آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

امروز کتابخانهٔ ملی میزبان دکتر سید مخدوم رهین، وزیر فرهنگ افغانستان بود. دکتر رهین و دکتر فلاحی، رئیس کتابخانهٔ ملی، نشست خبری مشترکی داشتند و من خبرنگار لیزنا بودم در آن نشست. برای بار چندم متوجه شدم بیش از چیزی که برای یک خبرنگار لازم است احساساتی هستم. وقتی دکتر فلاحی دربارهٔ ساز و کار بررسی اسناد در شورای ملی آرشیو گفت و این را نشانه‌ای از اهمیت قائل شدن برای هویت ملی دانست، من داشتم لب پایینی‌م را خیلی محکم گاز می‌گرفتم. وقتی دکتر رهین دربارهٔ کتاب‌هایی که در راکت‌باران‌های کابل نابود شدند حرف می‌زد بغض کرده بودم و وقتی از فداکاری کتابداران افغان برای نگه‌داشتن بعضی از آن همه کتاب می‌گفت مجبور شدم به چشم‌هایم دستمال بکشم. زیر چشمی خبرنگاران دیگر را نگاه می‌کردم که چهره‌های باوقار و جدی و متین داشتند و به خودت لعنت می‌فرستادم که به قدر کافی روی صورتم کنترل ندارم.

 

فضای جلسه پر بود از فخرفروشی و منت. نیمی از حرف‌های دکتر فلاحی یادآوری این بود که ایران برای کتابخانه‌های افغانستان چه کرده‌است و چه کرده‌است و باز هم چه کرده‌است. حتی سوال خبرنگار فارس هم -که مسلما نه خودش برای افغانستان کاری کرده‌است نه خبرگزاری متبوعش- بوی منت می‌داد. پرسید: با توجه به اینکه خیلی از کتاب‌های افغانستان را ناشران ایرانی منتشر می‌کنند، چه برنامه‌ای برای ارتقای کتاب و کتابخوانی دارید؟ جملهٔ معترضه هیچ ربطی به سوال نداشت و فقط یک فخرفروشی فکرنشده و زننده بود. دکتر رهین همهٔ این حرف‌ها را با متانت جواب می‌داد؛ نه تکذیب می‌کرد، نه اظهار تشکر بیش از حد و اغراق‌گونه. رفتارش خیلی خوب بود با وجود این فضا بدجوری مرا معذب می‌کرد و خدا خدا می‌کردم زودتر جلسه به پایان برسد. به محض اینکه گزارشم در لیزنا منتشر شود لینکش را اینجا می‌گذارم تا دقیقا متوجه منظورم از فضای فخرفروشی و منت بشوید. (تکمیلی: منتشر شد)

 

بعد از پایان جلسه، مسئول روابط عمومی کتابخانهٔ ملی پیشنهاد کرد اگر می‌خواهم مصاحبهٔ اختصاصی بگیرم در فرصتی که وزیر و دکتر فلاحی برای بازدید از کتابخانه می‌روند کنار وزیر بایستم و سوالاتم را بپرسم. من فکر نمی‌کردم چنین فرصتی دست بدهد و آمادهٔ مصاحبه نبودم و دلم هم نمی‌خواست یک مصاحبهٔ روتین با سوالات روتین بگیرم. بنابراین از خیرش گذشتم. دلم می‌خواست به جای مصاحبه، به دکتر رهین نزدیک شوم و بگویم به این فضای منت و فخرفروشی اهمیت ندهد و بداند در ایران دل‌هایی هم هستند که برای افغانستان می‌تپند و به خاطر مختصر کارهای انجام شده هیچ منتی بر سر برادران و خواهران‌شان ندارند بلکه بابت کارهای مهم‌تری که انجام نداده‌اند خجالت می‌کشند. اما چنین چیزی ممکن نبود.

۱ نظر ۱۱ دی ۹۱ ، ۱۳:۲۵
مائده ایمانی

خوابگاه‌های دخترانه گورستان رازها هستند. همین طور که در راهروها قدم می‌زنی یا پله‌ها را بالا و پایین می‌کنی رازها را می‌بینی که مثل ارواح بدذات توی کارتون کاسپر از در و دیوار بیرون می‌زنند و در راهروها جیغ می‌کشند و لیز می‌خورند و خودشان را به سر و صورت آدمها می‌کوبند و بعد دوباره درون دیوار فرو می‌روند. آن‌ها نامرئی‌اند و حضورشان را با علائم و رمزها نشان می‌دهند؛ مثلا از طریق صداهای عصبی دخترها وقتی که با تلفن همراه حرف می‌زنند، یا از طریق دست‌خط‌های لرزانی که نام‌های خاصی را روی بخش‌های خاصی از دیوار نوشته‌اند، یا از طریق چشم‌هایی که نمی‌توانی با اطمینان بگویی از گریه سرخ شده‌اند یا از بی‌خوابی. همه حضور این رازهای نامرئی را حس می‌کنند اما برخلاف دوران دبیرستان هیچ کس به آن‌ها اهمیتی نمی‌دهد؛ هیچ کس حتی درباره سرخی چشم صمیمی‌ترین دوستش کنجکاوی نمی‌کند. حتی صاحبان رازها هم آن پنهان‌کاری وسواسی دخترهای دبیرستانی را ندارند. ممکن است از سر مهربانی شانهٔ دختر ناشناسی را که چشم‌های سرخ دارد لمس کنی و او در کسری از ثانیه تصمیم بگیرد رازش را برایت بگوید. فراوانی رازها همه را در برابر آن‌ها بی‌تفاوت کرده‌است. هوای خوابگاه هوایی آغشته به راز است.

 

بیشتر رازهای خوابگاه غمگین‌اند. رازهای شاد برای مدتی طولانی راز باقی نمی‌مانند. یا اگر باقی بمانند اندکی بیشتر از رازهای غمگین توجه و کنجکاوی برمی‌انگیزند و همین آن‌ها را از رازهای غمگین متفاوت می‌کند. بیشتر رازهای خوابگاه عاشقانه‌اند. رازهایی که عاشقانه نباشند معمولا ماهیت شومی دارند؛ یک کینهٔ فروخوردهٔ خیلی عمیق، یک گناه بزرگ. نشانه‌هایی هستند که به خودی خود معنایی ندارند اما پس از عادت کردن به فضای رازآلود خوابگاه می‌فهمی به یکی از آن رازهای غیرعاشقانهٔ شوم اشاره می‌کنند؛ مثلا هدیهٔ بسته‌بندی‌شده‌ای که یک نفر بدون باز کردن کادویش آن را توی سطل آشغال انداخته، یا کلمه‌های خاصی در یک مکالمهٔ تلفنی پرتشنج، یا انواع خاصی از اضطراب.

 

فقط در خوابگاه لیسانسه‌هاست که رازها این قدر زنده و پر جنب و جوش‌اند. رازهای خوابگاه‌های ارشد و دکتری ارواح پیری هستند که رماتسیم گرفته‌اند. آن‌ها نمی‌توانند خودشان را به راهروها پرتاب کنند بلکه ترجیح می‌دهند در گوشه‌های کم‌رفت‌وآمد کز کنند و چرت بزنند. بعضی وقت‌ها ممکن است از سر اتفاق با آن‌ها روبه‌رو شوی؛ مثلا در مکالمهٔ پچ‌پچ‌وار دوتا دوست دربارهٔ یک دوست سوم یا در جسم پژمردهٔ یکی از دخترها؛ جسمی که از شدت پژمردگی مسیری معکوس را طی کرده و به یک جسم نابالغ سیزه، چهارده ساله شبیه شده. رازهای خوابگاه‌های ارشد و دکتری مدت‌هاست عادت روبه‌روشدن با آدم‌ها را از دست داده‌اند. اگر با یکی از آن‌ها برخورد کنی رنجیده و غمگین و عبوس خودش را کنار می‌کشد و در نزدیک‌ترین سوراخ دیوار غیب می‌شود.

 

هیچ کس نمی‌تواند رازی را که با خودش به خوابگاه آورده از آنجا بیرون ببرد. آن ارواح شیری‌رنگ چه زنده و پرتحرک باشند، چه پیر و رماتیسمی، برای ابد در دل آجرهای خوابگاه محبوس می‌شوند و منتظر می‌مانند که به سبک عفریت‌های هزار و یک شب با یک کلمهٔ جادویی احضار شوند. این کلمهٔ جادویی می‌تواند شعر عاشقانه‌ای باشد که با دست‌خطی کشیده روی دیوارهٔ درونی یک کمد چوبی نوشته‌شده. تو آن شعر را با زیباترین لحن خودت دکلمه می‌کنی و بلافاصله ارواحی از سال 65 از دیوارهٔ اتاق شیرجه می‌زنند به فضای اتاق و دیوانه‌وار خودشان را به سقف می‌کوبند؛ طوری که فکر می‌کنی اتاق را روی سرت خراب خواهند کرد. اما پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که جنون‌شان فروکش می‌کند و دوباره به اعماق پناهگاه‌های بیست و چند ساله‌شان می‌خزند و منتظر احضارکنندهٔ بعدی می‌مانند.

