایران، منادی صلح، معنویت و عدالت جهانی
  • ارتقای سبک زندگی با کتاب از کودکی تا بالندگی
  • فرهنگ پایداری، کرامت و خودباوری ملی
  • کتاب پنجره ای رو به آگاهی و امید
  • رسانه ها، بستر معرفی و اطلاع رسانی کتاب
  • آزاد

همان طور که می‌بینید به راحتی می‌شود کلیدواژه‌های یک جریان سیاسی خاص را بین موضوعات اعلام شده ‌دید. این را مقایسه کنید با مسابقهٔ کتاب‌خوانی فرهنگسرای عطار که فهرست داورانش و لیست سوالاتش نشان‌گر یک زوایه‌دید کاملا متفاوت بود: زاویهٔ دیدی که برای نفس کتاب و کتاب‌خوانی ارزش و اصالت قائل است. به عبارت دیگر، من معتقدم در این جشنواره ٔ وبلاگ‌نویسی، برخلاف جشنوارهٔ کتاب‌خوانی عطار –که در همین وبلاگ درباره‌اش اطلاع‌رسانی کرده بودم- کتاب دستاویز و بهانه‌ای  است برای پرداختن به یک گفتمان سیاسی خاص. مشارکت خانهٔ فعالان مجازی در برگزاری جشنواره، این رنگ و جهت سیاسی را پررنگ‌تر و واضح‌تر می‌کند.

۱ نظر ۱۹ آذر ۹۱ ، ۱۰:۱۱
مائده ایمانی

صبح روز جمعه ایمیل کوتاهی به بعضی از نزدیکان و دوستان و آشنایانم ارسال کردم و اینجا را به عنوان وبلاگ جدیدم معرفی کردم. یکی از دریافت‌کننده‌های این ایمیل مادرم بود. غروب جمعه به ایمیلم جواب داد و گفت از خواندن یادداشت‌های این‌جا به یاد سال‌های دانشجویی خودش افتاده است. جوابش برایم خیلی جالب و خوشایند بود چون از قضا من هم در ماه‌های گذشته دائما احساس می‌کردم شبیه بیست و چند سالگی مادرم هستم. از اینکه می‌دیدم قیاسم توسط آن طرف دیگر مقایسه تایید شده‌است احساس خیلی خوبی داشتم.

 

این روزهای من با آن روزهای مادرم چندین و چند تفاوت جزئی دارد که می‌توانم اتفاقی فرض‌شان کنم و از آن‌ها بگذرم؛ مثلا هردوی ما با تاخیر یکی دو ساله وارد دانشگاه شدیم، هردو در دوران دانشجویی به خبرنگاری کشیده شدیم. اما شباهت‌های اصلی‌تر و اساسی‌تری هم وجود دارند که فکر کردن به آن‌ها به طور خاصی برایم لذت‌بخش است. مثلا حوزه‌های مشابهی از علم (فلسفه، روانشناسی و ادبیات) برای هردوی ما جالب است. هردوی ما علاقهٔ لایزالی به نوشتن داریم. و بگذارید کمی خودشیفتگی خانوادگی‌ام را به نمایش بگذارم: هردوی ما نثر خوبی داریم و به سادگی از پس کلمات برمی‌آییم. اما شباهت دیگری هم هست که از همهٔ این‌ها جالب‌تر است: من هم از وقتی به دانشگاه آمده‌ام درست مثل مادرم خوش‌خنده شده‌ام. همان نگاه طنزآمیز او را به عالم و آدم پیدا کرده‌ام؛ درست مثل او در هر چیز کوچکی جنبهٔ مضحک و مفرحی پیدا می‌کنم. این شیوه درست در مقابل حس‌طنز پدرم قرار می‌گیرد که به شوخی‌های عمیق و چندوجهی و نکته‌دار گرایش دارد. وقتی با هم‌اتاقی‌هایم هستم مکررا و به خاطر چیزهای کوچک به خنده می‌افتم؛ خنده‌های بلند و قاه قاه. می‌دانم که بیش‌تر آشناهای اینترنتی‌ام نمی‌توانند چنین چیزی را دربارهٔ من باور کنند. برای خودم هم باور کردنش سخت است اما حقیقت دارد. اولین باری که متوجه این موضوع شدم بلافاصله به یاد مادرم افتادم. به خودم گفتم او هم با هم‌اتاقی‌هایش همین طور بوده.

