خردهجنایتهای بازار
خدمات کامپیوتری روبهروی دانشگاه را به خاطر رفتار توهینآمیز صاحبش تحریم کردهام. یک بار که برای پرینت گرفتن چند برگ کاغذ آنجا بودم، صاحب مغازه خیلی بیمقدمه و ناگهانی بر سرم داد زد که: «خانم برو عقب اعصاب منو خرد نکن!» همان وقت ازش خواستم هزینهٔ کارم را –که هنوز کامل انجام نشده بود- حساب کند و بگیرد. بلافاصله از مغازه آمدم بیرون و دیگر هرگز برنگشتم. گاهگداری که کار کامپیوتری دارم حیاط دانشکده را دور میزنم و به کافینت کوچهٔ پشتی میروم. یک بار که کافینت تعطیل بود تاکسی گرفتم و تا میدان ونک رفتم. این روزها دارم به تحریم کردن سوپرمارکت سر میدانچه هم فکر میکنم. صاحبش پیرمرد اخمویی است که وقتی دربارهٔ کیفیت یک کالا ازش سوال میکنم با بیحوصلگی و منت جواب میدهد. یکی دو باری هم پیش آمده که قبل از تحویل دادن چیزی که خواستهام با لحن معناداری قیمتش را یادآوری کرده. این یکی هنوز کاسهٔ صبرم را لبریز نکرده اما دیر نیست که بکند و آن وقت، اگر شده تا میدان آزادی پیاده بروم ازش خرید نخواهم کرد.
نمیدانم چرا، ولی از این دست رفتارها را، با شدت و غلظت کم و زیاد، از فروشندههای این محل زیاد میبینم. مسئول کافینت پشت دانشگاه با من خیلی مودبانه و محترمانه رفتار میکند اما دیدهام که جواب بقیهٔ مشتریها را با کمصبری و بیحوصلگی میدهد و به همین خاطر هم چندباری با آنها بحثش شده. سبزیفروشی که ازش خرید میکنم همین طور است؛ با من مودب است اما وقتی به بقیه میرسد باتکبر جواب میدهد؛ مخصوصا دقت کردهام که جواب زنهای چادری و مردهایی که تیپ کارگری دارند را با تکبر بیشتری میدهد. یکی از نانواهای محله در اولین و آخرین باری که ازش خرید کردم به خاطر اینکه پول خرد نداشتم بهم چشم غره رفت و شروع کرد به بدگفتن از آدمهایی که اسکناسهای درشتشان را میبرند نانوایی خرد کنند؛ طوری که انگار من خودم آنجا نیستم! پیشخدمتهای رستوران داخل دانشگاه هم وقتی به دانشجوها میرسند با بیاعتنایی و تکبر رفتار میکنند. تا مدتی فکر میکردم این یکی توهم من است اما بعد کشف کردم دیگران هم از این بابت شاکیاند.
ظاهرا من بیشتر از اغلب دوستانم به این مدل بدخلقیهای کوچک حساسم. چندین بار دربارهٔ خدمات کامپیوتری روبهروی دانشگاه و طرز برخورد صاحبش با هم حرف زدهایم. همه قبول دارند که رفتارش خوب نیست اما هیچ کدام فکر نمیکنند لازم باشد کلا تحریمش کنند؛ در واقع تحمل رفتار صاحب مغازه برایشان راحتتر است از دور زدن دانشگاه و رفتن به یک مغازهٔ دورتر. فکر میکنم حساسیت من به این خاطر است که در سنندج و بعدا در رشت عادت کردهام از فروشندهها رفتار خوب و مهربانانه ببینم. برایم کاملا عادی است که وقتی وارد یک مغازه میشوم و سلام میگویم، صاحب مغازه با لبخند و خوشرویی جوابم را بدهد و بهم خوشآمد بگوید؛ حتی اگر قبلا مرا ندیده باشد. برایم عادی است که مغازهدار خودش داوطلبانه دربارهٔ ویژگیهای هر کالا توضیح بدهد و در انتخاب کردن کمکم کند. برایم عادی است که در مدت توقفم در فروشگاه، با فروشندهها یا صاحب مغازه گفتگوهای کوتاه صمیمانهای دربارهٔ اخبار روز داشته باشم. انتظار دارم وقتی از مغازه بیرون میآیم باهام خداحافظی گرمی بکنند؛ حتی اگر خرید نکرده باشم. این رفتاری است که من در بیشتر عمرم از مغازهدارها دیدهام و حالا خشونت پنهان و بیدلیل فروشندههای اینجا گیج و آزردهام میکند.
من دهونک را دوست دارم. یکی از دلایلم فضای سنتی و شهرستانی آن است. تصور میکردم همین فضای سنتی و شهرستانی باعث میشود فروشندهها خوشخلقتر و مهربانتر باشند. وقتی میبینم پیرمردی که معلوم است همهٔ عمرش را در همین مغازهٔ کوچک فروشندگی کرده با بیحوصلگی جواب سوالم را میدهد –آن هم نه یک بار، بلکه هربار- واقعا جا میخورم. عادت کردهام فروشندههای باتجربه را صبورتر و منصفتر از فروشندههای تازهکار بدانم. در سنندج یا رشت، کمتر پیش میآید که فروشندههای بیحوصله و بدخلق برای مدت طولانی کارشان را ادامه بدهند؛ دو ماه بعد که از کنار مغازهشان رد میشوی میبینی آدم دیگری از صنف دیگری جایشان را گرفته. من در سنندج و رشت با فروشندههایی که مرتبا ازشان خرید میکردم دوست میشدم؛ طوری که اگر در خیابان همدیگر را میدیدیم سلام میکردیم. همهٔ اینها در حالی بود که در طول اقامتم در سنندج و رشت هنوز چادر میپوشیدم و میدانید –یا اگر نمیدانید بدانید- که افکار عمومی این هردو شهر شدیدا بر ضد چادر است.
فروشندههای اینجا دارند احساس خوب مرا به واژهٔ فروشنده مخدوش میکنند. نمیدانم این روند همیشگیشان بوده و همیشهٔ خدا با مشتریها همین طور رفتار کردهاند، یا تازگیها به خاطر گرانی و مشکلات مالی و اوضاع اجتماعی عصبی و کمتحمل شدهاند. وقتی به این احتمال دوم فکر میکنم تصمیم میگیرم با آنها مدارا کنم و از بدخلقیهایشان نرنجم. اما به قول ساما، ما با انسان طرفیم نه با فیلسوف. گاهی تحمل همهٔ آن فشارهایی که فروشندهها را بدخلق میکند برای من هم غیرممکن میشود. این جور وقتها نمیتوانم گناهان کوچکی مثل لحن بیاعتنا و ابروهای گرهخورده را ببخشم و تصمیم میگیرم یک مغازهٔ به خصوص را برای ابد تحریم کنم.