آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

معاونت امور اجتماعی و فرهنگی شهرداری تهران با همراهی و همکاری خانهٔ فعالان مجازی اولین جشنوارهٔ وبلاگنویسی کتاب را برگزار می‌کند. فراخوان جشنواره امروز منتشر شده و آخرین مهلت ارسال آثار پانزدهم دی ماه است. اینجا سایت جشنواره است. دربارهٔ موضوعات رقابت، شیوهٔ داوری و جزئیات بیشتر اینجا بخوانید. من خودم در این جشنواره شرکت نخواهم کرد ولی چون موضوعش با رشتهٔ درسی من و با دایرهٔ موضوعی این وبلاگ مرتبط است، تصمیم گرفتم درباره‌اش اطلاع‌رسانی کنم.

 

عنوان «جشنواره وبلاگ‌نویسی کتاب» برای من عنوان جذابی بود؛ چون به دو موضوع که هردو برای من بسیار جالب‌اند (یعنی وبلاگ‌نویسی و کتاب) مرتبط است. وقتی تیتر خبر را در گوگل‌ریدر خواندم اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که «شرکت می‌کنم». اما بعد از باز کردن سایت جشنواره و مطالعهٔ فهرست موضوعات، بلافاصله تغییر عقیده دادم:

  • قران، کتاب زندگی
  •  اصحاب نشر، پاسداران علم و اندیشه بومی
  • انس با کتاب، تبلور فرزانگی ملی
  • کتاب ایران، منادی صلح، معنویت و عدالت جهانی
  • ارتقای سبک زندگی با کتاب از کودکی تا بالندگی
  • فرهنگ پایداری، کرامت و خودباوری ملی
  • کتاب پنجره ای رو به آگاهی و امید
  • رسانه ها، بستر معرفی و اطلاع رسانی کتاب
  • آزاد

همان طور که می‌بینید به راحتی می‌شود کلیدواژه‌های یک جریان سیاسی خاص را بین موضوعات اعلام شده ‌دید. این را مقایسه کنید با مسابقهٔ کتاب‌خوانی فرهنگسرای عطار که فهرست داورانش و لیست سوالاتش نشان‌گر یک زوایه‌دید کاملا متفاوت بود: زاویهٔ دیدی که برای نفس کتاب و کتاب‌خوانی ارزش و اصالت قائل است. به عبارت دیگر، من معتقدم در این جشنواره ٔ وبلاگ‌نویسی، برخلاف جشنوارهٔ کتاب‌خوانی عطار –که در همین وبلاگ درباره‌اش اطلاع‌رسانی کرده بودم- کتاب دستاویز و بهانه‌ای  است برای پرداختن به یک گفتمان سیاسی خاص. مشارکت خانهٔ فعالان مجازی در برگزاری جشنواره، این رنگ و جهت سیاسی را پررنگ‌تر و واضح‌تر می‌کند.

۱ نظر ۱۹ آذر ۹۱ ، ۱۰:۱۱
مائده ایمانی

صبح روز جمعه ایمیل کوتاهی به بعضی از نزدیکان و دوستان و آشنایانم ارسال کردم و اینجا را به عنوان وبلاگ جدیدم معرفی کردم. یکی از دریافت‌کننده‌های این ایمیل مادرم بود. غروب جمعه به ایمیلم جواب داد و گفت از خواندن یادداشت‌های این‌جا به یاد سال‌های دانشجویی خودش افتاده است. جوابش برایم خیلی جالب و خوشایند بود چون از قضا من هم در ماه‌های گذشته دائما احساس می‌کردم شبیه بیست و چند سالگی مادرم هستم. از اینکه می‌دیدم قیاسم توسط آن طرف دیگر مقایسه تایید شده‌است احساس خیلی خوبی داشتم.

 

این روزهای من با آن روزهای مادرم چندین و چند تفاوت جزئی دارد که می‌توانم اتفاقی فرض‌شان کنم و از آن‌ها بگذرم؛ مثلا هردوی ما با تاخیر یکی دو ساله وارد دانشگاه شدیم، هردو در دوران دانشجویی به خبرنگاری کشیده شدیم. اما شباهت‌های اصلی‌تر و اساسی‌تری هم وجود دارند که فکر کردن به آن‌ها به طور خاصی برایم لذت‌بخش است. مثلا حوزه‌های مشابهی از علم (فلسفه، روانشناسی و ادبیات) برای هردوی ما جالب است. هردوی ما علاقهٔ لایزالی به نوشتن داریم. و بگذارید کمی خودشیفتگی خانوادگی‌ام را به نمایش بگذارم: هردوی ما نثر خوبی داریم و به سادگی از پس کلمات برمی‌آییم. اما شباهت دیگری هم هست که از همهٔ این‌ها جالب‌تر است: من هم از وقتی به دانشگاه آمده‌ام درست مثل مادرم خوش‌خنده شده‌ام. همان نگاه طنزآمیز او را به عالم و آدم پیدا کرده‌ام؛ درست مثل او در هر چیز کوچکی جنبهٔ مضحک و مفرحی پیدا می‌کنم. این شیوه درست در مقابل حس‌طنز پدرم قرار می‌گیرد که به شوخی‌های عمیق و چندوجهی و نکته‌دار گرایش دارد. وقتی با هم‌اتاقی‌هایم هستم مکررا و به خاطر چیزهای کوچک به خنده می‌افتم؛ خنده‌های بلند و قاه قاه. می‌دانم که بیش‌تر آشناهای اینترنتی‌ام نمی‌توانند چنین چیزی را دربارهٔ من باور کنند. برای خودم هم باور کردنش سخت است اما حقیقت دارد. اولین باری که متوجه این موضوع شدم بلافاصله به یاد مادرم افتادم. به خودم گفتم او هم با هم‌اتاقی‌هایش همین طور بوده.