۳ نظر ۱۰ دی ۹۱ ، ۲۱:۲۱
مائده ایمانی

دانشکده برای ترم تحصیلی آیندهٔ ما واحد کارورزی ارائه داده است. قبلا از بچه‌های ترم‌بالایی پرسیده‌بودیم و براساس گفته‌های آنها فکر می‌کردیم اولین کارورزی‌هایمان از ترم سه آغاز می‌شود. استاد راهنمایمان پیشنهاد کرده کارورزی را در لیست واحدهایمان انتخاب کنیم اما فعلا برای پذیرش در کتابخانه‌ها اقدام نکنیم و صبر کنیم تا درس‌های این ترم را –که پیش‌نیاز کارورزی هستند- بگذارنیم. بعد برای تابستان در کتابخانه‌های مورد نظرمان پذیرش بگیریم. ظاهرا واحد کارورزی یک استثنا است که می‌شود نمرهٔ آن را بعد از پایان ترم هم رد کرد. من از حالا برای شروع کردن کارورزی مشتاقم و هیجان دارم. در اولین کارورزی احتمالا پشت میز امانت خواهم ایستاد که بعد از میز مرجع، برای من جذاب‌ترین بخش کار در کتابخانه است.

 

هر کتابخانه از چهار بخش اصلی تشکل می‌شود. اول بخش مدیریت است. آن را به صورت یک دایرهٔ بزرگ در بالای یک صفحه تجسم کنید. در کتابخانه‌های موفق داخل این دایرهٔ بزرگ یک دایرهٔ کوچکتر هست به نام روابط عمومی. در چنین کتابخانه‌هایی از داخل دایره روابط عموم سه رشته جدا می‌شود و به سه دایرهٔ بزرگ دیگر در زیر دایرهٔ مدیریت وصل می‌شود: دایره‌های مجموعه‌سازی، سازماندهی و بازیابی. در کتابخانه‌ای که روابط عمومی نداشته باشد بخش مدیریت باید مستقیما با بخش‌های زیر دستش ارتباط بگیرد. بخش مجموعه‌سازی مسئول انتخاب و خرید کتاب‌های مناسب برای کتابخانه‌هاست. در کتابخانه‌های عمومی تحت نظر نهاد کتابخانه‌های عمومی به لطف سیاست فیلترینگ از بالا، عملا بخش مجموعه‌سازی وجود ندارد و کتابداران کتابخانه هیچ نقشی در انتخاب مجموعهٔ تحت مدیریت خود ندارند. اما در کتابخانه‌های وقفی (مثل حسینیهٔ ارشاد) استقلال و آزادی‌عمل خوبی وجود دارد. بخش سازماندهی به کتاب‌ها رده می‌دهد و مکانشان را در قفسه‌ها تعیین می‌کند و در بعضی از کتابخانه‌های موفق و معمولا تخصصی، نمایه‌سازی هم می‌کند؛ یعنی کارت‌های راهنمای تفصیلی از محتوای کتاب‌ها آماده می‌کند. بخش بازیابی مسئول ارائه منابع و اسناد کتابخانه‌ای به کاربران است. هر بخشی از کتابخانه که کاربران مستقیما با آن سر و کار دارند زیرمجموعه بازیابی است؛ مثلا میزهای مرجع و خدمات، خدمات اینترنت و زیراکس و غیره. غیر از بخش بازیابی و گاهی روابط عمومی، بقیهٔ بخش‌های کتابخانه برای کاربر نامرئی است. معروف است که سخت‌ترین کار در کتابخانه  سازماندهی است. به طوری که گاهی کتابداران بخش مجموعه‌سازی در فصولی که کارشان کم‌تر است مامور می‌شوند به همکاری با کتابداران سازمان‌دهی.

 

 

 

چرا من میز مرجع و بعد از آن میز امانت را خیلی دوست دارم؟ چون در این بخش‌هاست که ضرورت وجود کتابدار به غیرکتابدارها -که آشنایی زیادی با محتوا و گسترهٔ علم کتابداری ندارند- ثابت می‌شود. این روزها بعضی از کتابخانه‌های کشورهای پیشرفته به سمت الکترونیکی شدن هرچه بیشتر پیش می‌روند. مدیر دانشکدهٔ ما، دکتر سعید رضایی، در یکی از سخنرانی‌هایش فیلمی از یک کتابخانهٔ صد در صد الکترونیک در اروپا را نمایش داد که هیچ کتابداری نداشت. رده‌بندی و تحویل کتاب و بازپس‌گیری کتاب را ربات‌ها انجام می‌دادند. احتمالا فقط مجموعه‌سازی بر عهدهٔ انسان‌ها بود. کار مجموعه‌سازی هم کار مداوم و سختی نیست. یعنی یک تیم مجموعه‌ساز می‌توانند به تنهایی کار پنج، شش کتابخانه را راه بیندازند. اما استاد رضایی توضیح داد که با وجود این امکانات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری، میل به حذف سمت کتابدار حتی در اروپا هم خیلی کم است. چرا؟ به چند دلیل. یکی از آن دلایل نقشی است که کتابدارها پشت میز امانت و میز مرجع برعهده دارند. آن‌ها کاربر را راهنمایی می‌کنند، اگر نداند محتوای مورد نظرش را کجا پیدا کند نشانش می‌دهند، به او کتاب‌های مکمل و مرتبط پیشنهاد می‌دهند و خلاصه یک جور مشاور حاضر به خدمت و بی‌طرفند. همهٔ این‌ها البته دربارهٔ کتاب‌دارهایی صادق است که کارشان را دوست دارند یا دست کم جدی‌ش می‌گیرند. به قول دکتر رضایی، این کتابداری نیست که جای خودش را به ربات‌ها می‌دهد، بلکه کتابدارهای بد هستند که جایشان را به ربات‌ها می‌دهند.

 

بخش کمی از آموزش‌هایی که ما می‌بینیم مهارت‌های مربوط به بخش بازیابی است. دانش کتابداری بیش از آن که دانش میزهای مرجع و امنت باشد، دانش ارزیابی کیفی منابع و مدارک و اطلاعات و نیز دانش سازمان‌دهی بهینهٔ آن‌هاست. اگر کتابداری فقط دانش بازیابی اسناد بود لزومی نداشت که در این عصر پیشرفت تکنولوژی باز هم آموزش داده شود. اما حقیقت این است که دانش کتابداری اگر چه ابتدا به واسطهٔ نهادی به نام کتابخانه و به عنوان فرعی برآن به وجود آمد، امروزه تا حد زیادی از کتابخانه مستقل شده‌است. حتی اگر کتابخانه‌ها کاملا الکترونیک شوند رشتهٔ کتابداری باقی می‌ماند چون آرشیویست‌ها و نمایه‌سازهای حرفه‌ای دانش‌آموختگان کتابداری هستند. فرآیند علم‌سنجی را در همهٔ دنیا (البته به جز نهاد کتابخانه‌های عمومی!) کتابداران انجام می‌دهند؛ اعطای درجاتی مثل آی‌اس‌آی و آی‌اس‌سی‌ به نشریات علمی‌پژوهشی در صلاحیت کتابداران متخصص علم‌سنجی است. اما همهٔ این‌ها اطلاعات درون‌رشته‌ای هستند که فقط خود کتابدارها ازشان خبر دارند. یک کاربر سادهٔ کتابخانه ضرورت وجود رشته‌ای به نام کتابداری را پشت میز مرجع یا میز امانت درک می‌کند؛ وقتی که می‌بیند یک دایرة‌المعارف زنده دست‌ش را می‌گیرد و او را از میان خیل عظیمی از مدارک و منابع عبور می‌دهد و به جایی که باید برود می‌رساند. بنابراین اگر کسی دغدغهٔ وجههٔ عمومی رشته را داشته باشد باید روی کتابداران بخش بازیابی و نگرش آن‌ها به شغل‌شان کار کند یا دست کم، در مقیاس کوچک‌تر، خودش به عنوان یک کتابدار بخش بازیابی، درست و بر اساس استانداردهای دانشگاهی رشتهٔ کتابداری –که معمولا در کتابخانه‌ها جدی گرفته نمی‌شوند- عمل کند. این است که من سخت مشتاق اولین کارورزی‌ام و ایستادنم در پشت میز امانت هستم؛ می‌خواهم هرچه زودتر اولین قسط از دینی را که به رشته‌ام حس می‌کنم پرداخت کنم و کار کوچکی برای وجههٔ عمومی آن انجام بدهم. چون این رشته در همین مدت کوتاهی که مرا به خودش پذیرفته ده‌ها افق امیدوارکننده جلوی چشمم ظاهر کرده که حتی فکرشان را هم نمی‌کردم.

