شادی، جوانترین هماتاقی من با چهرهای آرام روی تختش خوابیده. من از جایی که نشستهام، از روی تخت خودم، به صورت آرام او تسلط دارم. او خشمگین نیست. این را به خاطر صورت آرامش نمیگویم؛ از روی شناختی که در ساعات بیداریاش کسب کردهام میگویم. او خشم را با آن شدت و گستردگی و عمقی که من تجربه کردهام تجربه نکرده. نشان به آن نشان که خیلی از کنایههای من و دوستان دیگرم را نمیگیرد. نمیفهمد چرا چیزهایی به کوچکی موضوع تریبون آزاداندیشی دانشگاه یا پوستر آ3 روی دیوار راهرو یا یک تذکر کوچک از مسئول شب خوابگاه میتواند ما را از کوره به در ببرد. کلمات رمزی زبان ما برایش نامفهوم است. من فکر میکنم شادی آدم خوششانسی است؛ مخصوصا اگر برای بقیهٔ عمرش هم خشم عمیق ما را درک نکند. کنایه نمیزنم؛ جملهام از قماش «خوش به حالش که نمیفهمد»ها نیست؛ من واقعا شادی را خوششانس میدانم. اما خودم و بقیهٔ دوستانم که خشم را میفهمیم چه طور؟ ما بدشانسیم؟ بدبختیم؟ جا دارد به شادی غبطه بخوریم؟ مدتی است که خیلی جدی ذهنم را از اندیشیدن به این سوالات باز میدارم. نمیخواهم خودم را در احساس قربانی بودن غرق کنم و به عجز بکشانم. ما همینیم که هستیم؛ خشمگین، زخمخورده و حساس. به ذهنم اجازه نمیدهم که خودمان را با شادی مقایسه کند.
خشمی که دارم از آن حرف میزنم یک هیجان کوچک آنی نیست؛ نوع عمیق و گستردهای از خشم است؛ خشمی که میتواند پسزمینهٔ همهٔ افکار و اندیشههایت شود و کنترلت را در دست بگیرد؛ خشمی که در طول عمر هرکداممان ذرهذره و خروار خروار شکل گرفته و ذخیره شده. خشم من از این است که یک جایی در زندگی فهمیدم فریب خوردهام و دروغهای شاخدار را به جای حقیقت باور کردهام. خشم آذر از این است که هیچ وقت اجازه نداشته طبق باورهای خودش لباس بپوشد. خشم کژال از این است که به خاطر مذهبش تبعیض دیده. تقریبا همهمان از تحقیر جنسیتی و نابرابری جنسیتیای که یک عمر تحمل کردهایم خشمگینیم. من خشم را در وجود خودم به یک اژدها تشبیه میکنم که همیشه همانجاست و گاهی به خواب میرود اما چیزهای خیلی کوچک میتوانند بیدارش کنند. وقتی بیدار میشود تنوره میکشد و با نفسهای آتشینش همه چیز را به آتش میکشد. وقتی بیدار میشود به شکلی کاملا فیزیکی حسش میکنم؛ به شکل یک سوزش خفیف و لاینقطع در پایینیترین نقطهٔ قلبم و به شکل گرما در قفسهٔ سینه و گوشهایم. وقتی بیدار میشود من خودم نیستم؛ ممکن است بیانصاف شوم، ممکن است جملههایی دقیقا برخلاف باورهایم بگویم تا اژدها را کمی آرام کنم. یک بار در اوج یکی از خشمهایم ادعا کردم حاضرم برای آسیب زدن به یک آدم خاص به خودم آسیب بزنم؛ گفتم حاضرم برای انداختنش به جهنم همراهش سقوط کنم. این چیزی نیست که در غیاب اژدها به زبان بیاورم. این حرف من نیست، حرف اژدهاست.
وقتی خشمم بیدار میشود کوررنگ میشوم؛ آدمها را سیاه و سفید میبینم. دقتم را از دست میدهم. قدرت تشخیصم را از دست میدهم. اگر کسی دربارهٔ روحیات انقلابی نوجوانها شوخی کند فکر میکنم دارد گذشتهٔ مرا مسخره میکند: تفاوت شوخی و دشمنی را درک نمیکنم. اگر کسی سعی کند گزارههای یک ذهن مردسالار را برایم توضیح بدهد فکر میکنم از مردسالاری دفاع میکند: تفاوت تحلیل و طرفداری را درک نمیکنم. وقتی خشمم بیدار میشود فقط با آدمهای خشمگین احساس همدلی و همراهی میکنم؛ آن هم آدمهایی که خشمشان دقیقا همجهت با خشم خودم باشد. این طور وقتها هر مخالفت کوچکی، هر عدم درکی و هر انتقادی را دشمنی میبینم. کشف کردهام که خشم یک جهانبینی مخصوص است و قوانین ثابت خودش و شیوههای نتیجهگیری خودش را دارد. قواعدش ثابت و قابل کشفاند و میشود پیشبینی کرد که از یک موقعیت به خصوص چه نتیجهای میگیرد؛ درست مثل منطق کلاسیک که قواعد ثابتی برای استدلال و استنتاج دارد. کشف کردهام که خشم یک واقعیت است و وقتی وجود دارد، وجود دارد. اجازه نمیدهد نادیدهاش بگیری یا از شانهای پایین بیایی و دنیا را از جای دیگری تماشا کنی. قدرت اقناعی زیادی دارد؛ خیلی بیشتر از قدرت اقناعی قویترین استدلالهای ریاضی. کشف کردهام که خشم مقتدر و قاهر است.