 

من تمایل دارم به این موضوع هم از همان زوایهٔ دید داروینیستی مخصوص خودم نگاه کنم: همهٔ این شباهت‌ها میراث‌هایی ژنتیکی هستند که تا به حال فرصت بروز پیدا نکرده بودند. این‌ها را هم مثل فرم چشم و ابرویم از مادرم به ارث برده‌ام. بله، فرم چشم و ابرویم! وقتی از راهروی خوابگاه عبور می‌کنم و در آینه طرح گذرایی از چشم و ابرویم می‌بینم به وجد می‌آیم. چون در آن ردی از فرم چشم و ابروی مادرم و پدرش تشخیص داده می‌شود. یاد روزی می‌افتم که یک آشناهای خانوادگی مرا وسط یک جمع بزرگ از روی چشم و ابرویم شناخته بود. شبیه بودن به مادرم به خودی خود لذت‌بخش است اما یک فایدهٔ جنبی هم دارد: مادرم همیشه دختر عزیزکردهٔ پدربزرگم بوده. اگر شبیه‌ش باشم می‌توانم مطمئن باشم که پدربزرگم مرا هم –اگر در این سال‌ها می‌دید- دوست می‌داشت. این دلخوشی را بهم می‌دهد که من و پدربزرگم هم اگر فرصت پیدا می‌کردیم می‌توانستیم با هم دوست باشیم؛ همان طور که او و مامان با هم دوست بودند. این دلخوشی تلخی است. وقتی بهش فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیرد.

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۵۸
مائده ایمانی

گزارشم از دومین نشست باشگاه اطلاعات سبز منتشر شده‌است. در واقع پریروز منتشر شده‌بود اما من این دو روز بی‌حوصله بودم و پوشهٔ اخبار گوگل‌ریدر را مارک آل از رید می‌کردم. برای همین خبر را با تاخیر دیدم. حالا که خبر منتشر شده می‌توانم کمی درباره آن نشست و بحث‌هایش حرف بزنم.

 

اگر گزارش نشست را بخوانید می‌بینید که یکی از موضوعاتی که درباره‌شان صحبت شد «انقراض‌های دسته‌جمعی» بودند. (اصلا مگر می‌شود بحث تنوع زیستی به انقراض‌ها ختم نشود؟) سخنران از شرکت‌کننده‌ها خواست دربارهٔ خوب یا بد بودن انقراض بحث کنند. آیا می‌شود در انقراض‌ها جنبهٔ مثبتی هم دید؟ و بعد نظر خودش را گفت:  انقراض در هر حال اتفاق بدی است. چون گونه‌هایی بوده‌اند و حالا نیستند و این باعث کاهش تنوع زیستی شده‌است. من به عنوان خبرنگار شرکت کرده‌بودم و حق نداشتم (در واقع خودم به خودم حق نمی‌دادم) در بحث شرکت کنم. اما پیش خودم فکر می‌کردم که طرح چنین سوالی از اساس غلط است. انقراض‌های گروهی بخشی از مسیری هستند که طبیعت پیموده و به پیدایش انسان منتهی شده. انسان چگونه می‌تواند درباره خوب یا بد بودن این انقراض‌ها اظهار نظر کند؟ ما در موقعیتی نیستیم که کل این مسیر را از زاویهٔ دیدی مسلط نگاه کنیم. ما حتی تصور درستی از مسیرهای احتمالی دیگری که طبیعت می‌توانست بپیماید نداریم. مثلا نمی‌دانیم اگر جهت تکامل به سمت افزایش هوشمندی نبود به چه سمت های دیگری می‌توانست باشد. پس چه طور می‌توانیم درباره خوبی یا بدی این مسیر به خصوص داوری کنیم؟

 

برای اینکه تصور مرا از «مسیر طبیعت» به درستی درک کنید باید با تئوری تکامل آشنایی داشته باشید. این تئوری می‌گوید حیات از تغییر شکل ساختارهای بی‌جان به وجود آمد و رفته رفته پیچیده‌تر شد و به اشکال مختلفی ظهور پیدا کرد. بعضی از این اشکال توانستند دوام بیاورند و کامل‌تر شوند. بعضی ناکارآمد بودند (یا به مرور زمان ناکارآمد شدند) و از بین رفتند. از این زاویهٔ دید، حیات موجودی هوشمند است که اراده کرده پیش برود و دائما راه‌حل‌های مختلفی برای پیش‌روی بیشتر می‌یابد و آن‌ها را به آزمایش می‌گذارد. حیات نتیجهٔ آزمایش‌هایش را تحلیل می‌کند و به پاسخ‌های بهتر و کامل‌تر می‌رسد و هرگز بازنمی‌ایستد. این موجود هوشمند از عزم پیش‌رفتن انصراف نمی‌دهد اما دربارهٔ شیوهٔ پیش‌رفتن منعطف است. از این زاویهٔ دید، حیات چیزی است مستقل از موجودات ذی‌حیات؛ غایت، پیش‌روی حیات است نه ادامهٔ شکل خاصی از آن.