 

من تمایل دارم به این موضوع هم از همان زوایهٔ دید داروینیستی مخصوص خودم نگاه کنم: همهٔ این شباهت‌ها میراث‌هایی ژنتیکی هستند که تا به حال فرصت بروز پیدا نکرده بودند. این‌ها را هم مثل فرم چشم و ابرویم از مادرم به ارث برده‌ام. بله، فرم چشم و ابرویم! وقتی از راهروی خوابگاه عبور می‌کنم و در آینه طرح گذرایی از چشم و ابرویم می‌بینم به وجد می‌آیم. چون در آن ردی از فرم چشم و ابروی مادرم و پدرش تشخیص داده می‌شود. یاد روزی می‌افتم که یک آشناهای خانوادگی مرا وسط یک جمع بزرگ از روی چشم و ابرویم شناخته بود. شبیه بودن به مادرم به خودی خود لذت‌بخش است اما یک فایدهٔ جنبی هم دارد: مادرم همیشه دختر عزیزکردهٔ پدربزرگم بوده. اگر شبیه‌ش باشم می‌توانم مطمئن باشم که پدربزرگم مرا هم –اگر در این سال‌ها می‌دید- دوست می‌داشت. این دلخوشی را بهم می‌دهد که من و پدربزرگم هم اگر فرصت پیدا می‌کردیم می‌توانستیم با هم دوست باشیم؛ همان طور که او و مامان با هم دوست بودند. این دلخوشی تلخی است. وقتی بهش فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیرد.

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۵۸
مائده ایمانی

گزارشم از دومین نشست باشگاه اطلاعات سبز منتشر شده‌است. در واقع پریروز منتشر شده‌بود اما من این دو روز بی‌حوصله بودم و پوشهٔ اخبار گوگل‌ریدر را مارک آل از رید می‌کردم. برای همین خبر را با تاخیر دیدم. حالا که خبر منتشر شده می‌توانم کمی درباره آن نشست و بحث‌هایش حرف بزنم.

 

اگر گزارش نشست را بخوانید می‌بینید که یکی از موضوعاتی که درباره‌شان صحبت شد «انقراض‌های دسته‌جمعی» بودند. (اصلا مگر می‌شود بحث تنوع زیستی به انقراض‌ها ختم نشود؟) سخنران از شرکت‌کننده‌ها خواست دربارهٔ خوب یا بد بودن انقراض بحث کنند. آیا می‌شود در انقراض‌ها جنبهٔ مثبتی هم دید؟ و بعد نظر خودش را گفت:  انقراض در هر حال اتفاق بدی است. چون گونه‌هایی بوده‌اند و حالا نیستند و این باعث کاهش تنوع زیستی شده‌است. من به عنوان خبرنگار شرکت کرده‌بودم و حق نداشتم (در واقع خودم به خودم حق نمی‌دادم) در بحث شرکت کنم. اما پیش خودم فکر می‌کردم که طرح چنین سوالی از اساس غلط است. انقراض‌های گروهی بخشی از مسیری هستند که طبیعت پیموده و به پیدایش انسان منتهی شده. انسان چگونه می‌تواند درباره خوب یا بد بودن این انقراض‌ها اظهار نظر کند؟ ما در موقعیتی نیستیم که کل این مسیر را از زاویهٔ دیدی مسلط نگاه کنیم. ما حتی تصور درستی از مسیرهای احتمالی دیگری که طبیعت می‌توانست بپیماید نداریم. مثلا نمی‌دانیم اگر جهت تکامل به سمت افزایش هوشمندی نبود به چه سمت های دیگری می‌توانست باشد. پس چه طور می‌توانیم درباره خوبی یا بدی این مسیر به خصوص داوری کنیم؟

 