 

 

 

در کتابداری بحثی داریم به نام «مصاحبه مرجع». منظور سوال و جواب‌هایی است که بین مراجعه‌کنندهٔ میز مرجع و کتابدار میز مرجع شکل می‌گیرد تا کتابدار دقیقا متوجه نیاز مراجعه‌کننده شود و اطلاعات مورد نیاز او را همراه با اطلاعات تکمیلی کمک‌کننده در اختیارش بگذارد. مصاحبهٔ مرجع معمولا با سوال خود مراجعه‌کننده آغاز می‌شود. کمتر مراجعه‌کننده‌ای در میز امانت سوال می‌پرسد. معمولا کاربری که به میز امانت سر می‌زند خیلی دقیق می‌داند که چه می‌خواهد. با این حال یک کتابدار خوب همیشه آماده‌است که در میز امانت هم مصاحبه‌ای شبیه مصاحبهٔ مرجع داشته‌باشد. او خیلی ظریف و بدون فضل‌فروشی به کاربران نشان می‌دهد که می‌تواند به آن‌ها اطلاعات بیشتری بدهد. یک کتابدار میز امانت همچنین ممکن است مهارت‌های ساده و ابتدایی استفاده از کتابخانه را به کاربران بیاموزد؛ مثلا مهارت استفاده از نرم‌افزار سرچ کتابخانه یا مهارت جستجو در اینترنت و پایگاه‌های داده‌ها. گفتن ندارد که این آموزش‌ها باید محترمانه باشند تا مراجعه‌کننده از سوالش –هر قدر هم که ساده و بدیهی باشد- خجالت نکشد. من از حالا مشتاق مصاحبه‌های شبه‌مرجعی هستم که قرار است پای میز امانت داشته باشم.

 

 

۰ نظر ۰۹ دی ۹۱ ، ۱۰:۳۲
مائده ایمانی

از اواسط هفته با سعیده و الهه قرار گذاشته‌بودیم که جمعه را خوش بگذرانیم. صبح که بیدار شدم دیدم آمادگی کامل دارم که به این وعده وفا کنم. شب قبلش رفته بودم استخر و اگرچه تمام تمریناتم محدود بود به چند حرکت سادهٔ اولیه، ولی همان‌ها باعث شده‌بودند بدنم را دوست داشته باشم. برای من لذت بردن از اتفاقات بیرونی کاملا به دوست داشتن خودم و روح و تنم بستگی دارد. غیر از این، تمام شب هم خواب‌های خوب دیده بودم: با پدربزرگم که توی خواب سی‌ساله بود آشپزی می‌کردیم، یکی از یکی شلخته‌تر. آشپزخانه را با پوست گوجه و بادمجان و ظرفِ نشُسته به گند تمام‌عیاری کشیده‌بودیم. هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. همین طور آشپزی می‌کردیم و آشپزی می‌کردیم و شوخی.

 

قرار بود صبح از خوابگاه بیرون برویم. دیرتر از چیزی که می‌خواستیم بیدار شدیم. من که زودتر از همه بیدار شده بودم زودتر حاضر شدم و رفتم کافی‌نت پشت خوابگاه. به بچه‌ها گفتم هر وقت از خوابگاه بیرون آمدند خبرم کنند. ساعت دوازده بود که بیرون آمدند. یخ‌چای خریدیم که من به تازگی کشفش کرده‌ام و از عطری که به نفسم می‌دهد خوشم می‌آید. همین طور که سر می‌کشیدیم راه افتادیم سمت پل مدیریت. یک بی‌آرتی تا پارک وی، یک بی‌آرتی تا میدان تجریش، یک تاکسی تا میدان دربند. مقصدمان مجموعهٔ سعادت‌آباد بود. دم در یک نقشه گرفتیم با پانزده تا بلیط نیم‌بها. سه نفر بودیم و خیال داشتیم 5 تا از کاخ‌ها را ببینیم. پرسیده بودیم، گفته بودند برای هر کاخ در حدود نیم‌ساعت زمان کفایت می‌کنند. ولی نگفته بودند نیم ساعت هم طول می‌کشد که راه هر کدام از کاخ‌ها را پیدا کنیم. توانستیم سه تا کاخ را ببینیم: موزهٔ ظروف سلطنتی، کاخ سفید، کاخ سبز.

 

هوای محوطهٔ کاخ‌ها سرد و سبک بود، درست مثل هوای ییلاق‌مان. برای همین من از همان ابتدا احساس می‌کردم در ولایت خودم هستم و این بهم اعتماد به نفس می‌داد. کوه‌های البرز را می‌دیدم و به خودم می‌گفتم این روی دیگر همان کوه‌هایی است که در شمال می‌بینم. گونه‌هام از سرما گل‌ انداخته‌بود و این اعتماد به نفسم را بیشتر می‌کرد. چرا؟ چون من بی‌توجه به زیبایی‌شناسی شهری جدید، هنوز سرخی گونه را از موئلفه‌های زیبایی صورت می‌دانم. جاده‌های شیب‌دار محوطه را بالا و پایین می‌کردیم و من قدرتمندترین آدم گروه بودم؛ کمتر از همه از سرما آزار می‌دیدم، بیش از همه نفس داشتم و بیشتر از همه می‌خندیدم. این‌ها هم بهم اعتماد به نفس می‌دادند چون این‌ها را هم موئلفه زیبایی می‌دانم. به طور کلی تعریفم از زیبایی تفاوت زیادی با تعریف اجداد ییلاقی‌ام ندارد؛ زیبایی و سلامتی و قدرت جسمی در ذهنم بسیار به هم نزدیکند. جدی نبودم، دلقک گروه بودم و از این بابت لذت می‌بردم. احساس می‌کردم جعبه تقسیمی هستم که امواج شادی را از آسمان دریافت می‌کند و به مردم زمین می‌رساند. این از آن چیزهایی است که دوستان اینترنتیم هیچ وقت درباره‌ام باور نمی‌کنند.

 

در حدود ساعت چهار بعد از ظهر از سعدآباد زدیم بیرون. بدنمان از پیاده‌روی زیاد کوفته‌بود و دست کم من یکی از این کوفتگی لذت می‌بردم؛ مثل کوفتگی بعد از زیر و رو کردن شیب‌های ییلاق‌مان در بعد از ظهرهای سرد آخر شهریور. آش داغ خوردیم و با تاکسی و بی‌آرتی خودمان را رساندیم کنار پارک ملت. نمی‌دانم از کجا به خیال‌مان زده بود که پارک ملت وسایل بازی برقی دارد. خیال داشتیم کمی چاشنی هیجان و وحشت به گردشمان بدهیم. رفتیم و دیدیم خبری نیست. بعد فکر کردیم احتمالا پارک ملت را با پارک ارم اشتباه گرفته‌ایم. غذای مختصری خوردیم و برگشتیم سمت خوابگاه. من ته دلم خوشحال بودم که خاطرهٔ گردشمان در هوای سبک کوهستان با خاطرهٔ چرخ و فلک‌ و ترن‌هوایی همراه نشده. به خوابگاه که رسیدیم خودم را در آینه قدی طبقهٔ اول برانداز کردم: به آن زیبایی نبودم که تمام روز در ذهنم تصور کرده‌بودم. یا شاید خستگی آن زیبایی شادمانهٔ روز را زائل کرده‌بود. اهمیتی نداشت؛ خود زیبایی مهم نبود؛ مهم احساس زیبایی بود و کاربردی که در شاد کردنم در تمام طول روز داشت. همهٔ این‌ها را در همان یک لحظه و همان یک نگاه کشف کردم. بعد با احساس آرامش و شادی پیغمبرانه‌ای از پله‌ها بالا رفتم تا خودم را به هم‌اتاقی‌هایم برسانم که چند قدم جلوتر از من می‌رفتند. توی راه احساس می‌کردم از شادی و آرامش و شکوه می‌درخشم و زیر لب به خودم می‌گفتم: «خود شکوه مهم نیست؛ مهم احساس شکوه است و کاربردی که در شاد کردنم در طول شب خواهد داشت.»