 

من متقاعد شده‌ام که این غایت محقق می‌شود؛ هیچ چیز نمی‌تواند جلوی پیش‌روی حیات را بگیرد. در نشست روز چهارشنبه هم دلایلی جدید به دست آوردم که بر باورم باقی بمانم. سخنران از باکتری‌هایی گفت که در دماهای بالای صددرجه و در محیط‌های غنی از گوگرد و خالی از اکسیژن زندگی می‌کنند. همین طور باکتری‌های دیگری که غلظت‌های بسیار بالایی از نمک را تحمل می‌کنند. و گل‌سرسبد همهٔ این مثال‌ها، باکتری‌هایی که می‌توانند امواج رادیواکتیو را تا شدت 1000 ردز تاب بیاورند و حتی در چنین شرایطی دست به تولید مثل بزنند! به این نتیجهٔ خوشایند رسیدم که آدم‌ها حتی با یک جنگ اتمی تمام عیار هم نمی‌توانند ریشهٔ حیات را بخشکانند؛ حتی آن وقت هم چیزی باقی می‌ماند که این مسیر را ادامه بدهد. اعتراف می‌کنم که با همهٔ ایمان راسخم به حیات، کمی در این باره نگران بودم.

 

حیات به مسیر خودش ادامه خواهد داد و نیازی به دلسوزی من و امثال من ندارد. مدت زیادی نیست که این را کشف کرده‌ام. چیزی در حدود یک ماه پیش، یک رانندهٔ تاکسی باعث شد که به این روشن‌بینی برسم. به من گفت: «در مقابل طبیعت نایست. بگذار طبیعت مسیر خودش را برود.» منظورش این بود که نگران تخریب لایه اوزون و اتمام منابع و آلودگی هوا نباشم. اول از حرفش جاخوردم و ناراحت شدم. اما بعد دیدم حق با اوست: حتی همین چیزها هم بخشی از مسیر حیات‌اند؛ حتی ما و جنون مخرب‌مان هم بخشی از مسیر حیات هستیم. این طور نیست که ما از بیرون این دایره مشغول خراب کردن نقشه‌های طبیعت باشیم، بلکه خودمان هم بخشی از راه‌حلیم و اگر لازم باشد کنار گذاشته می‌شویم؛ بدون اینکه فرآیند حل مساله برای یک لحظه متوقف شود. این کشف ناگهانی چیز دیگری را هم به من نشان داد: اینکه تمام نگرانی‌ام دربارهٔ تخریب طبیعت در واقع نگرانی از کنار گذاشته شدن است. اینکه من غیر از دلبستگی به حیات، به این شکل به خصوص حیات که نوع بشر باشد نیز دلبسته‌ام و آرزو دارم که همیشه بخشی از راه حل باشد؛ اگر لازم است تغییر کند اما کنار گذاشته نشود.

 

معنای محافظت از محیط زیست برای من تغییر کرده‌است. حالا به آن به چشم جنگی برای بقای گونه می‌نگرم نه اقدامی اخلاقی. ما باید دست از تخریب محیط زیست برداریم چون اگر برنداریم حیات ما از صحنهٔ بازی اخراج می‌کند و مهره‌های بهتری برای ادامهٔ بازی‌اش می‌سازد. ما نه اشرف مخلوقاتیم، نه خواهر بزرگتر آفرینش، نه نگه‌بان زمین. حیات تعلق خاطر منحصر به فردی به ما ندارد؛ حیات اصراری ندارد که حتما با ما به این بازی ادامه بدهد. اگر می‌خواهیم بمانیم و بازی کنیم، باید روش‌مان را تغییر بدهیم تا از زمرهٔ راه‌حل‌های ناکارا خارج شویم. فعالیت برای حفاظت از محیط زیست چیزی نیست جز تبلیغ برای بازگشت دوباره به قانون حیات؛ برای دست برداشتن از توهم عزیزکردگی، برای افزایش کارایی خودمان. اگر این تلاش به نتیجه نرسد ما هم به سرنوشت دایناسورها دچار خواهیم شد.

۱ نظر ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۰:۳۲
مائده ایمانی

تراژدی از از تراگودیا می‌آید و تراگودیا یعنی آواز بز. این را سال 88 که برای کنکور هنر درس می‌خواندم یاد گرفتم. کتاب درسی در توضیح این نام‌گذاری به ارتباط میان بز و اولین تراژدی‌های یونان باستان اشاره کرده بود. چه جور ارتباطی؟ یادم نیست. شاید بزها بخشی از دکور آن تراژدی‌های نخستین بودند. شاید به بازیگران بز جایزه می‌دادند. شاید گروه کر آوازی شبیه صدای بز می‌خواند. به هر حال ذهن من این اشتراک لفظ را نشانه‌ای دانست که به عمق بیهودگی و ابتذال و مضحک‌بودن غم‌های بشری اشاره می‌کرد. انگار همهٔ رنج‌های باشکوه و شاعرانهٔ ما چیزی نیست جز صدای بزی که در تنهایی خودش علف‌ها را نشخوار می‌کند و با هر بار جنباندن فکش یادآوری می‌کند که هیچ چیز این سرگذشت‌های تلخ جای افتخار ندارد. به این باور قطعی رسیدم که تراژدی در دل خودش بزرگترین مضحکه‌هاست؛ ترکیبی است از کمدی موقعیت و شخصیت؛ نمایی است از زندگی موجود بی‌خرد و حقیری که خدایان مخصوصا به او فرصت داده‌اند تا حماقت‌هایش را به نمایش بگذارد. امروز صبح که چتر به دست زیر باران قدم می‌زدم حس می‌کردم با تمام وجودم درگیر یک تراگودیا هستم.