برای اینکه تصور مرا از «مسیر طبیعت» به درستی درک کنید باید با تئوری تکامل آشنایی داشته باشید. این تئوری می‌گوید حیات از تغییر شکل ساختارهای بی‌جان به وجود آمد و رفته رفته پیچیده‌تر شد و به اشکال مختلفی ظهور پیدا کرد. بعضی از این اشکال توانستند دوام بیاورند و کامل‌تر شوند. بعضی ناکارآمد بودند (یا به مرور زمان ناکارآمد شدند) و از بین رفتند. از این زاویهٔ دید، حیات موجودی هوشمند است که اراده کرده پیش برود و دائما راه‌حل‌های مختلفی برای پیش‌روی بیشتر می‌یابد و آن‌ها را به آزمایش می‌گذارد. حیات نتیجهٔ آزمایش‌هایش را تحلیل می‌کند و به پاسخ‌های بهتر و کامل‌تر می‌رسد و هرگز بازنمی‌ایستد. این موجود هوشمند از عزم پیش‌رفتن انصراف نمی‌دهد اما دربارهٔ شیوهٔ پیش‌رفتن منعطف است. از این زاویهٔ دید، حیات چیزی است مستقل از موجودات ذی‌حیات؛ غایت، پیش‌روی حیات است نه ادامهٔ شکل خاصی از آن.

 

من متقاعد شده‌ام که این غایت محقق می‌شود؛ هیچ چیز نمی‌تواند جلوی پیش‌روی حیات را بگیرد. در نشست روز چهارشنبه هم دلایلی جدید به دست آوردم که بر باورم باقی بمانم. سخنران از باکتری‌هایی گفت که در دماهای بالای صددرجه و در محیط‌های غنی از گوگرد و خالی از اکسیژن زندگی می‌کنند. همین طور باکتری‌های دیگری که غلظت‌های بسیار بالایی از نمک را تحمل می‌کنند. و گل‌سرسبد همهٔ این مثال‌ها، باکتری‌هایی که می‌توانند امواج رادیواکتیو را تا شدت 1000 ردز تاب بیاورند و حتی در چنین شرایطی دست به تولید مثل بزنند! به این نتیجهٔ خوشایند رسیدم که آدم‌ها حتی با یک جنگ اتمی تمام عیار هم نمی‌توانند ریشهٔ حیات را بخشکانند؛ حتی آن وقت هم چیزی باقی می‌ماند که این مسیر را ادامه بدهد. اعتراف می‌کنم که با همهٔ ایمان راسخم به حیات، کمی در این باره نگران بودم.

 

حیات به مسیر خودش ادامه خواهد داد و نیازی به دلسوزی من و امثال من ندارد. مدت زیادی نیست که این را کشف کرده‌ام. چیزی در حدود یک ماه پیش، یک رانندهٔ تاکسی باعث شد که به این روشن‌بینی برسم. به من گفت: «در مقابل طبیعت نایست. بگذار طبیعت مسیر خودش را برود.» منظورش این بود که نگران تخریب لایه اوزون و اتمام منابع و آلودگی هوا نباشم. اول از حرفش جاخوردم و ناراحت شدم. اما بعد دیدم حق با اوست: حتی همین چیزها هم بخشی از مسیر حیات‌اند؛ حتی ما و جنون مخرب‌مان هم بخشی از مسیر حیات هستیم. این طور نیست که ما از بیرون این دایره مشغول خراب کردن نقشه‌های طبیعت باشیم، بلکه خودمان هم بخشی از راه‌حلیم و اگر لازم باشد کنار گذاشته می‌شویم؛ بدون اینکه فرآیند حل مساله برای یک لحظه متوقف شود. این کشف ناگهانی چیز دیگری را هم به من نشان داد: اینکه تمام نگرانی‌ام دربارهٔ تخریب طبیعت در واقع نگرانی از کنار گذاشته شدن است. اینکه من غیر از دلبستگی به حیات، به این شکل به خصوص حیات که نوع بشر باشد نیز دلبسته‌ام و آرزو دارم که همیشه بخشی از راه حل باشد؛ اگر لازم است تغییر کند اما کنار گذاشته نشود.