برای من نقطهٔ عطف در رو به رو شدن با خشم و کنار آمدن با آن لحظهای بود که توانستم آن را به رسمیت بشناسم؛ توانستم به خودم بگویم: «حق داری خشمگین باشی. هر کس دیگری هم شرایط تو را داشت خشم تو را تجربه میکرد.» قبل از این اعتراف، بارها از دوستانم خواسته بودم خشمم را به رسمیت بشناسند و وقتی با من حرف میزنند در نظر داشتهباشند که آدمی هستم زخمخورده و همیشه نمیتوانم نسبت به افراد یا شرایطی که آزارم دادهاند منصف باشم. بارها و بارها این را میخواستم و بارها و بارها از اینکه به خواهشم توجه نمیشد خشم در من بیدار میشد. اما خودم هنوز خشمم را به رسمیت نمیشناختم. شبها وقتی به آنچه تحت تاثیر خشم انجام دادهبودم فکر میکردم احساس حماقت میکردم و از خودم بیزار میشدم. وقت خشم تمام میشد و در آرامش پس از آن، خودم را با منطق آرامش میسنجیدم و داوری میکردم و همین مرا در سینوس لاینقطعی از خشم و پشیمانی قرار میداد؛ خشم، پشیمانی، خشم، پشیمانی، خشم... . از وقتی توانستهام خشم را به رسمیت بشناسم رفتارهای خشمگینانهام را با منطق خشم میسنجم و داوری میکنم و در نتیجه خودم را درک میکنم. آن سینوس کذایی عذابآور متوقف شده است و برخلاف گذشته، هیچ خشمی مقدمهٔ خشم دیگری نیست؛ هر خشم یک اتفاق منفرد و مجزاست که میافتد و تمام میشود. از این گذشته حالا حتی در میانهٔ خشم، متوجهم که تحت تاثیر یک منطق به خصوص هستم که قواعد و قوانینش با قواعد منطقی بقیهٔ آدمها فرق دارد؛ برای همین با آنها وارد بحث نمیشوم یا اگر بشوم انرژیام را صرف این نمیکنم که معقول بودن حرفهایم را به دیگران ثابت کنم؛ صرفا میگویم من از این موضوع زخم خوردهام و به همین دلیل نمیتوانم از زاویه آنها نگاهش کنم.
به لطف آرامش نسبیای که این چندوقته به آن دست یافتهام چیزهای جدیدی دربارهٔ خشم و عکسالعملم نسبت به آن فهمیدهام. قبلا نمیتوانستم تحلیلش کنم و صرفا حسش میکردم. اما حالا در فاصلهٔ بین دو خشم متوالی که خوشبختانه دارد طولانیتر و طولانیتر میشود، دربارهاش فکر میکنم و تئوری میسازم و قدرت تئوریهایم را در توجیه تجربههایم میسنجم. مثلا کشف کردهام که نباید تجربههای منجر به خشم را برای همه توضیح بدهم. حرف زدن مداوم از زخمها و تلاش برای اینکه دیگران را به درک خودم وادار کنم به عبور از زخم کمک نمیکند؛ فقط زخم و درد و خشم را به جنبههای هویتی وجود من تبدیل میکند. به دیگران و بدتر از آن به خودم میقبولاند که من پیش از هرچیز یک موجود زخمخوردهٔ خشمگینم و با زخمهایم تعریف میشوم. فهمیدهام به مرور زمان صفتی که خودم را با آن به دیگران معرفی میکنم در من پررنگتر و پررنگتر میشود. فهمیدهام با هربار معرفی خودم به دیگران، در واقع خودم را به خودم معرفی میکنم. کشف دیگرم این است که ظلم از خشم و نفرت تغذیه میکند. تو پیش خودت فکر میکنی بر ظلم خشم گرفتهای و ظلم از خشم تو آسیب میبیند اما در واقع داری آن را تغذیه میکنی و کمک میکنی که در یک حلقهٔ عبث بارها و بارها تکرار شود. خشم فریبت میدهد و به تو میقبولاند که پنجه کشیدنت بر صورت ظالم –پنجه کشیدنی که احتمالا هیچ اثری ندارد- مبارزه با ظلم است. کشف کردهام که خشم فرزند خلف ظلم است و جز در خدمت ظلم نیست. کشف کردهام که تنها مبارزهٔ قطعی با ظلم، ظلم نکردن است؛ حتی اگر بتوانی ظالم را با مشت و لگد شکست بدهی ظلم را نمیتوانی.
من هنوز آدمهای خشمگین را درک میکنم و شماتت کردنشان برایم دشوار است. حتی شاید در اعماق قلبم یک جور محبت همدلانه به آنها دارم؛ به خصوص آنهایی که خشمی در جهت خشم خودم دارند. اما این محبت باعث نمیشود بخواهم با آنها بمانم. برای خودم و عزیزترین دوستانم مکررا آرزوی روزی را میکنم که بتوانیم با اطمینان بگوییم ما خشمگین نیستیم. من خشم را به عنوان یک واقعیت موجود پذیرفتهام نه یک واقعیت مطلوب.