 

من از چتر بیزارم. اولا چون سنگین است و دست آدم را بند می‌کند. دوما چون از خیس شدن نمی‌ترسم و اکراه ندارم و اکراه از خیسی را کسر شان خودم می‌دانم. اما دوستانم دربارهٔ اسیدی بودن بارانی که داشت می‌بارید بهم اخطار داده بودند و ذهنم به سرعت بین «باران اسیدی» و «باران مرگ» ارتباط برقرار کرده‌بود. «باران مرگ» رمانی است که ماجرای انفجاری خیالی را در یک نیروگاه اتمی بازگو می‌کند: بلافاصله پس از انفجار باران می‌بارد و این باران آلودگی‌ها را با سرعت بیشتری به زمین می‌رساند و رقم مرگ و میر را بالاتر می‌برد. من چتر دست گرفته بودم تا خودم را از باران آلوده‌ای که تصویری وحشتناک را در ذهنم زنده می‌کرد محافظت کنم ولی با هر بار باز و بسته کردن چتر پوستم با آن «خیسی آلوده» تماس پیدا می‌کرد. ماشین‌هایی که از کنارم عبور می‌کردند آب جوب‌ها را روی تنم می‌پاشیدند . دستگیرهٔ مغازه‌هایی که باید واردشان می‌شدم خیس بود. با همهٔ وسواسم، بیشتر و بیشتر آلوده می‌شدم. همزمان حواسم به جنبهٔ تناقض‌آمیز موقعیت هم بود؛ این آبی که مذبوحانه تلاش می‌کردم از آن بگریزم همان کهن‌الگوی حیات یونگ بود؛ همان نماد روشنایی در ادبیات ملل، همان بارانی بود که مادربزرگم می‌گوید دعا در زیر بارشش مستجاب می‌شود. انگار زندگی به مرگ تبدیل شده بود. باید از زندگی مثل مرگ می‌گریختم و البته که نمی‌توانستم؛ این زندگی به مرگ تبدیل شده بی‌وقفه تعقیبم می‌کرد. خودش مرا پرورده بود و حالا که اراده کرده‌بود پژمرده‌ام کند هیچ چیز نمی‌توانست متوقفش کند.

 

خودم را دیدم که نمایندهٔ نوع بشر شده بودم؛ موجود مفلوک کندذهنی بودم که خشم حامی‌اش را برانگیخته بود. خدمتکار بی‌دست و پایی بودم که گلدان عتیقهٔ اربابش را شکسته بود و می‌خواست از خشم او فرار کند اما سر راه گلدان‌های بیشتری را می‌شکست . هیچ چیز باشکوه و شاعرانه‌ای در فرار مفتضحانه‌ام وجود نداشت. مضحکهٔ عالم هستی بودم. بدبختی مجسم بودم. جوکی بودم که بزی پیر –با آن چشم‌های خردمند و طنزپردازش- برای نوه‌های جوانش تعریف می‌کرد.

۲ نظر ۱۷ آذر ۹۱ ، ۰۰:۲۴
مائده ایمانی

این دیدار بیش از همه چیز فقط یک پیام بود، و نه بیشتر. یاکوب تا دو ساعت دیگر می‌رفت و این موجود زیبا را برای همیشه از دست می‌داد. این زن خودش را فقط به عنوان محرومیت به او نشان داد؛ زن را فقط به این دلیل دیده بود که پی ببرد که هرگز نمی‌تواند متعلق به او باشد. او را به مثابه مظهر هرآنچه داشت با عزیمتش از دست می‌داد ملاقات کرده بود.

گفت: «عجیب است، به احتمال این آخرین باری است که در عمرم با دکتر اسکرتا صحبت خواهم کرد.»

اما پیامی که این زن حامل آن بود چیز دیگری را نیز می‌گفت. او پیام‌آور واپسین دقیقهٔ زیبایی هم بود. بله، زیبایی. یاکوب با اینکه متوجه شد که در واقع هرگز زیبایی را نشناخته، به آن بی‌توجهی کرده و هیچ وقت به خاطر آن زندگی نکرده است، زیبایی این زن مسحورش کرد. ناگهان احساس کرد که تمام تصمیم‌های قبلیش به دلیل یک غفلت، قلب شده و غیرعادی بوده است، متوجه شد که همیشه چیزی را نادیده گرفته است. به نظرش رسید که اگر این زن را شناخته بود تصمیمش متفاوت می‌بود.

«چه طور این آخرین بار است؟»

«دارم به خارج می‌روم برای مدتی طولانی.»

