آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودکی» ثبت شده است

من بعد از سال‌های اوج به دنیا آمدم. وقتی من به دنیا آمدم دیگر برنج خانه را از شالی‌زار بابابزرگ و شیر خانه را از دامداری‌اش و عسل خانه را از کندوهای جاده‌ییلاقش نمی‌آوردند. من در اولین سال‌های سقوط به دنیا آمدم اما فرصت داشتم بعضی چیزها را ببینم؛ چند نشانهٔ رو به نابودی از سال‌های اوج، چیزهایی که بچه‌های بعد از من ندیدند. مثلا من دیدم که بچه‌ییلاقی‌ها دم عید برای بابابزرگ پامچال کوهی نوبر آوردند تا توی باغچه‌اش بکارد. من از محصول چای‌باغ بابابزرگ نوشیدم، هر چند چای‌باغ را دیگر خودش نمی‌کاشت و اجاره‌ داده‌بود. من درخت خرمالو و بوتهٔ گل‌مروارید و انبوه گل‌ادریسی‌ها را دیدم. من فرصت کردم توی یک جیبم چاقوی میوه‌خوری و توی جیب دیگرم نمک‌دان پنهان کنم و به باغ بروم و تا سرحد انفجار کیوی و نارنج و پرتقال نارس و لیموی نارس بخورم. من فرصت کردم بفهمم میوه‌ای که خاک خودت به تو بدهد میوهٔ بهشت است؛ حتی اگر کال و تند و تلخ و گس باشد. من فرصت کردم روستایی بار بیایم، در حالی که بچه‌های بعد از من همه شهری شدند. 

 

کمی بعد، من اوج اوج افول را هم دیدم که مرگ بابابزرگ بود. بعد از بابابزرگ درخت افرا را قطع کردند. تمشک‌ها را توی گودال پشت چاه دفن کردند و روی‌شان خاک ریختند. درخت توت خشکید. درخت انجیر میوه نداد. خرمالو ناپدید شد، طوری که حالا دیگر به یادش نمی‌آورند. انگور سرخ میوه نداد. بعد از بابابزرگ آماریلیس‌ها مثل علف هرز زیاد شدند تا جایی که دایی مجبور شد همه‌شان را از ریشه بکند. گل‌مروارید غیب شد، ادریسی‌ها غیب شدند، اقاقیا، یاس، همه ناپدید شدند. برف سال هشتاد و سه کمر کیوی‌ها را شکست و دیگر کسی رغبت نکرد برایشان تکیه‌گاه جدید بسازد و از نو زنده‌شان کند. انباری زیر شیروانی، آن گنج‌خانهٔ خیالات بچگی‌های من، از همهٔ اشیای جادویی‌اش خالی شد. عید به عید و تابستان به تابستان به انباری برگشتم و دیدم جاذبه‌اش کمتر و کمتر می‌شود؛ دیگر لابه‌لای جعبه‌هایش گردنبندهای مونجوقی پیدا نکردم، دیگر کتابی با عکس‌های عجیب در کار نبود، دیگر چمدانی پر از عکس‌های قدیمی در کار نبود که کشفش کنم. اوج افول را بچه‌های بعد از من هم دیدند، ولی فقط من بودم که خاطرهٔ مبهمی از آخرین نفس‌های اوج داشتم و می‌توانستم مقایسه کنم. شاید برادرم هم خاطره‌ای داشت، هیچ وقت ازش نپرسیدم. اما بچه‌های بعد از ما حتی افول را به چشم افول ندیدند.

 

سال‌هاست از خودم می‌پرسم چرا خاک ما با ما قهر کرد؟ چرا برکت ما از ما رو برگرداند؟ کفارهٔ کدام گناه کدام‌مان را باغ از همه‌مان گرفت؟ چرا مثل تکه‌های پارچه‌ای پوسیده در باد پراکنده شدیم؟ چرا کسی از مردهایمان شبیه بابابزرگ نشد؟ چرا من شبیه مادر ِ بابابزرگ نیستم؟ صف طویل کوچ‌های تابستانی کجا رفت؟ بوی کشتا کجا رفت؟ شیرینی‌برنجی‌های دم عید کجا است؟ انبوه گزنه‌ها چرا دیگر از گوشه‌های باغ نمی‌رویند؟ سال‌هاست از خودم می‌پرسم آن گناه، آن غفلت، آن بداقبالی، هرچه که بود، آیا جبران شدنی است؟ آیا می‌شود دل خاک را دوباره به دست آورد؟ آیا من می‌توانم؟ سال‌هاست به نعش محتضر باغ التماس می‌کنم که مرا به جا بیاورد. سال‌هاست ته مانده‌های آن شکوه گم‌شده را مثل تابوت عهد می‌پرستم و توی گوش چاه زمزمه می‌کنم: «خوب به من نگاه کن! من منجی موعود تو نیستم؟»

۲ نظر ۲۲ دی ۹۱ ، ۱۶:۵۲
مائده ایمانی

بزرگترهای من فوبیای کودک‌آزاری داشتند و ترس‌شان را به من هم انتقال داده‌اند. در هفت سالگی به اندازهٔ موهای سرم از باندهای کودک‌ربا و بچه‌های مثله شده داستان بلد بودم، چون هر توصیه‌ٔ امنیتی‌ای که می‌خواستند به ما بکنند را با یادآوری وجود بچه‌دزدها همراه می‌کردند که «دل و رودهٔ بچه‌ها را در می‌آوردند و برای پیوند اعضا قاچاق می‌کنند.» مدت‌ها طول کشید تا من فهمیدم اندام‌های یک بچهٔ هفت ساله شکل‌نگرفته‌تر از آن است که بشود برای پیوند اعضا استفاده کرد و آنچه ما را ازش می‌ترسانند چیز دیگری است.