 

 

* به نرگس: سوالی که وعده‌ داده‌بودم بپرسم را پرسیدم. پاسخ این بود: «بهترین منبع برای مکتب‌ها کتاب "مکتب‌های ادبی" از مرحوم رضا سیدحسینی است. مفصل‌ترین بحث هم دربارهٔ رئالیسم جادویی در این کتاب آمده‌است. کتاب "آشنایی با مکتب‌های ادبی" از دکتر ثروت هم مطالبی دارد. همهٔ آثار تحت تأثیر سیدحسینی هستند.» ممنون از اینکه مرا برای سوال پرسیدن انتخاب کردی. برای یک تازه‌کتاب‌دار هیچ چیز لذت‌بخش‌تر از این نیست که دربارهٔ کتاب‌ها ازش سوال بپرسند. :)

 

* دربارهٔ عنوان: من «درخشش ابدی یک ذهن پاک» را ندیده‌ام، برای همین کمی تا حدودی عذاب وجدان دارم که از عنوانش برای عنوان نوشته‌ام استفاده کرده‌ام.

۱ نظر ۰۸ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۶
مائده ایمانی

دیشب «خانهٔ ارواح» را تمام کردم. از آن کتاب‌هایی است که اگر مال خودم باشند دوباره و سه‌باره و چندباره از ابتدا تا انتهایشان را می‌خوانم و تازه وقتی از خواندن‌شان خسته شوم، بی‌هدف بازشان می‌کنم (انگار که فال بگیرم) و هر صفحه‌ای را که زیر دستم بیاید با چند صفحهٔ قبل و بعد از آن در ذهنم مرور می‌کنم. اما خانهٔ ارواح مال من نیست. همین که تمام شد گذاشتمش توی کوله‌پشتی که به کتابخانهٔ دانشگاه پسش بدهم و کتاب دیگری از همین نویسنده امانت بگیرم؛ احتمالا «پائولا». هم‌زمان در ذهنم دم گرفته بودم که «ایزابل آلنده نویسندهٔ محبوب من است. ایزابل آلنده نویسندهٔ محبوب من است» و دوباره و دوباره.

 

می‌دانید چه چیزی را دربارهٔ آلنده خیلی دوست دارم؟ این که ایدئولوژیک نیست. سیاسی هست، همه می‌دانند؛ به خاطر همین سیاسی بودنش ناچار شد بعد از کودتا کشورش را ترک کند. اما ایدئولوژیک نیست؛ همهٔ دنیا را از پشت عینک رنجی که کشیده و ظلمی که تحمل کرده نمی‌بیند؛ در رنج‌هایی که کشیده متوقف نشده؛ از هر فرصتی که به دستش برسد برای جار زدن زخم‌هایش استفاده نمی‌کند. نویسنده‌های دیگری هستند که همهٔ این کارها را می‌کنند و با این حال آن‌ها هم نویسندهٔ محبوب من‌اند یا دست کم بعضی از کتاب‌هایشان کتاب‌های محبوب من اند. مثلا من شوخی ِ میلان کوندرا را درست و حسابی دوست دارم، با این‌که از ابتدا تا انتها روایت و واکاوی زخم است و روی زخم متمرکز شده‌است. اگر بخواهم دقیق‌تر باشم باید بگویم شوخی را دقیقا به این دلیل که روی رنج متمرکز شده است دوست دارم. اما از آن طرف ایزابل آلنده را به این خاطر که از رنج عبور کرده ستایش می‌کنم؛ از آن تناقض‌های طبیعی. آلنده یک داستان طولانی را روایت می‌کند که در انتها به رنج‌های خودش می‌رسد. اما آن روایت طولانی بهانه‌ای برای رسیدن به این بخش نیست. فصل رنج‌های راوی با سیر کلی داستان هماهنگ است؛ بخشی است از کل؛ نه پررنگ‌تر از بخش‌های دیگر است و نه زیباتر؛ خودش را بیشتر از بخش‌های دیگر نشان نمی‌دهد. و تازه نویسنده به همین هم اکتفا نمی‌کند و در انتهای داستان خیلی روشن و صریح عبور از رنج را نشان می‌دهد.

 

«خانهٔ ارواح» داستان مبسوط زندگی چند نسل از آدم‌های یک خانوادهٔ دیوانه‌طور است. از این نظر می‌توان آن را به «صد سال تنهایی» تشبیه کرد. شباهت‌های دیگری هم با آن کتاب دارد؛ مثلا کاراکتری دارد به نام «رزا خوشگله» که «رمدیوس خوشگلهٔ» مارکز را به یاد می‌آورد. آلنده هم در کتابش جادو را رئال‌نمایی کرده؛ درست مثل مارکز. اما از تفاوت‌ها بگویم: آلنده تکه‌ای از یک روایت بزرگ را انتخاب می‌کند و باز می‌گوید؛ خانوادهٔ دل‌واله قبل از اینکه او به زندگی‌شان سرک بکشند بوده‌اند و بعد از اینکه آلنده داستانش را به آخر می‌برد باز هم هستند؛ در انتهای داستان آخرین نمایندهٔ زنده‌شان باردار است و نوید می‌دهد که «این داستان ادامه دارد». در حالی که مارکز یک داستان مستقل و کامل را روایت می‌کند: اولین نماینده‌های خانوادهٔ بوئندیا از یک معبر سخت می‌گذرند که بعدها دیگر هیچ وقت پیدایش نمی‌کنند و به این ترتیب ارتباطشان را با گذشته‌ای که معلوم نیست داشته‌اند یا نه قطع می‌کنند. آینده‌ای هم وجود ندارد: وقتی صد سال به پایان می‌رسد بوئندیاها نابود می‌شوند. گذشته از این مورد، به نظرم می‌آید که جادوی کتاب آلنده واقع‌نماتر از جادوی صدسال‌تنهایی است. من در طول خوانش صدسال تنهایی متوجه جادوی کتاب بودم و متوجه این نکته هم بودم که نویسنده به این جادو به چشم امری عادی نگاه می‌کند. اما جادوی خانهٔ ارواح درست مثل واقعیت و هواست: حضور دارد اما حس نمی‌شود و حیرت ایجاد نمی‌کند. آخرین مورد اینکه روایت صدسال‌تنهایی مردانه است و روایت خانهٔ ارواح زنانه. غیب گفتم!

 

این روزها بازار نشر پر است از آثار ترجمه‌شدهٔ نویسندگان سیاسی بلوک شرق. آن‌ها فضای اختناق دیکتاتوری‌های کمونیستی را به خوبی ملموس می‌کنند و با حساسیت خوبی نشان می‌دهند که روح انسان وقتی آزادی را از دست بدهد به چه شکلی در می‌آید. به نظر می‌رسد کتاب‌خوان‌های ایرانی استقبال خوبی از این کتاب‌ها می‌کنند و خیلی راحت آن نویسنده‌ها و رنج‌هایشان را درک می‌کنند. خود من هم این تیپ کتاب‌ها را دوست دارم. با این حال فکر می‌کنم لازم است هرازچندگاهی کتاب‌های امثال آلنده را هم بخوانیم؛ کتاب‌های کسانی که از دیکتاتوری‌های دست‌راستی گریخته‌اند. این کمک‌مان کند که فراموش نکنیم سند دیکتاتوری را فقط به نام حکومت‌های چپی نزده‌اند؛ لیبرالیسم هم می‌تواند به دیکتاتوری ختم شود، بدون اینکه در خشونت از همتایان دست‌چپی‌اش کم بیاورد. اصولا سند دیکتاتوری را به نام هیچ ایدئولوژی خاصی نزده‌اند. هرجا که تعصب باشد دیکتاتوری هم می‌تواند متولد شود. مخصوصا دلم می‌خواهد این موضوع را به یاد کسانی بیاورم که پس از کافر شدن به اسلام ایدئولوژیک، حالا لیبرالیسم را می‌پرستند.

۴ نظر ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۲:۱۰
مائده ایمانی

چیزی در حدود یک ماه پیش، اولین مجمع عمومی اتحادیهٔ انجمن‌های علمی دانشجویی کتابداری در کتابخانهٔ ملی برگزار شد. من به عنوان خبرنگار در آن نشست حاضر بودم و از خلال حرف‌های حاضران فهمیدم که وجههٔ انجمن‌های علمی دانشجویی در دانشگاه‌ها و بین دانشجوها وجههٔ اجرایی است و آن‌ها را بیش از هر چیز به «دویدن دنبال کیک و ساندیس» می‌شناسند. اعضای ادکا از این وضع ناراضی بودند چون فکر می‌کردند باعث می‌شود بچه‌های پژوهشگر از انجمن کناره بگیرند. آن‌ها معتقد بودند باید این تصور عمومی را تغییر داد و پیشنهاداتی هم برای رسیدن به این هدف ارائه می‌دادند. مثلا می‌گفتند باید از بچه‌های اهل پژوهش حمایت کرد و به آن‌ها اطمینان داد که لازمهٔ عضویت در انجمن این نیست که حتما وظیفهٔ اجرایی بر عهده بگیرند. حدود دو هفته بعد از نشست ادکا، وقتی ما که اعضای جدید انجمن کتابداری دانشگاه‌مان باشیم، سازمان‌دهی شدیم و من فرصت پیدا کردم در فعالیت‌های انجمن وارد شوم، معنی دقیق «وجههٔ اجرایی» را فهمیدم.