* مهمانی خداحافظی، میلان کوندرا، صفحهٔ 256 و صفحهٔ 257

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۱ ، ۰۰:۲۲
مائده ایمانی

لذت خواندن کتاب‌های غیرداستانی را فراموش کرده‌بودم. آخرین کتابی که از این دست تا پایان خواندم و به یاد می‌آورم، کتابی بود دربارهٔ فن مصاحبه. جلد صورتی رنگی داشت اما نامش را فراموش کرده‌ام. وقتی که می‌خواندمش دانش‌آموز دبیرستان بودم و بنا بود اولین مصاحبهٔ زندگی‌ام را بگیرم. آن کتاب خیلی کمکم کرد که مصاحبه قابل قبولی از آب دربیاورم اما به یاد نمی‌آورم که آن را با لذت زیادی خوانده باشم؛ لذتی که با لذت رمان‌خوانی برابری کند. آخرین کتاب غیرداستانی که با لذت عمیقی خوانده‌امش را به یاد نمی‌آورم اما این قدر می‌دانم که باید مربوط به سال آخر راهنمایی یا سال اول دبیرستان بوده باشد؛ همان وقت‌هایی یک مشت شعار ایدئولوژیک را با دانش اشتباه گرفته بودم و با ولع فرومی‌دادم و خیال می‌کردم که باسوادتر و باسوادترم می‌کنند. درست یادم نیست که چرا و چه طور به کتاب‌های داستانی محدود شدم اما یادم هست که در تمام این مدت نگران بودم که با چنین شیوه‌ای، دانسته‌هایم بیش از حد شهودی و حسی و سطحی بشوند. همین نگرانی وادارم می‌کرد که گاه گاه به کتاب‌های غیرداستانی جدیدی رو بیاورم اما معمولا آن‌ها را به آخر نمی‌بردم.

این روزها دارم دو کتاب غیرداستانی را می‌خوانم که هردو -هر کدام از یک جهت- جذابند. آن‌ها را طوری در دست می‌گیرم و با چنان شعف و رغبتی می‌خوانم که انگار رمان‌اند. اولی «مبانی روان‌کاوی فروید-لکان» است که دکتر کرامت موللی نوشته و برخلاف بقیهٔ کتاب‌هایی که در حوزهٔ روان‌کاوی دیده‌ام، صراحت و وضوح خوبی دارد و مرا -که در این وادی تازه وارد حساب می‌شوم- گیج نمی‌کند. از کتابخانهٔ دانشگاه امانتش گرفته‌ام و این‌جا گزیده‌ای از آن را بازنشر داده‌ام. دومی «کتاب عشق و شعبده» است؛ «پژوهشی در هزار و یک شب» از نگین ثمینی. آن را به پیشنهاد استادم می‌خوانم و از خود استادم امانت گرفته‌ام. خیال دارم دربارهٔ هردوشان در اینجا بنویسم. در واقع، هر روز دارم بر این وسوسه که «همین حالا بنویسم» غلبه می‌کنم و نوشتن را موکول می‌کنم به تمام کردن کتاب‌ها. آنچه بیشتر از همه هیجان‌زده‌ام می‌کند این است که هرچه می‌خوانم به سرعت جای خودش را در ذهنم باز می‌کند. نیازی به تقلا نیست؛ مطالب را به سادگی می‌آموزم و به خاطر می‌سپارم و خیلی زود، می‌بینمشان که خودشان را در فکرهای بی‌اختیارم نشان می‌دهند. حتی یک شب بین خواب و بیداری صدای ذهنم را شنیدم که کتاب اول را مرور می‌کرد.

لذت عضویت در کتابخانه را هم فراموش کرده‌بودم؛ لذت جستجو در برگه‌دان و رایانه، لذت قدم زدن بین قفسه‌ها، لذت کارت‌هایی که جاهای خالی‌شان پر می‌شود و لذت تصاحب کارت‌های جدید. یادم رفته بود که کتاب به بغل از کتابخانه بیرون آمدن چه حسی دارد و خبر هم نداشتم که یادم رفته‌است. آخرین کتابخانه‌ای که عضوش بودم و ازش کتاب می‌گرفتم کتابخانهٔ دبیرستانم بود. بعد از آن هرکتابی را که می‌خواستم می‌خریدم یا دست بالا از دوستانم امانت می‌گرفتم. حالا به لطف این تجدید دوستی با کتابخانه، بازدید از کتاب‌فروشی‌ها برایم تبدیل به تفریح شده. حالا می‌توانم جلوی قفسه‌های کتاب‌فروشی‌ها بایستم و کتاب بخوانم. قبلا نمی‌توانستم. به نظرم کار شرم‌آوری بود؛ توهین به کتاب‌فروش بود. اما در نهایت شگفتی کشف کرده‌ام که کتاب‌فروش‌ها خودشان این را توهین نمی‌دانند. البته همه مهربان نیستند اما هیچ کدام هم نامهربانی نمی‌کنند.برایشان عادی  است.

هنوز دانشجوی ترم اولم اما از حالا خودم را کتابدار می‌دانم و به لطف این احساس، انگار مالک همهٔ کتاب‌های دنیا هستم. زندگی شیرین است؛ دست کم امشب.