در پنج،شش سالگی اگر در حال بازی در کوچه، روی کوه روبه‌روی خانه‌مان نقطهٔ متحرکی می‌دیدم،  دست برادرم را می‌گرفتم و به زور به داخل خانه می‌کشیدم. یک صحنهٔ به خصوص را به یاد می‌آورم که من وحشت‌زده می‌خواستم خودمان را از شر آن آدم‌رباهای نقطه‌ای روی کوه نجات بدهم ولی برادرم مقاومت می‌کرد و می‌خواست در کوچه بماند. عاقبت من از احساس عجز به گریه افتادم و او از گریهٔ من ترسید و دنبالم آمد. روز دیگری را به یاد می‌آورم که پدرم مرا با رانندهٔ آژانس در ماشین تنها گذاشته‌بود تا از داروخانهٔ آن سوی خیابان خرید کند. من از شدت ترس خودم را مچاله کرده‌بودم و عرق می‌ریختم؛ آن قدر که راننده هم فهمید و با لحن شوخی‌واری گفت: «می‌خوای بدزدمت؟» و خب طبعا من شوخی نهفته در این حرف را نگرفتم و بیشتر لرزیدم. در همان حوالی پنج شش سالگی چندین بار کابوس دزدیده شدن دیدم؛ آدم‌رباها مرا در انبار متروکی در قرادیان –که روستایی در نزدیکی سنندج بود- پنهان می‌کردند و کسانی را که برای نجات من می‌آمدند می‌کشتند.

حالا، در نزدیکی 22 سالگی، فوبیای من شکل دیگری به خودش گرفته. به صدای جیغ بچه‌ها حساسم؛ اگر بشنوم بچه‌ای جیغ می‌کشد انبوهی از تصاویر هولناک به مغزم هجوم می‌آورند و دست و پایم سست می‌شود و قلبم به تپش دردناکی می‌افتد. در ذهنم می‌بینم که دارند بچه را شکنجه می‌کنند؛ شکنجه‌ای که تصور می‌کنم ترکیبی است از مثله کردن –که در کودکی به من قبولانده‌بودند- و آزارهای دیگری که بعدها فهمیدم کودک‌آزارها انجام می‌دهند. اولین خانهٔ ما در رشت درست روبه‌روی یک پارک بازی شلوغ بود که صبح تا شب بچه‌ها در آن از شادی جیغ می‌کشیدند. من با هر جیغ از جا می‌پریدم و در حالی که قلبم داشت پاره می‌شد، با تلفن سیار در یک دست –برای اینکه به پلیس زنگ بزنم- و با یک شی سنگین در دست دیگر –برای اینکه کلهٔ کودک‌آزار را هدف بگیرم- به سمت پنجره هجوم می‌بردم و هیچ وقت هم چیزی نمی‌دیدم جز بچه‌هایی که سوار تاب بودند و التماس می‌کردند که تندتر هول‌شان بدهند. جمعه گذشته که با هم‌اتاقی‌ها رفته‌بودیم زیارت شابدوالعظیم باز همین داستان تکرار شد. در حالی که نماز می‌خواندم هر چند لحظه یک بار مثل جغد سرمی‌گرداندم و خودم را آماده می‌کردم که مثل شاهین روی سر بچه‌دزدها شیرجه بزنم. بچه‌دزدها که بودند؟ پدری که داشت بچه‌هایش را از دعوا کردن منع می‌کرد یا مادری که لبهٔ چادرش را از دهان نوزادش بیرون می‌کشید.

این روزها دائم از خودم می‌پرسم چه طور باید به این وهم ترسناک غلبه کنم؟ چه طور باید به خودم بقبولانم که تعداد بچه‌دزدهای دنیا از آنچه در کودکی تصور می‌کردم کمتر است؟ دلم نمی‌خواهد ترسم را به بچه‌های خودم انتقال بدهم؛ دلم نمی‌خواهد این ترس را به یک نفرین خانوادگی تبدیل کنم. می‌دانم که می‌توانم جلوی خودم را بگیرم و داستان‌های بچه‌دزدی را برایشان تعریف نکنم اما آیا وحشت ناخودآگاهم از صدای جیغ را بهشان منتقل نخواهم کرد؟ دلم نمی‌خواهد نسل من دیوانه‌های متوهمی باشند که به همهٔ آدم‌های دنیا به چشم بچه‌دزدهای بالقوه نگاه می‌کنند.

۰ نظر ۱۷ دی ۹۱ ، ۰۵:۵۱
مائده ایمانی