من بعد از سالهای اوج به دنیا آمدم. وقتی من به دنیا آمدم دیگر برنج خانه را از شالیزار بابابزرگ و شیر خانه را از دامداریاش و عسل خانه را از کندوهای جادهییلاقش نمیآوردند. من در اولین سالهای سقوط به دنیا آمدم اما فرصت داشتم بعضی چیزها را ببینم؛ چند نشانهٔ رو به نابودی از سالهای اوج، چیزهایی که بچههای بعد از من ندیدند. مثلا من دیدم که بچهییلاقیها دم عید برای بابابزرگ پامچال کوهی نوبر آوردند تا توی باغچهاش بکارد. من از محصول چایباغ بابابزرگ نوشیدم، هر چند چایباغ را دیگر خودش نمیکاشت و اجاره دادهبود. من درخت خرمالو و بوتهٔ گلمروارید و انبوه گلادریسیها را دیدم. من فرصت کردم توی یک جیبم چاقوی میوهخوری و توی جیب دیگرم نمکدان پنهان کنم و به باغ بروم و تا سرحد انفجار کیوی و نارنج و پرتقال نارس و لیموی نارس بخورم. من فرصت کردم بفهمم میوهای که خاک خودت به تو بدهد میوهٔ بهشت است؛ حتی اگر کال و تند و تلخ و گس باشد. من فرصت کردم روستایی بار بیایم، در حالی که بچههای بعد از من همه شهری شدند.
کمی بعد، من اوج اوج افول را هم دیدم که مرگ بابابزرگ بود. بعد از بابابزرگ درخت افرا را قطع کردند. تمشکها را توی گودال پشت چاه دفن کردند و رویشان خاک ریختند. درخت توت خشکید. درخت انجیر میوه نداد. خرمالو ناپدید شد، طوری که حالا دیگر به یادش نمیآورند. انگور سرخ میوه نداد. بعد از بابابزرگ آماریلیسها مثل علف هرز زیاد شدند تا جایی که دایی مجبور شد همهشان را از ریشه بکند. گلمروارید غیب شد، ادریسیها غیب شدند، اقاقیا، یاس، همه ناپدید شدند. برف سال هشتاد و سه کمر کیویها را شکست و دیگر کسی رغبت نکرد برایشان تکیهگاه جدید بسازد و از نو زندهشان کند. انباری زیر شیروانی، آن گنجخانهٔ خیالات بچگیهای من، از همهٔ اشیای جادوییاش خالی شد. عید به عید و تابستان به تابستان به انباری برگشتم و دیدم جاذبهاش کمتر و کمتر میشود؛ دیگر لابهلای جعبههایش گردنبندهای مونجوقی پیدا نکردم، دیگر کتابی با عکسهای عجیب در کار نبود، دیگر چمدانی پر از عکسهای قدیمی در کار نبود که کشفش کنم. اوج افول را بچههای بعد از من هم دیدند، ولی فقط من بودم که خاطرهٔ مبهمی از آخرین نفسهای اوج داشتم و میتوانستم مقایسه کنم. شاید برادرم هم خاطرهای داشت، هیچ وقت ازش نپرسیدم. اما بچههای بعد از ما حتی افول را به چشم افول ندیدند.
سالهاست از خودم میپرسم چرا خاک ما با ما قهر کرد؟ چرا برکت ما از ما رو برگرداند؟ کفارهٔ کدام گناه کداممان را باغ از همهمان گرفت؟ چرا مثل تکههای پارچهای پوسیده در باد پراکنده شدیم؟ چرا کسی از مردهایمان شبیه بابابزرگ نشد؟ چرا من شبیه مادر ِ بابابزرگ نیستم؟ صف طویل کوچهای تابستانی کجا رفت؟ بوی کشتا کجا رفت؟ شیرینیبرنجیهای دم عید کجا است؟ انبوه گزنهها چرا دیگر از گوشههای باغ نمیرویند؟ سالهاست از خودم میپرسم آن گناه، آن غفلت، آن بداقبالی، هرچه که بود، آیا جبران شدنی است؟ آیا میشود دل خاک را دوباره به دست آورد؟ آیا من میتوانم؟ سالهاست به نعش محتضر باغ التماس میکنم که مرا به جا بیاورد. سالهاست ته ماندههای آن شکوه گمشده را مثل تابوت عهد میپرستم و توی گوش چاه زمزمه میکنم: «خوب به من نگاه کن! من منجی موعود تو نیستم؟»