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۱ ، ۰۱:۱۰
مائده ایمانی

چهارشنبه، از ساعت 14:30 تا 16:30، دومین نشست باشگاه اطلاعات سبز در محل ساختمان آموزش کتابخانهٔ حسینیهٔ ارشاد (در خیابان شریعتی، کمی پایین‌تر از تقاطع میرداماد) برگزار خواهد شد. موضوع نشست، «تنوع زیستی» خواهد بود. اگر به خاطر تعطیلی تهران نبود، روز چهارشنبهٔ من پر بود از کلاس و همایش و نشست، و تهیهٔ گزارش از برنامهٔ باشگاه نصیب کس دیگری می‌شد. اما حالا من مانده‌ام و چهار روز تعطیلی متناوب و برنامهٔ خوشایندی که در محلی خوشایند برگزار می‌شود.

باشگاه اطلاعات سبز چیست؟ روزی که برای اولین نشست این باشگاه به حسینیهٔ ارشاد رفته بودم و سراغ محل برگزاری نشست را از اعضای کتابخانه می‌گرفتم، یکی از آن‌ها که پیرزن شصت سالهٔ خوشرویی بود خیال کرد این باشگاه ارتباطی به جنبش سبز دارد. اما باشگاه اطلاعات سبز در حقیقت یک باشگاه محیط زیستی است که اعضای آن عبارت‌اند از چهار ان‌جی‌اوی فعال در زمینهٔ محیط زیست، و چهار گروه از کتابخانه‌ها و فعالان کتابخانه‌ای: کتابخانهٔ حسینیهٔ ارشاد، 85 کتابخانهٔ سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، شورای کتاب کودک و خانهٔ کتابدار کودک. هدف از تشکیل این باشگاه استفاده از توان اطلاع‌رسانی کتابخانه‌ها و کتابداران در نشر و توزیع «اطلاعات سبز» یا همان داده‌های محیط زیستی است؛ به این امید که ان‌جی‌اوهای فعال در زمینهٔ محیط زیست کمی از انزوا و مهجوریت فعلی دربیایند و بتوانند صدایشان را به گوش افراد بیشتری برسانند.

کتابخانه‌های عضو باشگاه اطلاعات سبز پوستر این باشگاه را روی دیوارهایشان نصب می‌کنند و از طریق نشر بروشور و کاتالوگ و کتاب و سی‌دی اعضای خود را در زمینهٔ محافظت از محیط زیست حساس می‌کنند و آموزش می‌دهند. مسئولیت تهیهٔ محتوایی که کتابخانه‌ها نشر می‌دهند بر عهدهٔ ان‌جی‌اوهاست. ان‌جی‌اوها علاوه براین، کارگاه و گردش علمی هم برای اعضا ترتیب می‌دهند. دوره‌های فعالیت باشگاه یک ماهه است؛ به این معنا که در هر ماه یک نشست هم‌اندیشی، یک کارگاه و یک گردش علمی برگزار می‌شود. مدیریت هریک از دوره‌های یک ماهه برعهدهٔ یکی از ان‌جی‌اوهاست.

چرا باشگاه اطلاعات سبز برای من جالب است و برای شرکت در نشست‌هایش اشتیاق دارم؟ اعضای باشگاه را آدم‌های مختلفی از رده‌های سنی مختلف تشکیل می‌دهند اما همهٔ این آدم‌ها شدیدا باانگیزه‌اند و برای هدفی روشن و ملموس تلاش می‌کنند که به نظر من قابل احترام است. آنها منفعل نیستند و در عین حال ایده‌آل‌گرایی چشم‌هایشان را کور نکرده. آن‌ها اطلاعات تازه و دست اولی دربارهٔ حیطهٔ فعالیت خود دارند و کاملا «زنده‌»اند. در حاشیهٔ نشست قبلی یکی از ان‌جی‌اوها تعدادی از محصولات روستانشینان حاشیهٔ دنا را برای فروش عرضه کرد. من تا قبل از آن روز به ارتباط بین حمایت از اقتصاد روستایی و حفاظت از محیط زیست فکر نکرده بودم.

از اعضای باشگاه که بگذریم، هر برنامه‌ای که در حسینیهٔ ارشاد برگزار شود برای من جذاب است. دیدار از حسینیهٔ ارشاد و کتابدارانش برای من جذاب است. وقتی آن‌ها را می‌بینم که وسط این همه طوفان جزیرهٔ امن خودشان را مدیریت می‌کنند و به خوبی هم مدیریت می‌کنند، لذت می‌برم و انگیزه می‌گیرم. این ایراد را به حسینیهٔ ارشاد می‌گیرند که خدماتش به طبقات متوسط به بالای جامعه محدود می‌شود. متاسفانه همین طور است. من برای کاری که در حسینیهٔ ارشاد انجام می‌شود احترام زیادی قائلم و معتقدم وقف‌کننده‌های آن عمل ارزشمندی انجام داده‌اند و مخصوصا ارزش عمل‌شان در استقلال مالی‌ای است که براین کتابخانه تضمین کرده‌اند. با این حال اگر خودم روزی آن قدر ثروتمند شوم که بتوانم نهادی مانند حسینیهٔ ارشاد تاسیس کنم، حتما منطقهٔ فقیرتری را برای این کار در نظر می‌گیرم. به قول یکی از اساتیدم، همسایه‌های حسینیهٔ ارشاد کسانی هستند که هم انگیزهٔ کتاب خواندن دارند و هم استطاعت کتاب خریدن. مناطق جنوبی‌تر شهر بیشتر محتاج پایگاهی شبیه حسینیهٔ ارشاد هستند.

