آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

لذت‌های بازیافته

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۱۰ ق.ظ

لذت خواندن کتاب‌های غیرداستانی را فراموش کرده‌بودم. آخرین کتابی که از این دست تا پایان خواندم و به یاد می‌آورم، کتابی بود دربارهٔ فن مصاحبه. جلد صورتی رنگی داشت اما نامش را فراموش کرده‌ام. وقتی که می‌خواندمش دانش‌آموز دبیرستان بودم و بنا بود اولین مصاحبهٔ زندگی‌ام را بگیرم. آن کتاب خیلی کمکم کرد که مصاحبه قابل قبولی از آب دربیاورم اما به یاد نمی‌آورم که آن را با لذت زیادی خوانده باشم؛ لذتی که با لذت رمان‌خوانی برابری کند. آخرین کتاب غیرداستانی که با لذت عمیقی خوانده‌امش را به یاد نمی‌آورم اما این قدر می‌دانم که باید مربوط به سال آخر راهنمایی یا سال اول دبیرستان بوده باشد؛ همان وقت‌هایی یک مشت شعار ایدئولوژیک را با دانش اشتباه گرفته بودم و با ولع فرومی‌دادم و خیال می‌کردم که باسوادتر و باسوادترم می‌کنند. درست یادم نیست که چرا و چه طور به کتاب‌های داستانی محدود شدم اما یادم هست که در تمام این مدت نگران بودم که با چنین شیوه‌ای، دانسته‌هایم بیش از حد شهودی و حسی و سطحی بشوند. همین نگرانی وادارم می‌کرد که گاه گاه به کتاب‌های غیرداستانی جدیدی رو بیاورم اما معمولا آن‌ها را به آخر نمی‌بردم.

این روزها دارم دو کتاب غیرداستانی را می‌خوانم که هردو -هر کدام از یک جهت- جذابند. آن‌ها را طوری در دست می‌گیرم و با چنان شعف و رغبتی می‌خوانم که انگار رمان‌اند. اولی «مبانی روان‌کاوی فروید-لکان» است که دکتر کرامت موللی نوشته و برخلاف بقیهٔ کتاب‌هایی که در حوزهٔ روان‌کاوی دیده‌ام، صراحت و وضوح خوبی دارد و مرا -که در این وادی تازه وارد حساب می‌شوم- گیج نمی‌کند. از کتابخانهٔ دانشگاه امانتش گرفته‌ام و این‌جا گزیده‌ای از آن را بازنشر داده‌ام. دومی «کتاب عشق و شعبده» است؛ «پژوهشی در هزار و یک شب» از نگین ثمینی. آن را به پیشنهاد استادم می‌خوانم و از خود استادم امانت گرفته‌ام. خیال دارم دربارهٔ هردوشان در اینجا بنویسم. در واقع، هر روز دارم بر این وسوسه که «همین حالا بنویسم» غلبه می‌کنم و نوشتن را موکول می‌کنم به تمام کردن کتاب‌ها. آنچه بیشتر از همه هیجان‌زده‌ام می‌کند این است که هرچه می‌خوانم به سرعت جای خودش را در ذهنم باز می‌کند. نیازی به تقلا نیست؛ مطالب را به سادگی می‌آموزم و به خاطر می‌سپارم و خیلی زود، می‌بینمشان که خودشان را در فکرهای بی‌اختیارم نشان می‌دهند. حتی یک شب بین خواب و بیداری صدای ذهنم را شنیدم که کتاب اول را مرور می‌کرد.

لذت عضویت در کتابخانه را هم فراموش کرده‌بودم؛ لذت جستجو در برگه‌دان و رایانه، لذت قدم زدن بین قفسه‌ها، لذت کارت‌هایی که جاهای خالی‌شان پر می‌شود و لذت تصاحب کارت‌های جدید. یادم رفته بود که کتاب به بغل از کتابخانه بیرون آمدن چه حسی دارد و خبر هم نداشتم که یادم رفته‌است. آخرین کتابخانه‌ای که عضوش بودم و ازش کتاب می‌گرفتم کتابخانهٔ دبیرستانم بود. بعد از آن هرکتابی را که می‌خواستم می‌خریدم یا دست بالا از دوستانم امانت می‌گرفتم. حالا به لطف این تجدید دوستی با کتابخانه، بازدید از کتاب‌فروشی‌ها برایم تبدیل به تفریح شده. حالا می‌توانم جلوی قفسه‌های کتاب‌فروشی‌ها بایستم و کتاب بخوانم. قبلا نمی‌توانستم. به نظرم کار شرم‌آوری بود؛ توهین به کتاب‌فروش بود. اما در نهایت شگفتی کشف کرده‌ام که کتاب‌فروش‌ها خودشان این را توهین نمی‌دانند. البته همه مهربان نیستند اما هیچ کدام هم نامهربانی نمی‌کنند.برایشان عادی  است.

هنوز دانشجوی ترم اولم اما از حالا خودم را کتابدار می‌دانم و به لطف این احساس، انگار مالک همهٔ کتاب‌های دنیا هستم. زندگی شیرین است؛ دست کم امشب.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی