آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی خوابگاهی» ثبت شده است

 

 

 

 

 

ولی پنیربرشته با سیامَزگی یه چیز دیگه است.

۱ نظر ۱۴ دی ۹۱ ، ۱۹:۵۶
مائده ایمانی

خوابگاه‌های دخترانه گورستان رازها هستند. همین طور که در راهروها قدم می‌زنی یا پله‌ها را بالا و پایین می‌کنی رازها را می‌بینی که مثل ارواح بدذات توی کارتون کاسپر از در و دیوار بیرون می‌زنند و در راهروها جیغ می‌کشند و لیز می‌خورند و خودشان را به سر و صورت آدمها می‌کوبند و بعد دوباره درون دیوار فرو می‌روند. آن‌ها نامرئی‌اند و حضورشان را با علائم و رمزها نشان می‌دهند؛ مثلا از طریق صداهای عصبی دخترها وقتی که با تلفن همراه حرف می‌زنند، یا از طریق دست‌خط‌های لرزانی که نام‌های خاصی را روی بخش‌های خاصی از دیوار نوشته‌اند، یا از طریق چشم‌هایی که نمی‌توانی با اطمینان بگویی از گریه سرخ شده‌اند یا از بی‌خوابی. همه حضور این رازهای نامرئی را حس می‌کنند اما برخلاف دوران دبیرستان هیچ کس به آن‌ها اهمیتی نمی‌دهد؛ هیچ کس حتی درباره سرخی چشم صمیمی‌ترین دوستش کنجکاوی نمی‌کند. حتی صاحبان رازها هم آن پنهان‌کاری وسواسی دخترهای دبیرستانی را ندارند. ممکن است از سر مهربانی شانهٔ دختر ناشناسی را که چشم‌های سرخ دارد لمس کنی و او در کسری از ثانیه تصمیم بگیرد رازش را برایت بگوید. فراوانی رازها همه را در برابر آن‌ها بی‌تفاوت کرده‌است. هوای خوابگاه هوایی آغشته به راز است.

 

بیشتر رازهای خوابگاه غمگین‌اند. رازهای شاد برای مدتی طولانی راز باقی نمی‌مانند. یا اگر باقی بمانند اندکی بیشتر از رازهای غمگین توجه و کنجکاوی برمی‌انگیزند و همین آن‌ها را از رازهای غمگین متفاوت می‌کند. بیشتر رازهای خوابگاه عاشقانه‌اند. رازهایی که عاشقانه نباشند معمولا ماهیت شومی دارند؛ یک کینهٔ فروخوردهٔ خیلی عمیق، یک گناه بزرگ. نشانه‌هایی هستند که به خودی خود معنایی ندارند اما پس از عادت کردن به فضای رازآلود خوابگاه می‌فهمی به یکی از آن رازهای غیرعاشقانهٔ شوم اشاره می‌کنند؛ مثلا هدیهٔ بسته‌بندی‌شده‌ای که یک نفر بدون باز کردن کادویش آن را توی سطل آشغال انداخته، یا کلمه‌های خاصی در یک مکالمهٔ تلفنی پرتشنج، یا انواع خاصی از اضطراب.

 

فقط در خوابگاه لیسانسه‌هاست که رازها این قدر زنده و پر جنب و جوش‌اند. رازهای خوابگاه‌های ارشد و دکتری ارواح پیری هستند که رماتسیم گرفته‌اند. آن‌ها نمی‌توانند خودشان را به راهروها پرتاب کنند بلکه ترجیح می‌دهند در گوشه‌های کم‌رفت‌وآمد کز کنند و چرت بزنند. بعضی وقت‌ها ممکن است از سر اتفاق با آن‌ها روبه‌رو شوی؛ مثلا در مکالمهٔ پچ‌پچ‌وار دوتا دوست دربارهٔ یک دوست سوم یا در جسم پژمردهٔ یکی از دخترها؛ جسمی که از شدت پژمردگی مسیری معکوس را طی کرده و به یک جسم نابالغ سیزه، چهارده ساله شبیه شده. رازهای خوابگاه‌های ارشد و دکتری مدت‌هاست عادت روبه‌روشدن با آدم‌ها را از دست داده‌اند. اگر با یکی از آن‌ها برخورد کنی رنجیده و غمگین و عبوس خودش را کنار می‌کشد و در نزدیک‌ترین سوراخ دیوار غیب می‌شود.