* گزارش مرا از اولین نشست باشگاه اطلاعات سبز بخوانید.

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۱ ، ۲۳:۰۱
مائده ایمانی

1- سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران از طریق فرهنگسرای عطار «جشنوارهٔ بزرگ کتابخوانی مجازی» یا -به بیان خودمانی‌تر- مسابقهٔ کتابخوانی برگزار می‌کند. برای شرکت در این مسابقه باید به ترتیب این کارها را انجام بدهید:

به وب‌سایت جشنواره بروید،

مقررات ثبت نام را مطالعه کنید،

فرم ثبت نام را پر کنید،

یکی از کتاب‌های معرفی شده در لیست را ( یا یک اثر داستانی دیگر را) انتخاب کنید و بخوانید

حالا به این پنج سوال پاسخ بدهید.

اگر کتابی غیر از موارد پیشنهادی خود سایت در نظر دارید، باید قبل از پر کردن فرم پاسخ به سوالات از طریق بخش تماس با ما کتاب مورد نظر را به داوران جشنواره معرفی کنید و پس از دریافت پیام موافقت آن‌ها (که به شما ایمیل خواهد شد) به سوالات مسابقه پاسخ بدهید. تا به حال 162 نفر در این مسابقه شرکت کرده‌اند که می‌توانید مشخصاتشان را ببینید. آخرین مهلت شرکت در مسابقه روز چهارشنبه 15 آذر است. (یعنی چهارشنبهٔ همین هفته). فهرست جوایز را این‌جا می‌توانید ببینید.

اگر خیال دارید ثبت نام کنید، با توجه به مهلت اندک باقی‌ماتده، پیشنهاد می‌کنم کتابی را که قبلا خوانده‌اید انتخاب کنید. من خودم با رمان «مهمانی خداحافظی» از میلان کوندرا -که همین دیروز خواندنش را به پایان بردم- شرکت خواهم کرد و هم‌کلاسی‌م، مرضیه، با «کوری» شرکت کرده است. خبر برگزاری جشنواره را هم خود مرضیه به ما داد.

2- قرار بود این یک پست اطلاع‌رسانی باشد اما نمی‌توانم این نکته را نگویم. من سایت جشنوارهٔ کتابخوانی عطار را بسیار منسجم و خوب یافتم. دربارهٔ همهٔ جوانب لازم اطلاع‌رسانی کرده‌اند و همهٔ سوالات احتمالی را پیش‌بینی کرده‌اند. گرافیک سایت خوب و ساده است. مدیران سایت بسیار پاسخگو هستند. (خودم امروز پیامی فرستادم و سوالی پرسیدم و در کمتر از سه ساعت و در خارج از وقت اداری پاسخ گرفتم.) من پشت این نظم و اطلاع‌رسانی دقیق، نگاه کتابدارانه می‌بینم و از آن‌جا که یکی از داوران جشنواره هم کتابدار است، حدسم بیشتر تقویت می‌شود. فقط یک نکته ناخوشایند دربارهٔ این جشنواره وجود دارد: فایل پی‌‌دی‌اف کتاب‌های پیشنهادی روی سایت موجود است و  هیچ اشاره‌ای به توافق با ناشر و پدیدآورنده نشده. از طرف دیگر، در بخش مقررات ثبت نام، شرکت‌کننده‌ها را تشویق کرده‌اند که حتی‌المقدور نسخه‌های چاپی را بخوانند و فقط در صورت ضرورت به سراغ نسخهٔ الکترونیک بروند. این یعنی احتمالا موضوع کپی‌رایت حل و فصل نشده.

3- لیزنا عکاس جذب می‌کند. نمی‌دانم اطلاعیه را تازه منتشر کرده‌اند یا من تازه دیده‌ام. به هر حال خیلی دلم می‌خواست خودم از عکاسی خبری سردرمی‌آوردم و داوطلب همکاری می‌شدم. (هر چند من عملا برای گزارش‌های خودم، خودم عکاسی می‌کنم. اما خب عنوان رسمی‌م خبرنگار لیزناست نه عکاس لیزنا.) فرم ثبت نام را اینجا می‌توانید ببینید. اگر پذیرفته بشوید همکار می‌شویم. من همکار خوبی هستم. :)

4- صدای مرا از نت‌بوک جدیدم می‌شنوید.

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۱ ، ۱۸:۵۶
مائده ایمانی

از بدو تجدید حیات فرهنگی (رُنسانس) که آغاز عصر جدید را برای غرب تشکیل می‌دهد، پرسش راجع به آدمی صورت دیگری به خود گرفته است. به همان‌گونه که در قرون وسطا تمامی پرسش‌ها منوط به رابطهٔ انسان نسبت به حق و الوهیت بود و بدان رجوع پیدا می‌کرد، در عصر جدید نیز آدمی مناط اصلی و مبدا ارجاع عمدهٔ پرسش‌ها قرار گرفته است.این پدیدار تاریخی که به موجب آن وجود انسان ملاک حقیقت است در عرف هَیدِگِر موضوعیت نفسانی یا خودبنیادی خوانده می‌شود.