 

انجمن‌های علمی-دانشجویی تشکل‌هایی درون‌رشته‌ای هستند که زیر نظر ادارهٔ امور فرهنگی دانشگاه فعالیت می‌کنند. «زیر نظر ادارهٔ امور فرهنگی» را بولد کردم زیرا اولین چیزی که بعد از عضویت در انجمن کشف می‌کنید این است که همهٔ راه‌ها به امور فرهنگی ختم می‌شود. انجمن‌های علمی دانشجویی صرف نظر از رشتهٔ فعالیت‌شان اساس‌نامهٔ مشترکی دارند که در وزارت علوم تدوین شده‌است و هراز چند گاهی در همان وزارت علوم تغییراتی می‌کند. اما گذشته از این مورد، دربارهٔ بقیهٔ چیزهایی که به انجمن‌ها مربوط است اداره‌های امور فرهنگی دانشگاه‌ها تصمیم می‌گیرند. در مراسم رسمی انجمن‌ها را به عنوان انجمن‌های ِ امور فرهنگی معرفی می‌کنند: «انجمن ِ زیست‌شناسی امور فرهنگی» یا «انجمن کتابداری ِ امور فرهنگی». امور فرهنگی تصمیم می‌گیرد که کمیته‌های مختلف انجمن‌ها چه نام‌ها و چه وظایفی داشته باشند. انجمن‌ها غیر از مجوز فعالیت اولیه، باید برای تک تک فعالیت‌هایشان هم از امور فرهنگی کسب تکلیف کنند. من به تازگی کشف بسیار جالبی کرده‌ام: امور فرهنگی حتی محتویات برد انجمن‌ها را هم قبل از نصب مورد به مورد بررسی می‌کند و معمولا پس از حذف و جرح و تعدیل مطالب اجازهٔ نصب آن‌ها روی برد را می‌دهد! هفتهٔ پیش من و سارا خلاصه‌ای از این خبر را برای نصب روی برد انجمن خودمان انتخاب کردیم و به امور فرهنگی فرستادیم. اولین کارشناسی که این مطلب را دید گفت به هیچ وجه نمی‌توانیم آن را به برد بزنیم چون تبلیغ برای حکومت آمریکاست! وقتی اصرار کردیم گفت یادداشت‌ها را برای مدیر کل امور فرهنگی می‌فرستد تا او تصمیم نهایی را بگیرد.

 

من نمی‌توانم بفهمم وزارت علوم با چه توضیح و استدلالی انجمن‌هایی را که بناست فعالیت عمده‌شان علمی و پژوهشی باشد زیر مجموعهٔ ادارهٔ امور فرهنگی قرار داده. حتی اگر اداره‌های امور فرهنگی در دانشگاه‌ها دقیقا و کاملا «فرهنگی» بودند و کابوس «تهاجم فرهنگی» و «جنگ نرم» ذهن‌شان را پریشان نکرده بود و زاویهٔ دیدشان را امنیتی نکرده بود باز هم این انتخاب نامتناسب و عجیب بود. طبیعی‌تر و عاقلانه‌تر این است که این انجمن‌ها زیر نظر معاونت پژوهشی دانشگاه کار کنند. دوستم می‌گوید احتمالا مساله دقیقا همان نگاه امنیتی داشتن است؛ وزارت علوم می‌خواهد مطمئن باشد که آدم‌هایی مطمئن و خودی حواسشان به دانشجوها هست. اگر این باشد باز به نظر من نگرانی و ترسی که موجب چنین وسواسی می‌شود عجیب و درک‌نشدنی است. معمولا دانشجوهایی جذب انجمن‌های علمی-دانشجویی می‌شوند که علاقهٔ اولیه و اصلی‌شان رشته‌های تحصیلی‌شان است و اهمیت زیادی به سیاست نمی‌دهند.

 

برخلاف اعضای ادکا، من فکر نمی‌کنم وجههٔ اجرایی انجمن‌های دانشجویی نتیجهٔ سلایق اجرایی اعضا باشد؛ برعکس، فکر می‌کنم این سرنوشت طبیعی تشکل علمی‌ای است که مجبور باشد زیر نظر نهادی با نگاه امنیتی کار کند. فرقی نمی‌کند بچه‌های انجمن بخواهند جشن شب یلدا برگزار کنند یا همایش علمی یا کارگاه آموزشی؛ به هر حال قبل از هر برنامه‌ای باید یک روند طولانی از بروبیاهای اداری طی شود تا امور فرهنگی مطمئن شود که دانشجوها قصد بدی ندارند. در چنین شرایطی انجمن‌ها راهی برای فرار از «وجههٔ اجرایی» ندارند.

 

من هنوز عضو انجمن علمی دانشجویی کتابداری دانشگاه خودمان هستم، چون اعضای انجمن و دبیرهای کمیته‌ها و دبیر انجمن را دوست دارم و از جلسه‌های انجمن ، که دورهم‌جمع‌شدن‌های دوستانه‌ای است، لذت می‌برم. با این حال فکر می‌کنم اگر قرار باشد چند دانشجو به صورت گروهی کاری برای رشته‌شان بکنند، بهتر است قید تشکل‌های رسمی را بزنند. به رسمیت‌شناخته شدن از جانب وزارت علوم و بهره‌مند شدن از امکانات دانشگاه و بودجهٔ مختصرش به تحمل آن همه محدودیت توهین‌آمیز نمی‌ارزد. بدون استفاده از برد انجمن کتابداری هم می‌شود اطلاع‌رسانی کرد، بدون دوربین ادارهٰٔ امور فرهنگی هم می‌شود از جلسه‌ها عکس گرفت. اما بدون عزت‌نفس و استقلال نمی‌شود هیچ کار موثری انجام داد. من فکر می‌کنم معاملهٔ استقلال با برد و دوربین معاملهٔ عاقلانه‌ای نیست.

۰ نظر ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۸:۳۲
مائده ایمانی

دیروز، ساعت 5 بعد از ظهر، مستند «ریشه در خویش» در یکی از سالن‌های ساختمان حوزهٔ هنری (در تقاطع حافظ و سمیه) اکران شد. بانی برنامه «خانهٔ ادبیات افغانستان» بود. من خبر پخش این مستند را از طریق استادم دریافت کرده بودم و خیلی مشتاق بودم که حتما آن را ببینم. برای رسیدن به برنامه نیم ساعت زودتر از کلاس بعد از ظهرم بیرون زدم. به موقع به ساختمان حوزه هنری رسیدم اما مدت زیادی معطل پیدا کردن سالن اوستا بودم. ساختمان حوزهٔ هنری بزرگ بود و دورتادورش را سالن‌های مختلف احاطه کرده بودند. هیچ تابلو و راهنمایی در کار نبود. در بخش‌های اداری ساختمان کسی نبود که ازش سوال بپرسم. راهنمایی‌های نگهبان‌ها هم مبهم و غلط بودند. به هر حال با ده دقیقه تاخیر وارد سالن شدم.

 

«ریشه در خاک» روایت مستندی بود از زندگی چند مهاجر هنرمند افغان؛ یک نقاش، چند شاعر، یک نویسنده و یک نوازنده. ظاهرا همه‌شان با این سوال مضحک روبه‌رو شده‌بودند که «مگر افغان‌ها هم هنرمند دارند؟!» اما فضای فیلم روی هم رفته امیدوارکننده بود و می‌کوشید این پیام را برساند که باید بی‌خیال قید و بند‌های انتسابی شد و به جای آن‌ها به زندگی چسبید. بعد از پایان فیلم، کارگردان روی سن رفت و به سوال‌های مجری برنامه پاسخ داد. فضای پرسش و پاسخ‌ها خیلی شاد و شوخ‌طبعانه بود. مژگان اینانلو در میانهٔ حرف‌هایش اشاره کرد که هم صدا و سیما و فستیوال‌های داخلی و هم چندین فستیوال خارجی «ریشه در خویش» را رد کرده‌اند. من می‌توانستم دلیل خارجی‌ها را درک کنم؛ آن‌ها احتمالا ترجیح می‌دهند تصویر رنج و بدبختی مهاجران را ببینند؛ مرثیه خواندن برای رنج‌های ملت‌های دیگر تسکین‌شان می‌دهد و وجدان‌شان را آرام می‌کند که «بله، ما وظیفهٔ خودمان را انجام دادیم.» اما هرچه فکر کردم نتوانستم بفهمم صدا و سیما و فستیوال‌های داخلی چه جور ایرادی در فیلم کشف کرده‌اند. اتفاقا «ریشه در خویش» این پتانسیل را داشت که باب طبع صدا و سیما تاویل شود. می‌شد ذهن مخاطب را هدایت کرد که از آن نتیجه بگیرد ایران عجب جای گل و بلبلی است! منظورم این نیست که فیلم همچه پیامی داشت یا نگاه کارگردان این بود. اما به هر حال می‌شد زمینه‌سازی کرد و این معنا را ازش بیرون کشید. خلاصه این که تلاش‌های من برای کشف دلایل تصمیم‌گیرنده‌های صدا و سیما به نتیجه نرسید. فقط حدس زدم شاید حاضر نیستند اعتراف کنند که ایرانی‌ها با مهاجران افغان بد تا می‌کنند و نگاه‌شان تحقیرآمیز است؛ شاید فکر می‌کنند ضرر چنین اعترافی بسیار بیشتر از سودی است که از تاویل فیلم حاصل‌شان می‌شود.