 

معنای محافظت از محیط زیست برای من تغییر کرده‌است. حالا به آن به چشم جنگی برای بقای گونه می‌نگرم نه اقدامی اخلاقی. ما باید دست از تخریب محیط زیست برداریم چون اگر برنداریم حیات ما از صحنهٔ بازی اخراج می‌کند و مهره‌های بهتری برای ادامهٔ بازی‌اش می‌سازد. ما نه اشرف مخلوقاتیم، نه خواهر بزرگتر آفرینش، نه نگه‌بان زمین. حیات تعلق خاطر منحصر به فردی به ما ندارد؛ حیات اصراری ندارد که حتما با ما به این بازی ادامه بدهد. اگر می‌خواهیم بمانیم و بازی کنیم، باید روش‌مان را تغییر بدهیم تا از زمرهٔ راه‌حل‌های ناکارا خارج شویم. فعالیت برای حفاظت از محیط زیست چیزی نیست جز تبلیغ برای بازگشت دوباره به قانون حیات؛ برای دست برداشتن از توهم عزیزکردگی، برای افزایش کارایی خودمان. اگر این تلاش به نتیجه نرسد ما هم به سرنوشت دایناسورها دچار خواهیم شد.

۱ نظر ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۰:۳۲
مائده ایمانی

تراژدی از از تراگودیا می‌آید و تراگودیا یعنی آواز بز. این را سال 88 که برای کنکور هنر درس می‌خواندم یاد گرفتم. کتاب درسی در توضیح این نام‌گذاری به ارتباط میان بز و اولین تراژدی‌های یونان باستان اشاره کرده بود. چه جور ارتباطی؟ یادم نیست. شاید بزها بخشی از دکور آن تراژدی‌های نخستین بودند. شاید به بازیگران بز جایزه می‌دادند. شاید گروه کر آوازی شبیه صدای بز می‌خواند. به هر حال ذهن من این اشتراک لفظ را نشانه‌ای دانست که به عمق بیهودگی و ابتذال و مضحک‌بودن غم‌های بشری اشاره می‌کرد. انگار همهٔ رنج‌های باشکوه و شاعرانهٔ ما چیزی نیست جز صدای بزی که در تنهایی خودش علف‌ها را نشخوار می‌کند و با هر بار جنباندن فکش یادآوری می‌کند که هیچ چیز این سرگذشت‌های تلخ جای افتخار ندارد. به این باور قطعی رسیدم که تراژدی در دل خودش بزرگترین مضحکه‌هاست؛ ترکیبی است از کمدی موقعیت و شخصیت؛ نمایی است از زندگی موجود بی‌خرد و حقیری که خدایان مخصوصا به او فرصت داده‌اند تا حماقت‌هایش را به نمایش بگذارد. امروز صبح که چتر به دست زیر باران قدم می‌زدم حس می‌کردم با تمام وجودم درگیر یک تراگودیا هستم.

 

من از چتر بیزارم. اولا چون سنگین است و دست آدم را بند می‌کند. دوما چون از خیس شدن نمی‌ترسم و اکراه ندارم و اکراه از خیسی را کسر شان خودم می‌دانم. اما دوستانم دربارهٔ اسیدی بودن بارانی که داشت می‌بارید بهم اخطار داده بودند و ذهنم به سرعت بین «باران اسیدی» و «باران مرگ» ارتباط برقرار کرده‌بود. «باران مرگ» رمانی است که ماجرای انفجاری خیالی را در یک نیروگاه اتمی بازگو می‌کند: بلافاصله پس از انفجار باران می‌بارد و این باران آلودگی‌ها را با سرعت بیشتری به زمین می‌رساند و رقم مرگ و میر را بالاتر می‌برد. من چتر دست گرفته بودم تا خودم را از باران آلوده‌ای که تصویری وحشتناک را در ذهنم زنده می‌کرد محافظت کنم ولی با هر بار باز و بسته کردن چتر پوستم با آن «خیسی آلوده» تماس پیدا می‌کرد. ماشین‌هایی که از کنارم عبور می‌کردند آب جوب‌ها را روی تنم می‌پاشیدند . دستگیرهٔ مغازه‌هایی که باید واردشان می‌شدم خیس بود. با همهٔ وسواسم، بیشتر و بیشتر آلوده می‌شدم. همزمان حواسم به جنبهٔ تناقض‌آمیز موقعیت هم بود؛ این آبی که مذبوحانه تلاش می‌کردم از آن بگریزم همان کهن‌الگوی حیات یونگ بود؛ همان نماد روشنایی در ادبیات ملل، همان بارانی بود که مادربزرگم می‌گوید دعا در زیر بارشش مستجاب می‌شود. انگار زندگی به مرگ تبدیل شده بود. باید از زندگی مثل مرگ می‌گریختم و البته که نمی‌توانستم؛ این زندگی به مرگ تبدیل شده بی‌وقفه تعقیبم می‌کرد. خودش مرا پرورده بود و حالا که اراده کرده‌بود پژمرده‌ام کند هیچ چیز نمی‌توانست متوقفش کند.