 

هیچ کس نمی‌تواند رازی را که با خودش به خوابگاه آورده از آنجا بیرون ببرد. آن ارواح شیری‌رنگ چه زنده و پرتحرک باشند، چه پیر و رماتیسمی، برای ابد در دل آجرهای خوابگاه محبوس می‌شوند و منتظر می‌مانند که به سبک عفریت‌های هزار و یک شب با یک کلمهٔ جادویی احضار شوند. این کلمهٔ جادویی می‌تواند شعر عاشقانه‌ای باشد که با دست‌خطی کشیده روی دیوارهٔ درونی یک کمد چوبی نوشته‌شده. تو آن شعر را با زیباترین لحن خودت دکلمه می‌کنی و بلافاصله ارواحی از سال 65 از دیوارهٔ اتاق شیرجه می‌زنند به فضای اتاق و دیوانه‌وار خودشان را به سقف می‌کوبند؛ طوری که فکر می‌کنی اتاق را روی سرت خراب خواهند کرد. اما پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که جنون‌شان فروکش می‌کند و دوباره به اعماق پناهگاه‌های بیست و چند ساله‌شان می‌خزند و منتظر احضارکنندهٔ بعدی می‌مانند.

۳ نظر ۱۰ دی ۹۱ ، ۲۱:۲۱
مائده ایمانی

نقاهت یعنی سلامتی آمیخته به ضعف و خستگی که بلافاصله پس از بیماری ظاهر می‌شود. احساس نقاهت می‌کنم.

خیلی دیر، در حدود ساعت 11 صبح از خواب بیدار شده‌ام. اولین خواب سیر بعد از حدود یک ماه. برای صبحانه اولویهٔ سرد و چای ترش سرد شب‌مانده و تارت خالی بدون مربا خورده‌ام و احساس خوشبختی و رفاه بهم دست داده. (چون در خانهٔ آنی شرلی در رمان رویای سبز راه به راه تارت می‌پختند و می‌خوردند و از آن به بعد من تارت را با رفاه و خوشبختی مرتبط می‌دانم!) حالا بالای تختم نشسته‌ام و به اتاق نگاه میکنم و از تمیزی و نظمش (که نتیجهٔ تلاش خودم و معصومه در آخرین روز قبل از تعطیلات است) و از روشنی‌اش (که نتیجهٔ آفتاب سرزده و غیر منتظرهٔ امروز است) لذت می‌برم.

دیروز غروب که به خوابگاه برمی‌گشتم خوراکی و فیلم خریده‌ام و امروز از این کارم خیلی راضی هستم؛ از این که خودم را تحویل گرفته‌ام حس خوبی دارم. امروز آشپزی نمی‌کنم و از همان چیزهایی که خریده‌ام می‌خورم. شاید فیلم ببینم. شاید دستبندهای جدید ببافم. قطعا چند تا نامه خواهم نوشت. بعید نیست بیماری‌ای که گرفتارش شده بودم و نقاهت امروز به دنبالش آمده نتیجهٔ  تنبلی‌ام در نامه‌نگاری باشد. دم غروب کمی در محله گشت خواهم زد و کشف خواهم کرد که چه طور باید به تجریش و بازار تهران بروم. فردا و پس فردا را به تجریش و بازار تهران خواهم رفت که دسته تماشا کنم. دوربین نمی‌برم که فقط تماشا کنم.قبل از خواب برای خودم هزار و یک شب خواهم خواند.

بعد از مدت‌ها از این‌که تعطیلم خوشحالم و تعطیل بودن و نبودن برایم علی‌السویه نیست. فکر می‌کنم لذت تعطیلات درک نمی‌شود مگر در تنهایی. از فکر کردن به برنامه‌هایی که برای تعطیلاتم دارم لذت می‌برم؛ از نوشتن درباره‌شان بیشتر.

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۱ ، ۱۲:۲۰
مائده ایمانی