 

من مجبور بودم بعد از پایان برنامه با عجله برگردم تا در تایم مجاز ورود و خروج به خوابگاه برسم و تاخیر نخورم. نشد بمانم و با اعضای خانهٔ ادبیات افغانستان آشنا شوم. ولی به خودم وعده دادم که در نشست‌های بعدی‌شان شرکت کنم. پرسیدم، گفتند هر پنج‌شنبه همان ساعت و همان جا گرد هم می‌آیند و شعر و داستان می‌خوانند.

 

فیلم خوبی بود؛ دیدنش به از دست دادن نیم ساعت پایانی کلاس می‌ارزید.

۱ نظر ۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۲:۳۱
مائده ایمانی

جهانا! مپرور چو خواهی درود

چو می‌بدروی پروریدن چه سود؟!

 

در این پست گفته‌بودم که شاهنامه‌خوانی را آغاز کرده‌ام و خیال دارم بعد از خواندن هر بخش داستانی، آن را با نثری ساده بازنویسی کنم و در وبلاگ بگذارم. همین طور گفته بودم که در بازنویسی‌های وسواس ادبی به خرج نخواهم داد (تلاش نمی‌کنم که اثر ادبی تولید کنم) بلکه بر وفاداری بر منبع اصلی، بازگویی جزئیات و روانی نثر متمرکز خواهم شد. شاهنامه‌ای که می‌خوانم و مبنای بازنویسی قرار می‌دهم، تصحیح «جلال خالقی مطلق» است و توسط «مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی» منتشر شده است.

 

شاهنامه با روایت دوران پادشاهی پیشدادیان آغاز می‌شود. داستان‌های پیشدادیان به بخش اساطیری شاهنامه تعلق دارند و میان آن‌ها و روایت‌های اساطیری اوستا و متون پهلوی شباهت‌های زیادی هست. شاهنامه پیشدادیان را نخستین شاهان جهان معرفی می‌کند. تعداد آن‌ها بدون به حساب آوردن ضحاک نه تن است. دوران هزار سالهٔ پادشاهی ضحاک در میانهٔ عصر پیشدادیان و بین پادشاهی جمشید و فریدون واقع است. با این حال معمولا او را از پیشدادیان به حساب نمی‌آورند؛ زیرا اولا پادشاهی غاصب و ستمگر است و دوما برخلاف دیگر پیشدادیان، نژاد عربی دارد و پارس نیست. اولین پادشاه پیشدادی گَیومرت است.

نوشته زیر، نخستین نوشته از سری یادداشت‌های بازنویسی شاهنامه است.

 

 

پادشاهی گَیومرت

گیومرت نخستین پادشاه جهان و آغازگر رسم پادشاهی بود.  او و همراهانش پوست پلنگ را به عنوان لباس بر تن می‌کردند و مقر پادشاهی و تخت‌گاه‌شان بر فراز کوه بود. گیومرث «فر شاهنشهی» داشت به طوری که حیوانات وحشی با او انس می‌گرفتند و در کنارش می‌آرمیدند. ولیعهد و تنها پسر کیومرث، جوان زیبا و خردمند و شجاعی به نام سیامک بود. گیومرت علاقهٔ زیادی به این یگانه فرزندش داشت و از شدت محبت، همواره در ترس از دست دادن او به سر می‌برد؛ به طوری که گاه از این وحشت به گریه می‌افتاد.

 

مدت زیادی از پادشاهی گیومرت نگذشته بود که شکوه دولتش فراگیر شد. هیچ کس با او و حکومتش دشمنی نمی‌کرد؛ مگر اهریمن پلید که در نهان به او و قدرتش رشک می‌برد. یکی از فرزندان اهریمن دیوی درشت هیکل و شرور بود که مانند پدرش به گیومرت و سیامک حسادت می‌کرد. این بچه‌دیو سپاهی از دیوان فراهم کرد و به قصد تصرف تاج و تخت شاه به سمت سرزمین او روان شد. او قصدش را از کسی پنهان نمی‌کرد و به هرکجا می‌رسید از هدفش که برانداختن تاج و تخت گیومرت بود لاف می‌زد.

سروشی از عالم غیب که ظاهری مانند سربازان پلنگینه‌پوش گیومرت داشت به نزد سیامک آمد و او را از قصد و هدف دیو آگاه کرد. شنیدن این خبر سیامک را سخت خشمگین کرد. او بی‌درنگی سپاهی فراهم آورد و با همان پوست پلنگ که بر تن داشت راهی جنگ با دیو شد؛ زیرا در آن زمان هنوز زره و خود و دیگر ابزارهای جنگ اختراع نشده بودند. سیامک به دیو حمله برد و با او کشتی گرفت. دیو به سادگی سیامک را بلند کرد و به زمین زد و با چنگالش کمرگاه او را درید. به این ترتیب سیامک به قتل رسید.

 

چون خبر مرگ  سیامک به گیومرت رسید جهان پیش چشمش تیره و تار شد و ناله‌کنان و برسرزنان از تخت شاهی خود فرود آمد و به خودزنی و عزاداری پرداخت. همهٔ سپاه و لشکر نیز از او پیروی کردند و همراه حیوانات وحشی و مرغانی که با او انس داشتند و پادشاهی‌اش را پذیرفته بودند ناله و زاری آغاز کردند. این عزاداری همگانی یک سال به طول انجامید. پس از ان سروش خجسته‌ای از جانب پروردگار به نزد گیومرت آمد و از او خواست دست از عزاداری بردارد و در عوض سپاهش را آماده کند تا از قاتل سیامک انتقام بگیرند. گیومرت اطاعت کرد و اشک‌هایش را پاک کرد و پس از یاری خواستن از خدا، آمادهٔ خون‌خواهی سیامک شد.

 

از سیامک پسری باهوش و دانا به نام هوشنگ باقی‌مانده بود که در نزد پدربزرگش بسیار عزیز بود و جای پسر از دست رفتهٔ او را پرمی‌کرد. هنگامی که پدربزرگ عزم جنگ با دیوها را کرد، هوشنگ را به نزد خود خواند و قصدش را بر او آشکار نمود و او را به پیشروی لشکر منصوب نمود. سپس سپاهی بزرگ از انسان‌ها و پریان و حیوانات درنده و حیوانات رام و مرغان هوا گرد آورد و به هوشنگ سپرد و خود در عقب سپاه روانه شد. این لشکر باعظمت به سمت مقر دیوان حرکت کرد و از شکوه آن لرزه بر اندام دیوی که سیامک را کشته بود افتاد. به همین دلیل وقتی دو لشکر به هم حمله بردند سپاه دیوان به سادگی شکست خورد. هوشنگ بندی به گردن قاتل پدرش انداخت و او را به زمین زد و پوست تنش را درید و به این ترتیب انتقام سیامک را گرفت.

 

مدتی پس از پایان پیروزمندانهٔ این جنگ، عمر گیومرت و دوران سی سالهٔ حکومت او به پایان رسید. آنگاه هوشنگ به تخت شاهی نشست.

 

پادشاهی هوشنگ

هوشنگ پادشاهی دانا و مدبر و عادل بود. شیوهٔ او عدل و بخشش و بخشایش بود که به زودی در سراسر جهان پیاده کرد. در عصر پادشاهی هوشنگ سراسر گیتی آبادان شد.

هوشنگ فنون ارزشمندی را ابداع کرد و برای انسان‌ها به یادگار گذاشت. او بود که برای نخستین بار با به کار گرفتن آتش، آهن را از سنگ آهن جدا کرد و سپس دست به آهنگری زد و ابزارهایی مانند گرز و تبر و اره و تیشه را ساخت. هوشنگ همچنین آبراهه‌ها را اختراع کرد و به وسیلهٔ آن‌ها آب را از رودخانه‌ها به دشت‌ها هدایت نمود و به کشاورزی رونقی چشمگیر داد. سپس حیواناتی مانند گاو و خر و گوسپند را اهلی کرد و از پوست حیوانات دیگری مانند روباه و قاقم و سنجاب و سمور برای برای تهیهٔ لباس‌هایی جدید استفاده کرد. پادشاهی هوشنگ چهل سال به طول انجامید و سپس نوبت به پسر او، طهمورث دیوبند رسید.

