واپسین دقیقهٔ زیبایی
این دیدار بیش از همه چیز فقط یک پیام بود، و نه بیشتر. یاکوب تا دو ساعت دیگر میرفت و این موجود زیبا را برای همیشه از دست میداد. این زن خودش را فقط به عنوان محرومیت به او نشان داد؛ زن را فقط به این دلیل دیده بود که پی ببرد که هرگز نمیتواند متعلق به او باشد. او را به مثابه مظهر هرآنچه داشت با عزیمتش از دست میداد ملاقات کرده بود.
گفت: «عجیب است، به احتمال این آخرین باری است که در عمرم با دکتر اسکرتا صحبت خواهم کرد.»
اما پیامی که این زن حامل آن بود چیز دیگری را نیز میگفت. او پیامآور واپسین دقیقهٔ زیبایی هم بود. بله، زیبایی. یاکوب با اینکه متوجه شد که در واقع هرگز زیبایی را نشناخته، به آن بیتوجهی کرده و هیچ وقت به خاطر آن زندگی نکرده است، زیبایی این زن مسحورش کرد. ناگهان احساس کرد که تمام تصمیمهای قبلیش به دلیل یک غفلت، قلب شده و غیرعادی بوده است، متوجه شد که همیشه چیزی را نادیده گرفته است. به نظرش رسید که اگر این زن را شناخته بود تصمیمش متفاوت میبود.
«چه طور این آخرین بار است؟»
«دارم به خارج میروم برای مدتی طولانی.»
* مهمانی خداحافظی، میلان کوندرا، صفحهٔ 256 و صفحهٔ 257