 

خودم را دیدم که نمایندهٔ نوع بشر شده بودم؛ موجود مفلوک کندذهنی بودم که خشم حامی‌اش را برانگیخته بود. خدمتکار بی‌دست و پایی بودم که گلدان عتیقهٔ اربابش را شکسته بود و می‌خواست از خشم او فرار کند اما سر راه گلدان‌های بیشتری را می‌شکست . هیچ چیز باشکوه و شاعرانه‌ای در فرار مفتضحانه‌ام وجود نداشت. مضحکهٔ عالم هستی بودم. بدبختی مجسم بودم. جوکی بودم که بزی پیر –با آن چشم‌های خردمند و طنزپردازش- برای نوه‌های جوانش تعریف می‌کرد.

۲ نظر ۱۷ آذر ۹۱ ، ۰۰:۲۴
مائده ایمانی

این دیدار بیش از همه چیز فقط یک پیام بود، و نه بیشتر. یاکوب تا دو ساعت دیگر می‌رفت و این موجود زیبا را برای همیشه از دست می‌داد. این زن خودش را فقط به عنوان محرومیت به او نشان داد؛ زن را فقط به این دلیل دیده بود که پی ببرد که هرگز نمی‌تواند متعلق به او باشد. او را به مثابه مظهر هرآنچه داشت با عزیمتش از دست می‌داد ملاقات کرده بود.

گفت: «عجیب است، به احتمال این آخرین باری است که در عمرم با دکتر اسکرتا صحبت خواهم کرد.»

اما پیامی که این زن حامل آن بود چیز دیگری را نیز می‌گفت. او پیام‌آور واپسین دقیقهٔ زیبایی هم بود. بله، زیبایی. یاکوب با اینکه متوجه شد که در واقع هرگز زیبایی را نشناخته، به آن بی‌توجهی کرده و هیچ وقت به خاطر آن زندگی نکرده است، زیبایی این زن مسحورش کرد. ناگهان احساس کرد که تمام تصمیم‌های قبلیش به دلیل یک غفلت، قلب شده و غیرعادی بوده است، متوجه شد که همیشه چیزی را نادیده گرفته است. به نظرش رسید که اگر این زن را شناخته بود تصمیمش متفاوت می‌بود.

«چه طور این آخرین بار است؟»

«دارم به خارج می‌روم برای مدتی طولانی.»

* مهمانی خداحافظی، میلان کوندرا، صفحهٔ 256 و صفحهٔ 257

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۱ ، ۰۰:۲۲
مائده ایمانی

لذت خواندن کتاب‌های غیرداستانی را فراموش کرده‌بودم. آخرین کتابی که از این دست تا پایان خواندم و به یاد می‌آورم، کتابی بود دربارهٔ فن مصاحبه. جلد صورتی رنگی داشت اما نامش را فراموش کرده‌ام. وقتی که می‌خواندمش دانش‌آموز دبیرستان بودم و بنا بود اولین مصاحبهٔ زندگی‌ام را بگیرم. آن کتاب خیلی کمکم کرد که مصاحبه قابل قبولی از آب دربیاورم اما به یاد نمی‌آورم که آن را با لذت زیادی خوانده باشم؛ لذتی که با لذت رمان‌خوانی برابری کند. آخرین کتاب غیرداستانی که با لذت عمیقی خوانده‌امش را به یاد نمی‌آورم اما این قدر می‌دانم که باید مربوط به سال آخر راهنمایی یا سال اول دبیرستان بوده باشد؛ همان وقت‌هایی یک مشت شعار ایدئولوژیک را با دانش اشتباه گرفته بودم و با ولع فرومی‌دادم و خیال می‌کردم که باسوادتر و باسوادترم می‌کنند. درست یادم نیست که چرا و چه طور به کتاب‌های داستانی محدود شدم اما یادم هست که در تمام این مدت نگران بودم که با چنین شیوه‌ای، دانسته‌هایم بیش از حد شهودی و حسی و سطحی بشوند. همین نگرانی وادارم می‌کرد که گاه گاه به کتاب‌های غیرداستانی جدیدی رو بیاورم اما معمولا آن‌ها را به آخر نمی‌بردم.