 

پادشاهی طهمورث

طهمورث، فرزند و جانشین هوشنگ، درست مانند پدرش هوشمند بود. او پس از آنکه بر تخت نشست بزرگان جهان را نزد خود گردآورد و آغاز حکومتش را به آن‌ها اعلام کرد و شیوه و اهدافش برای آن‌ها سخن گفت. طهمورث وعده داد که بدی‌ها را در جهان از بین ببرد و دست دیوان را از ستم و تعدی به مردم کوتاه نماید و چیزهای سودمند را برای مردم آشکار کند و استفاده از آن‌ها را آزاد نماید.

 

یکی از نخستین کارهای او در مقام شهریار، این بود که پوست و موی حیوانات را چید و از آن‌ها پارچه بافت و لباس‌هایی متفاوت از لباس‌های گذشته‌گانش پدیدآورد. او بود که برای اولین بار حیوانات تندرو را رام کرد و برای باربری و سواری به کار گرفت. همچنین طهمورث دردندگانی مانند سیاه‌گوش و یوز و پرندگانی مانند شاهین و باز را اهلی کرد و در سپاه خود به کار گرفت. ورود ماکیان به زندگی انسان‌ها نیز به دوران پادشاهی طهمورث باز می‌گردد. او راه و رسم مراقب از این پرندگان را به مردم آموخت و از آن‌ها خواست که با ماکیان به نرمی و ملایمت رفتار کنند. طهمورث از مردمش خواست به یاد داشته باشند که تمام این نعمت‌ها از جانب خداست و همیشه او را ستایش کنند.

 

شاه‌طهمورث وزیری دانا و پاک‌نهاد و پرهیزگار به نام شهرسپ داشت که همواره به روزه و نماز شبانه مشغول بود. این وزیر دانا همواره نیکی‌ها را به پادشاه می‌نمود و از او می‌خواست که طرفدار راستی و درستی باشد. در نتیجهٔ تلاش شهرسپ وزیر به زودی طهمورث از همهٔ بدیها پاک شد و «فرهٔ ایزدی» از جسمش تابیدن گرفت و به چنان قدرتی دست یافت که توانست با جادو و افسون اهریمن را اسیر خود کند. بعد از این اتفاق دیوها سر از فرمان او پیچیدند و انجمنی تشکیل دادند و به مخالفت با او پرداختند. طهمورث از این سرکشی خشمگین شد و خود را آمادهٔ نبرد با آن‌ها کرد. دیوها نیز در مقابل او لشکر کشیدند و جنگ درگرفت. این جنگ زیاد به طول نینجامید و به زودی طهمورث موفق شد دوم سوم لشکر دیوها را اسیر کند و یک سوم دیگر را با گرز بکشد. دیوهای اسیر به طهمورث التماس کردند که از کشتن آن‌ها درگذرد تا آن‌ها نیز در عوض هنری تازه به او بیاموزند. طهمورث پذیرفت و دیوها را آزاد کرد و آن‌ها که قدرت شاه را دیده بودند بار دیگر به فرمانش درآمدند و نوشتن را به او آموختند؛ نه نوشتن به یک زبان تنها بلکه نوشتن به حدود سی زبان را به طهمورث آموزش دادند؛ از جمله  زبان‌های تازی و پارسی و سَغدی و و چینی و پهلوی.

پس از سی سال زمان طهورث نیز به سر رسید و نوبت فرزندش جمشید شد که بر تخت پادشاهی بنشیند.

 

 

*بازنویسی از صفحات21 تا 37 شاهنامه، تصحیح جلال خالقی مطلق، انتشارات مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی.

 

۸ نظر ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۴:۲۲
مائده ایمانی

قبلا در همین وبلاگ نوشته‌ام که چقدر کتابخانهٔ حسینیهٔ ارشاد و کتاب‌دارانش را دوست دارم. هربار که به آن‌ها سرمی‌زنم شاد و امیدوار می‌شوم. با وجود این تا به حال فقط برای نشست‌های خبری به این کتابخانه رفت و آمد کرده بودم و هرگز سالن مطالعه و مخزن کتاب‌هایش را ندیده بودم و فکر عضویت در آن به ذهنم خطور نکرده بود. دیروز برای اولین بار به این فکر افتادم. دلم رمان کلاسیک می‌خواست ولی می‌دانستم که قیمت‌ کتاب خیلی بالا رفته. به خودم گفتم اگر عضو یک کتابخانهٔ عمومی خوب نشوی باید همهٔ زمستان را بدون رمان سر کنی. بلافاصله به یاد کتابخانهٔ حسینیهٔ ارشاد و مجموعهٔ بزرگ و هیجان‌انگیزش و تخفیف سی درصدی هفتهٔ دانشجویش افتادم. حالا که این سطور را تایپ می‌کنم در سالن مرجع این کتابخانه نشسته‌ام. مراحل عضویتم انجام شده و تا چند روز دیگر می‌توانم کارتم را تحویل بگیرم. اما از همین حالا عضو محسوب می‌شوم و دارم از خدمات کتابخانه استفاده می‌کنم؛ مثلا «شاهنامه» را از بخش مرجع امانت گرفته‌ام و دارم از ابتدا می‌خوانم. رمز اینترنت امروز را هم دریافت کرده‌ام. تصمیم دارم برای امتحانات پایان ترم اینجا درس بخوانم.  

 

گفتم که شاهنامه می‌خوانم. می‌خواهم این کار را ادامه بدهم. به نظرم وقتش رسیده که خودم را از سلطهٔ غزلیات سعدی بیرون بکشم و بقیهٔ نمونه‌های ادبیات کلاسیک را هم بشناسم. اما خیال ندارم سخت بگیرم و مثلا خودم را ملزم کنم که در بازه‌های مشخص زمانی بخش‌های مشخصی از شاهنامه را بخوانم. می‌دانم که به چنین قول و قرارهایی وفادار نخواهم ماند. در عوض به خودم قول می‌دهم که هر وقت توانستم هر مقدار که توانستم بخوانم. تصمیم دارم هرچه خواندم را با نثری ساده بازنویسی کنم و در وبلاگ بگذارم. در بازنویسی‌هایم وسواس ادبی به خرج نخواهم داد و در عوض تلاش می‌کنم به منبع اصلی وفادار بمانم و همهٔ جزئیات را درج کنم. هدفم بیشتر کمک کردن به مادران و پدران و مربیانی است که می‌خواهند شاهنامه را برای بچه‌ها روایت کنند. احتمالا بیشترشان وقت سر زدن به نسخهٔ اصلی را ندارند؛ با این حال برای طولانی‌تر و جذاب‌تر کردن روایت‌هایشان محتاج جزئیات داستان‌ها هستند. در خلاصه‌نویسی‌هایی که روی وب دیده‌ام معمولا جزئیات حذف می‌شوند و فقط سیر کلی داستان بازگو می‌شود. معتقدم که اسطوره‌ها و افسانه‌ها معجزه می‌کنند و فرق زیادی هست بین بچه‌هایی که با اسطوره و افسانه بزرگ شده‌اند و بچه‌هایی که این چیزها را نمی‌شناسند.

احساس مفید بودن می‌کنم و از این بابت خوشحالم.

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۲:۳۷
مائده ایمانی

همان طور که در این پست گفتم، «کتاب عشق و شعبده» را می‌خواندم. امروز آن را به پایان رساندم و بالاخره می‌توانم به وسوسهٔ پیوستهٔ نوشتن دربارهٔ آن تن بدهم. «کتاب عشق و شعبده» «پژوهشی» است «در هزار و یک شب» که نغمه ثمینی آن را در 457 صفحه و پنج فصل نوشته و توسط نشر مرکز به چاپ رسانده است. شیوهٔ ثمینی در این کتاب بیشتر متکی بر شواهد درون‌متنی –و نه برون‌متنی- بوده زیرا به گفتهٔ خودش اشارات تاریخی به هزار و یک شب آن قدر نیست که بوانیم به اتکای آن‌ها تحلیلی جامع دربارهٔ این کتاب به دست بدهیم.