یکی از مظاهر خودبنیادی توسعه و گسترش مداوم آن در حد جهانی و نفوذ غیرقابل اجتناب آن در اقصا نقاط کرهٔ زمین است. چنین خصوصیتی را نمی‌توان به حد پدیداری چون کالاهای مصرفی که ازغرب به سوی دیگر نقاط و مراکز فرهنگی صادرشده باشند تقلیل داد. چه صدور کالا و حتی استعمار ملت‌ها توسط غرب علی رغم اهمیت آن چیزی جز حاصلی ازاین پدیدار عمده و اصلی یعنی خودبنیادی آدمی در عصر جدید نیست. ذات توسعه‌طلب خودبنیادی که از غرب آغاز شده چنان است که هر قومی به محض تقرب و نزدیکی بدان ناگزیر نسبت خود را با حیات و وجود خویش به کلی تغییر می‌دهد. بدان حد که از این به بعد اخذ هرگونه‌ خط‌مشی از طرف این قوم متاثر از رابطه و نوع واکنشی خواهد بود که نسبت به این وجود، یعنی خودبنیادی غربی، ظاهر می‌سازد. حتی رد و انکار آن یعنی حمیت یک قوم در رویگردانی از این خودبنیادی جز واکنشی منفی بدان نیست و می‌تواند به عنوان اصرار بر آن در نظر گرفته شود. چه ضدیت نسبت به یک امر نه تنها به گذشت از آن دلالت ندارد بلکه حاکی از نهایت اصرار بر آن است. گذشت واقعی ازیک امر ورای ضدیت و خصومت با آن است. نوجوانی که در طلب استقلال از والدین خویش است در مخالفت خود نسبت بدان‌ها و در ضدیت‌ورزی خویش با آنان کاری جز پافشاری بر وابستگی عمیق خود بدان‌ها نمیکند. گذشت وی از یک چنین وابستگی منوط به آگاهی نسبت به آن است. بدون آگاهی از خودبنیادی حاکم بر عصر جدید-که وابستگی به طی طریق طولانی ازسوی هر قوم دارد- گذش تاز غرب نیز امری محکوم به شکست خواهد بود. از این روست که می‌بینیم ملتی که حمیت واقعی خود را در جهت تضاد با غرب می‌گذارد کاری جز استحکام هرچه بیشتر وابستگی خود نسبت بدان نمی‌کند.

* مبانی روان‌کاوی فروید- لَکان، دکتر کرامت موللی، نشرنی، صفحات 71 تا 72

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۱ ، ۱۲:۵۴
مائده ایمانی

نقاهت یعنی سلامتی آمیخته به ضعف و خستگی که بلافاصله پس از بیماری ظاهر می‌شود. احساس نقاهت می‌کنم.

خیلی دیر، در حدود ساعت 11 صبح از خواب بیدار شده‌ام. اولین خواب سیر بعد از حدود یک ماه. برای صبحانه اولویهٔ سرد و چای ترش سرد شب‌مانده و تارت خالی بدون مربا خورده‌ام و احساس خوشبختی و رفاه بهم دست داده. (چون در خانهٔ آنی شرلی در رمان رویای سبز راه به راه تارت می‌پختند و می‌خوردند و از آن به بعد من تارت را با رفاه و خوشبختی مرتبط می‌دانم!) حالا بالای تختم نشسته‌ام و به اتاق نگاه میکنم و از تمیزی و نظمش (که نتیجهٔ تلاش خودم و معصومه در آخرین روز قبل از تعطیلات است) و از روشنی‌اش (که نتیجهٔ آفتاب سرزده و غیر منتظرهٔ امروز است) لذت می‌برم.

دیروز غروب که به خوابگاه برمی‌گشتم خوراکی و فیلم خریده‌ام و امروز از این کارم خیلی راضی هستم؛ از این که خودم را تحویل گرفته‌ام حس خوبی دارم. امروز آشپزی نمی‌کنم و از همان چیزهایی که خریده‌ام می‌خورم. شاید فیلم ببینم. شاید دستبندهای جدید ببافم. قطعا چند تا نامه خواهم نوشت. بعید نیست بیماری‌ای که گرفتارش شده بودم و نقاهت امروز به دنبالش آمده نتیجهٔ  تنبلی‌ام در نامه‌نگاری باشد. دم غروب کمی در محله گشت خواهم زد و کشف خواهم کرد که چه طور باید به تجریش و بازار تهران بروم. فردا و پس فردا را به تجریش و بازار تهران خواهم رفت که دسته تماشا کنم. دوربین نمی‌برم که فقط تماشا کنم.قبل از خواب برای خودم هزار و یک شب خواهم خواند.

بعد از مدت‌ها از این‌که تعطیلم خوشحالم و تعطیل بودن و نبودن برایم علی‌السویه نیست. فکر می‌کنم لذت تعطیلات درک نمی‌شود مگر در تنهایی. از فکر کردن به برنامه‌هایی که برای تعطیلاتم دارم لذت می‌برم؛ از نوشتن درباره‌شان بیشتر.

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۱ ، ۱۲:۲۰
مائده ایمانی