درخشش ابدی یک ذهن خودشیفته*
از اواسط هفته با سعیده و الهه قرار گذاشتهبودیم که جمعه را خوش بگذرانیم. صبح که بیدار شدم دیدم آمادگی کامل دارم که به این وعده وفا کنم. شب قبلش رفته بودم استخر و اگرچه تمام تمریناتم محدود بود به چند حرکت سادهٔ اولیه، ولی همانها باعث شدهبودند بدنم را دوست داشته باشم. برای من لذت بردن از اتفاقات بیرونی کاملا به دوست داشتن خودم و روح و تنم بستگی دارد. غیر از این، تمام شب هم خوابهای خوب دیده بودم: با پدربزرگم که توی خواب سیساله بود آشپزی میکردیم، یکی از یکی شلختهتر. آشپزخانه را با پوست گوجه و بادمجان و ظرفِ نشُسته به گند تمامعیاری کشیدهبودیم. هیچ اتفاق خاصی نمیافتاد. همین طور آشپزی میکردیم و آشپزی میکردیم و شوخی.
قرار بود صبح از خوابگاه بیرون برویم. دیرتر از چیزی که میخواستیم بیدار شدیم. من که زودتر از همه بیدار شده بودم زودتر حاضر شدم و رفتم کافینت پشت خوابگاه. به بچهها گفتم هر وقت از خوابگاه بیرون آمدند خبرم کنند. ساعت دوازده بود که بیرون آمدند. یخچای خریدیم که من به تازگی کشفش کردهام و از عطری که به نفسم میدهد خوشم میآید. همین طور که سر میکشیدیم راه افتادیم سمت پل مدیریت. یک بیآرتی تا پارک وی، یک بیآرتی تا میدان تجریش، یک تاکسی تا میدان دربند. مقصدمان مجموعهٔ سعادتآباد بود. دم در یک نقشه گرفتیم با پانزده تا بلیط نیمبها. سه نفر بودیم و خیال داشتیم 5 تا از کاخها را ببینیم. پرسیده بودیم، گفته بودند برای هر کاخ در حدود نیمساعت زمان کفایت میکنند. ولی نگفته بودند نیم ساعت هم طول میکشد که راه هر کدام از کاخها را پیدا کنیم. توانستیم سه تا کاخ را ببینیم: موزهٔ ظروف سلطنتی، کاخ سفید، کاخ سبز.
هوای محوطهٔ کاخها سرد و سبک بود، درست مثل هوای ییلاقمان. برای همین من از همان ابتدا احساس میکردم در ولایت خودم هستم و این بهم اعتماد به نفس میداد. کوههای البرز را میدیدم و به خودم میگفتم این روی دیگر همان کوههایی است که در شمال میبینم. گونههام از سرما گل انداختهبود و این اعتماد به نفسم را بیشتر میکرد. چرا؟ چون من بیتوجه به زیباییشناسی شهری جدید، هنوز سرخی گونه را از موئلفههای زیبایی صورت میدانم. جادههای شیبدار محوطه را بالا و پایین میکردیم و من قدرتمندترین آدم گروه بودم؛ کمتر از همه از سرما آزار میدیدم، بیش از همه نفس داشتم و بیشتر از همه میخندیدم. اینها هم بهم اعتماد به نفس میدادند چون اینها را هم موئلفه زیبایی میدانم. به طور کلی تعریفم از زیبایی تفاوت زیادی با تعریف اجداد ییلاقیام ندارد؛ زیبایی و سلامتی و قدرت جسمی در ذهنم بسیار به هم نزدیکند. جدی نبودم، دلقک گروه بودم و از این بابت لذت میبردم. احساس میکردم جعبه تقسیمی هستم که امواج شادی را از آسمان دریافت میکند و به مردم زمین میرساند. این از آن چیزهایی است که دوستان اینترنتیم هیچ وقت دربارهام باور نمیکنند.
در حدود ساعت چهار بعد از ظهر از سعدآباد زدیم بیرون. بدنمان از پیادهروی زیاد کوفتهبود و دست کم من یکی از این کوفتگی لذت میبردم؛ مثل کوفتگی بعد از زیر و رو کردن شیبهای ییلاقمان در بعد از ظهرهای سرد آخر شهریور. آش داغ خوردیم و با تاکسی و بیآرتی خودمان را رساندیم کنار پارک ملت. نمیدانم از کجا به خیالمان زده بود که پارک ملت وسایل بازی برقی دارد. خیال داشتیم کمی چاشنی هیجان و وحشت به گردشمان بدهیم. رفتیم و دیدیم خبری نیست. بعد فکر کردیم احتمالا پارک ملت را با پارک ارم اشتباه گرفتهایم. غذای مختصری خوردیم و برگشتیم سمت خوابگاه. من ته دلم خوشحال بودم که خاطرهٔ گردشمان در هوای سبک کوهستان با خاطرهٔ چرخ و فلک و ترنهوایی همراه نشده. به خوابگاه که رسیدیم خودم را در آینه قدی طبقهٔ اول برانداز کردم: به آن زیبایی نبودم که تمام روز در ذهنم تصور کردهبودم. یا شاید خستگی آن زیبایی شادمانهٔ روز را زائل کردهبود. اهمیتی نداشت؛ خود زیبایی مهم نبود؛ مهم احساس زیبایی بود و کاربردی که در شاد کردنم در تمام طول روز داشت. همهٔ اینها را در همان یک لحظه و همان یک نگاه کشف کردم. بعد با احساس آرامش و شادی پیغمبرانهای از پلهها بالا رفتم تا خودم را به هماتاقیهایم برسانم که چند قدم جلوتر از من میرفتند. توی راه احساس میکردم از شادی و آرامش و شکوه میدرخشم و زیر لب به خودم میگفتم: «خود شکوه مهم نیست؛ مهم احساس شکوه است و کاربردی که در شاد کردنم در طول شب خواهد داشت.»
* به نرگس: سوالی که وعده دادهبودم بپرسم را پرسیدم. پاسخ این بود: «بهترین منبع برای مکتبها کتاب "مکتبهای ادبی" از مرحوم رضا سیدحسینی است. مفصلترین بحث هم دربارهٔ رئالیسم جادویی در این کتاب آمدهاست. کتاب "آشنایی با مکتبهای ادبی" از دکتر ثروت هم مطالبی دارد. همهٔ آثار تحت تأثیر سیدحسینی هستند.» ممنون از اینکه مرا برای سوال پرسیدن انتخاب کردی. برای یک تازهکتابدار هیچ چیز لذتبخشتر از این نیست که دربارهٔ کتابها ازش سوال بپرسند. :)
* دربارهٔ عنوان: من «درخشش ابدی یک ذهن پاک» را ندیدهام، برای همین کمی تا حدودی عذاب وجدان دارم که از عنوانش برای عنوان نوشتهام استفاده کردهام.
خیلی ممنون برای آن پست و برای پیگیری کتاب :)
چنین کتاب دارهایی را آرزوست :))