بچهدزد
بزرگترهای من فوبیای کودکآزاری داشتند و ترسشان را به من هم انتقال دادهاند. در هفت سالگی به اندازهٔ موهای سرم از باندهای کودکربا و بچههای مثله شده داستان بلد بودم، چون هر توصیهٔ امنیتیای که میخواستند به ما بکنند را با یادآوری وجود بچهدزدها همراه میکردند که «دل و رودهٔ بچهها را در میآوردند و برای پیوند اعضا قاچاق میکنند.» مدتها طول کشید تا من فهمیدم اندامهای یک بچهٔ هفت ساله شکلنگرفتهتر از آن است که بشود برای پیوند اعضا استفاده کرد و آنچه ما را ازش میترسانند چیز دیگری است.
در پنج،شش سالگی اگر در حال بازی در کوچه، روی کوه روبهروی خانهمان نقطهٔ متحرکی میدیدم، دست برادرم را میگرفتم و به زور به داخل خانه میکشیدم. یک صحنهٔ به خصوص را به یاد میآورم که من وحشتزده میخواستم خودمان را از شر آن آدمرباهای نقطهای روی کوه نجات بدهم ولی برادرم مقاومت میکرد و میخواست در کوچه بماند. عاقبت من از احساس عجز به گریه افتادم و او از گریهٔ من ترسید و دنبالم آمد. روز دیگری را به یاد میآورم که پدرم مرا با رانندهٔ آژانس در ماشین تنها گذاشتهبود تا از داروخانهٔ آن سوی خیابان خرید کند. من از شدت ترس خودم را مچاله کردهبودم و عرق میریختم؛ آن قدر که راننده هم فهمید و با لحن شوخیواری گفت: «میخوای بدزدمت؟» و خب طبعا من شوخی نهفته در این حرف را نگرفتم و بیشتر لرزیدم. در همان حوالی پنج شش سالگی چندین بار کابوس دزدیده شدن دیدم؛ آدمرباها مرا در انبار متروکی در قرادیان –که روستایی در نزدیکی سنندج بود- پنهان میکردند و کسانی را که برای نجات من میآمدند میکشتند.
حالا، در نزدیکی 22 سالگی، فوبیای من شکل دیگری به خودش گرفته. به صدای جیغ بچهها حساسم؛ اگر بشنوم بچهای جیغ میکشد انبوهی از تصاویر هولناک به مغزم هجوم میآورند و دست و پایم سست میشود و قلبم به تپش دردناکی میافتد. در ذهنم میبینم که دارند بچه را شکنجه میکنند؛ شکنجهای که تصور میکنم ترکیبی است از مثله کردن –که در کودکی به من قبولاندهبودند- و آزارهای دیگری که بعدها فهمیدم کودکآزارها انجام میدهند. اولین خانهٔ ما در رشت درست روبهروی یک پارک بازی شلوغ بود که صبح تا شب بچهها در آن از شادی جیغ میکشیدند. من با هر جیغ از جا میپریدم و در حالی که قلبم داشت پاره میشد، با تلفن سیار در یک دست –برای اینکه به پلیس زنگ بزنم- و با یک شی سنگین در دست دیگر –برای اینکه کلهٔ کودکآزار را هدف بگیرم- به سمت پنجره هجوم میبردم و هیچ وقت هم چیزی نمیدیدم جز بچههایی که سوار تاب بودند و التماس میکردند که تندتر هولشان بدهند. جمعه گذشته که با هماتاقیها رفتهبودیم زیارت شابدوالعظیم باز همین داستان تکرار شد. در حالی که نماز میخواندم هر چند لحظه یک بار مثل جغد سرمیگرداندم و خودم را آماده میکردم که مثل شاهین روی سر بچهدزدها شیرجه بزنم. بچهدزدها که بودند؟ پدری که داشت بچههایش را از دعوا کردن منع میکرد یا مادری که لبهٔ چادرش را از دهان نوزادش بیرون میکشید.
این روزها دائم از خودم میپرسم چه طور باید به این وهم ترسناک غلبه کنم؟ چه طور باید به خودم بقبولانم که تعداد بچهدزدهای دنیا از آنچه در کودکی تصور میکردم کمتر است؟ دلم نمیخواهد ترسم را به بچههای خودم انتقال بدهم؛ دلم نمیخواهد این ترس را به یک نفرین خانوادگی تبدیل کنم. میدانم که میتوانم جلوی خودم را بگیرم و داستانهای بچهدزدی را برایشان تعریف نکنم اما آیا وحشت ناخودآگاهم از صدای جیغ را بهشان منتقل نخواهم کرد؟ دلم نمیخواهد نسل من دیوانههای متوهمی باشند که به همهٔ آدمهای دنیا به چشم بچهدزدهای بالقوه نگاه میکنند.