 

هزار و یک شب نگارنده و نویسنده ثابتی ندارد و توسط صدها راوی در طول قرن‌ها شکل گرفته و کامل شده است. روایات معدود تاریخی اشاره می‌کنند که این کتاب در هند زاده شده و سپس به ایران راه یافته و از ایران به عراق و بغداد سفر کرده و در هر یک از این کشورها تولدی دوباره یافته و روح و رنگ و رویی تازه یافته است. نشانه‌های درون‌متنی هم تاثیرگذاری سنت‌های داستان‌سرایی هندی، ایرانی و عربی را تایید می‌کنند. نغمه ثمینی در فصل اول اثر پژوهشی‌اش، «نام کتاب» شرح مبسوطی دربارهٔ سفر این کتاب افسانه‌ای از هند تا عراق و مصر ارائه می‌دهد: «اقیانوس افسانه‌ها» از مصر به راه افتاد و به ایران آمد و نام «هزار افسان» را پذیرفت. اعراب این عنوان را به «الف خرافة» ترجمه کردند اما در نخستین قرون بعد از ظهور اسلام، هنگامی که سنت‌های دینی به شدت با افسانه و داستان‌های جن و پری –که اعراب به آن خرافة می‌گفتند- سر ستیز داشتند کتاب ناچار به «الف لیلة» تغییر نام داد تا بتواند به حیات خود ادامه بدهد. بعدها «الف لیلة» به «الف لیلة و لیلة» تبدیل شد. ثمینی همین طور به تحلیل و تاویل معناهایی می‌پردازد که از هر یک از واژه‌های «هزار و یک» و «شب» به ذهن متبادر می‌شوند تا بتواند حدس بزند که چرا این نام به خصوص بر این کتاب مانده است.

 

در فصل دوم، «گسترش جغرافیایی هزار و یک شب»، نویسنده روی تاثیراتی که کتاب از هر یک از سرزمین‌های شرقی گرفته دقیق می‌شود و به تفصیل به هر یک از آن‌ها می‌پردازد: ساختار قصه در قصه و داستان‌های موزاییکی که که به سنت قصه‌گویی هندی باز می‌گردد. داستان‌های باورنکردنی و محیرالعقول و نیز روایت‌های مکرر مردانی که تنها با شنیدن وصف معشوق گرفتار عشق می‌شون میراث فرهنگ ایرانی است. حکایت‌های کوتاه و واقعیت‌گرا را اعراب در نخستین سال‌های پس از ظهور اسلام به مجموعه افزوده‌اند و توصیف مفصل زرق و برق زندگی شاهان و ثروتمندان یادگار عراق عهد عباسی است. ثمینی از سهم مصر در شکل‌گیری این کتاب جادویی سخنی به میان نمی‌آورد و در این باره خواننده را به خوانش فصل پایانی این مجموعه حوالت می‌دهد که در حقیقت ترجمه‌ای است از فصل چهارم کتاب «هنر قصه‌گویی»، نوشتهٔ میا گرهارت.

 

فصل سوم «ساختمان، شخصیت و زبان» نام دارد. ثمینی در این فصل ساختمان قصه‌ها را از نظر نوع روایت، لایه‌های روایت، زمان و مکان و ضرباهنگ بررسی می‌کند و به یک تقسیم‌بندی کلی دست پیدا می‌کند. او یادآوری می‌کند که زمان و مکان در هزار و یک شب ماهیتی ابدی و ازلی و جادویی دارند. سپس به سراغ شخصیت‌ها می‌رود و تیپ‌های اصلی و تکرارشونده را دسته‌بندی و تحلیل می‌کند. هنگام پرداخت به زبان، او به پیروی از میا گرهارت اعتراف می‌کند که به علت عدم آشنایی با زبان عربی، ناچار است از پرداخت جزئی به هریک از اجزای زبان کتاب صرف نظر کند و به ویژگی‌های کلی نثر، آن هم نثر ترجمه شده بسنده کند. او در این فصل از آمیختگی نثر و نظم در هزار و یک شب طسوجی سخن می‌گوید و می‌کوشد اهمیت و نقش نظم را در این ساختار ترکیبی بررسی کند.

 

در فصل چهارم، نگارنده به بازبینی «دیدگاه‌هایی بر کتاب جادو» می‌پردازد. او معتقد است پیوستگی میان اشکال هنری مختلف هر عصر در حدی است که با شناخت هریک از این اشکال هنری می‌توان به شناخت همهٔ آن‌ها رسید. بنابراین برای شناخت هزار و یک شب که نمونه‌ای از ادبیات عصر عباسی است، به بررسی معماری این عصر می‌پردازد و نشان می‌دهد که ویژگی‌هایی چون تاثیرپذیری از فرهنگ‌های دیگر و غلبهٔ انتزاع بر عینیت در هردوی آن‌ها قابل پیگیری است. ثمینی در بخش دیگری از فصل چهارم هزار و یک شب را بر اساس نظریهٔ خاطر خاطرهٔ جمعی یونگ تحلیل می‌کند و رمزها و نشانه‌های این کتاب را بازمیشناساند: رمزهایی مانند خواب، وصال، سفر و اعداد. او سپس بر نقش و جایگاه زنان در هزار و یک شب دقیق می‌شود و با ارائهٔ مثال‌های فراوان نشان می‌دهد که نگاه هزار و یک شب به زن، نگاهی دموکراتیک و تعادلی است و نمونه‌های خوب و بد را در کنار هم می‌بیند. به نظر ثمینی، علت وجود چنین نگاه دموکراتیکی را باید در حضور زنان در میان خیل بزرگ راویان و پدیدآورندگان هزار و یک شب جستجو کرد؛ وگرنه چنین نگاهی از پس‌زمینه فرهنگی مردسالار این کتاب کهن بعید به نظر می‌رسد.

نویسنده در ادامه، نگاه اخلاقی هزار و یک شب را مورد بررسی قرار می‌دهد و تفاوت‌های آن را با اخلاق قطعی‌نگر ادبیات رسمی برمی‌شمارد: در هزار و یک شب نسبیت‌گرایی جای قطعیت را می‌گیرد. غایت اخلاقی هزار و یک شب عشق و ایثار است و هر کاراکتری که در خدمت این دو آرمان باشد ستوده است؛ حتی اگر با معیارهای رسمی مقبولیت اخلاقی نداشته باشد. به علاوه ثمینی نشان می‌دهد که مرگ‌آگاهی در تمام داستان‌های هزار و یک شب حضور دارد و باعث می‌شود که غنیمت شمردن دم و لذت بردن از موهبت حیات به ارزش اخلاقی تبدیل شود. فصل چهارم با بحثی پیرامون قابلیت‌های دراماتیک هزار و یک شب به پایان می‌رسد.

 

همان طور که قبلا اشاره کردم، فصل پنجم کتاب، ترجمه‌ای است از فصل پنجم «هنر قصه‌گویی» اثر میاگرهارت. در این فصل، ابتدا ریشه‌های فرهنگی داستان‌ها مورد بررسی قرار می‌گیرد و خصوصیات افسانه‌های متعلق به هر یک از فرهنگ‌های هندی، ایرانی، عراقی و مصری به اجمال برشمرده می‌شوند.میاگرهارت ویژگی‌های اصلی و متمایز داستان‌های مصری را تقلید از افسانه‌های دیگر فرهنگ‌ها، خیالبافی آزاد و بی قید و شرط، طرح‌های داستانی سست و باورنکردنی و خشونت و اخلاق‌گرایی تصنعی می‌داند. او به عنوان نمونه‌ای از اخلاق‌گرایی تصنعی به داستان «مسرور بازرگان» اشاره می‌کند؛ در این داستان برخلاف روند معمول داستان‌های هزار و یک شب، زن خیانتکار مجازات نمی‌شود، بلکه همسرش را به قتل می‌رساند و با معشوق خود ازدواج می‌کند. شوهر خیانت‌دیده یهودی است و راوی همین نکته را برای توجیه خیانت و خشونت کافی می‌داند.

در ادامهٔ فصل پنجم، گرهارت به تقسیم‌بندی مضمونی داستان‌ها دست می‌زند : داستان‌های عاشقانه، داستان‌های جنایی، داستان‌های جن و پری، داستان‌های بخت و اقبال، داستان‌های اخلاقی و داستان‌های تمثیلی. نویسنده هر یک از این انواع را مفصلا توضیح داده است و ویژگی‌های اصلی آن‌ها را بررسی کرده است.

 

***

 

من مهمترین ویژگی‌های «کتاب عشق و شعبده» را زبان سلیس و روان، منطق قدرتمند و نگاه همه‌جانبه می‌دانم. قبل از خواندن این کتاب من هزار و یک شب را می‌شناختم و می‌خواندم اما متوجه نبودم که چه اثر خارق‌العاده و متفاوت و باشکوهی است. از این کتاب چندین ایدهٔ جدید گرفته‌ام که بعدا همین‌جا خواهم نوشت. اگر به افسانه‌ها علاقه دارید یا هزار و یک شب را خوانده‌اید، پیشنهاد مرا جدی بگیرید و این کتاب را بخوانید.

۱ نظر ۲۱ آذر ۹۱ ، ۱۳:۰۹
مائده ایمانی