این روزها دارم دو کتاب غیرداستانی را می‌خوانم که هردو -هر کدام از یک جهت- جذابند. آن‌ها را طوری در دست می‌گیرم و با چنان شعف و رغبتی می‌خوانم که انگار رمان‌اند. اولی «مبانی روان‌کاوی فروید-لکان» است که دکتر کرامت موللی نوشته و برخلاف بقیهٔ کتاب‌هایی که در حوزهٔ روان‌کاوی دیده‌ام، صراحت و وضوح خوبی دارد و مرا -که در این وادی تازه وارد حساب می‌شوم- گیج نمی‌کند. از کتابخانهٔ دانشگاه امانتش گرفته‌ام و این‌جا گزیده‌ای از آن را بازنشر داده‌ام. دومی «کتاب عشق و شعبده» است؛ «پژوهشی در هزار و یک شب» از نگین ثمینی. آن را به پیشنهاد استادم می‌خوانم و از خود استادم امانت گرفته‌ام. خیال دارم دربارهٔ هردوشان در اینجا بنویسم. در واقع، هر روز دارم بر این وسوسه که «همین حالا بنویسم» غلبه می‌کنم و نوشتن را موکول می‌کنم به تمام کردن کتاب‌ها. آنچه بیشتر از همه هیجان‌زده‌ام می‌کند این است که هرچه می‌خوانم به سرعت جای خودش را در ذهنم باز می‌کند. نیازی به تقلا نیست؛ مطالب را به سادگی می‌آموزم و به خاطر می‌سپارم و خیلی زود، می‌بینمشان که خودشان را در فکرهای بی‌اختیارم نشان می‌دهند. حتی یک شب بین خواب و بیداری صدای ذهنم را شنیدم که کتاب اول را مرور می‌کرد.

لذت عضویت در کتابخانه را هم فراموش کرده‌بودم؛ لذت جستجو در برگه‌دان و رایانه، لذت قدم زدن بین قفسه‌ها، لذت کارت‌هایی که جاهای خالی‌شان پر می‌شود و لذت تصاحب کارت‌های جدید. یادم رفته بود که کتاب به بغل از کتابخانه بیرون آمدن چه حسی دارد و خبر هم نداشتم که یادم رفته‌است. آخرین کتابخانه‌ای که عضوش بودم و ازش کتاب می‌گرفتم کتابخانهٔ دبیرستانم بود. بعد از آن هرکتابی را که می‌خواستم می‌خریدم یا دست بالا از دوستانم امانت می‌گرفتم. حالا به لطف این تجدید دوستی با کتابخانه، بازدید از کتاب‌فروشی‌ها برایم تبدیل به تفریح شده. حالا می‌توانم جلوی قفسه‌های کتاب‌فروشی‌ها بایستم و کتاب بخوانم. قبلا نمی‌توانستم. به نظرم کار شرم‌آوری بود؛ توهین به کتاب‌فروش بود. اما در نهایت شگفتی کشف کرده‌ام که کتاب‌فروش‌ها خودشان این را توهین نمی‌دانند. البته همه مهربان نیستند اما هیچ کدام هم نامهربانی نمی‌کنند.برایشان عادی  است.

هنوز دانشجوی ترم اولم اما از حالا خودم را کتابدار می‌دانم و به لطف این احساس، انگار مالک همهٔ کتاب‌های دنیا هستم. زندگی شیرین است؛ دست کم امشب.

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۱ ، ۰۱:۱۰
مائده ایمانی