تراگودیا
تراژدی از از تراگودیا میآید و تراگودیا یعنی آواز بز. این را سال 88 که برای کنکور هنر درس میخواندم یاد گرفتم. کتاب درسی در توضیح این نامگذاری به ارتباط میان بز و اولین تراژدیهای یونان باستان اشاره کرده بود. چه جور ارتباطی؟ یادم نیست. شاید بزها بخشی از دکور آن تراژدیهای نخستین بودند. شاید به بازیگران بز جایزه میدادند. شاید گروه کر آوازی شبیه صدای بز میخواند. به هر حال ذهن من این اشتراک لفظ را نشانهای دانست که به عمق بیهودگی و ابتذال و مضحکبودن غمهای بشری اشاره میکرد. انگار همهٔ رنجهای باشکوه و شاعرانهٔ ما چیزی نیست جز صدای بزی که در تنهایی خودش علفها را نشخوار میکند و با هر بار جنباندن فکش یادآوری میکند که هیچ چیز این سرگذشتهای تلخ جای افتخار ندارد. به این باور قطعی رسیدم که تراژدی در دل خودش بزرگترین مضحکههاست؛ ترکیبی است از کمدی موقعیت و شخصیت؛ نمایی است از زندگی موجود بیخرد و حقیری که خدایان مخصوصا به او فرصت دادهاند تا حماقتهایش را به نمایش بگذارد. امروز صبح که چتر به دست زیر باران قدم میزدم حس میکردم با تمام وجودم درگیر یک تراگودیا هستم.
من از چتر بیزارم. اولا چون سنگین است و دست آدم را بند میکند. دوما چون از خیس شدن نمیترسم و اکراه ندارم و اکراه از خیسی را کسر شان خودم میدانم. اما دوستانم دربارهٔ اسیدی بودن بارانی که داشت میبارید بهم اخطار داده بودند و ذهنم به سرعت بین «باران اسیدی» و «باران مرگ» ارتباط برقرار کردهبود. «باران مرگ» رمانی است که ماجرای انفجاری خیالی را در یک نیروگاه اتمی بازگو میکند: بلافاصله پس از انفجار باران میبارد و این باران آلودگیها را با سرعت بیشتری به زمین میرساند و رقم مرگ و میر را بالاتر میبرد. من چتر دست گرفته بودم تا خودم را از باران آلودهای که تصویری وحشتناک را در ذهنم زنده میکرد محافظت کنم ولی با هر بار باز و بسته کردن چتر پوستم با آن «خیسی آلوده» تماس پیدا میکرد. ماشینهایی که از کنارم عبور میکردند آب جوبها را روی تنم میپاشیدند . دستگیرهٔ مغازههایی که باید واردشان میشدم خیس بود. با همهٔ وسواسم، بیشتر و بیشتر آلوده میشدم. همزمان حواسم به جنبهٔ تناقضآمیز موقعیت هم بود؛ این آبی که مذبوحانه تلاش میکردم از آن بگریزم همان کهنالگوی حیات یونگ بود؛ همان نماد روشنایی در ادبیات ملل، همان بارانی بود که مادربزرگم میگوید دعا در زیر بارشش مستجاب میشود. انگار زندگی به مرگ تبدیل شده بود. باید از زندگی مثل مرگ میگریختم و البته که نمیتوانستم؛ این زندگی به مرگ تبدیل شده بیوقفه تعقیبم میکرد. خودش مرا پرورده بود و حالا که اراده کردهبود پژمردهام کند هیچ چیز نمیتوانست متوقفش کند.
خودم را دیدم که نمایندهٔ نوع بشر شده بودم؛ موجود مفلوک کندذهنی بودم که خشم حامیاش را برانگیخته بود. خدمتکار بیدست و پایی بودم که گلدان عتیقهٔ اربابش را شکسته بود و میخواست از خشم او فرار کند اما سر راه گلدانهای بیشتری را میشکست . هیچ چیز باشکوه و شاعرانهای در فرار مفتضحانهام وجود نداشت. مضحکهٔ عالم هستی بودم. بدبختی مجسم بودم. جوکی بودم که بزی پیر –با آن چشمهای خردمند و طنزپردازش- برای نوههای جوانش تعریف میکرد.