آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهمانی خداحافظی» ثبت شده است

صبح روز جمعه ایمیل کوتاهی به بعضی از نزدیکان و دوستان و آشنایانم ارسال کردم و اینجا را به عنوان وبلاگ جدیدم معرفی کردم. یکی از دریافت‌کننده‌های این ایمیل مادرم بود. غروب جمعه به ایمیلم جواب داد و گفت از خواندن یادداشت‌های این‌جا به یاد سال‌های دانشجویی خودش افتاده است. جوابش برایم خیلی جالب و خوشایند بود چون از قضا من هم در ماه‌های گذشته دائما احساس می‌کردم شبیه بیست و چند سالگی مادرم هستم. از اینکه می‌دیدم قیاسم توسط آن طرف دیگر مقایسه تایید شده‌است احساس خیلی خوبی داشتم.

 

این روزهای من با آن روزهای مادرم چندین و چند تفاوت جزئی دارد که می‌توانم اتفاقی فرض‌شان کنم و از آن‌ها بگذرم؛ مثلا هردوی ما با تاخیر یکی دو ساله وارد دانشگاه شدیم، هردو در دوران دانشجویی به خبرنگاری کشیده شدیم. اما شباهت‌های اصلی‌تر و اساسی‌تری هم وجود دارند که فکر کردن به آن‌ها به طور خاصی برایم لذت‌بخش است. مثلا حوزه‌های مشابهی از علم (فلسفه، روانشناسی و ادبیات) برای هردوی ما جالب است. هردوی ما علاقهٔ لایزالی به نوشتن داریم. و بگذارید کمی خودشیفتگی خانوادگی‌ام را به نمایش بگذارم: هردوی ما نثر خوبی داریم و به سادگی از پس کلمات برمی‌آییم. اما شباهت دیگری هم هست که از همهٔ این‌ها جالب‌تر است: من هم از وقتی به دانشگاه آمده‌ام درست مثل مادرم خوش‌خنده شده‌ام. همان نگاه طنزآمیز او را به عالم و آدم پیدا کرده‌ام؛ درست مثل او در هر چیز کوچکی جنبهٔ مضحک و مفرحی پیدا می‌کنم. این شیوه درست در مقابل حس‌طنز پدرم قرار می‌گیرد که به شوخی‌های عمیق و چندوجهی و نکته‌دار گرایش دارد. وقتی با هم‌اتاقی‌هایم هستم مکررا و به خاطر چیزهای کوچک به خنده می‌افتم؛ خنده‌های بلند و قاه قاه. می‌دانم که بیش‌تر آشناهای اینترنتی‌ام نمی‌توانند چنین چیزی را دربارهٔ من باور کنند. برای خودم هم باور کردنش سخت است اما حقیقت دارد. اولین باری که متوجه این موضوع شدم بلافاصله به یاد مادرم افتادم. به خودم گفتم او هم با هم‌اتاقی‌هایش همین طور بوده.

 

من تمایل دارم به این موضوع هم از همان زوایهٔ دید داروینیستی مخصوص خودم نگاه کنم: همهٔ این شباهت‌ها میراث‌هایی ژنتیکی هستند که تا به حال فرصت بروز پیدا نکرده بودند. این‌ها را هم مثل فرم چشم و ابرویم از مادرم به ارث برده‌ام. بله، فرم چشم و ابرویم! وقتی از راهروی خوابگاه عبور می‌کنم و در آینه طرح گذرایی از چشم و ابرویم می‌بینم به وجد می‌آیم. چون در آن ردی از فرم چشم و ابروی مادرم و پدرش تشخیص داده می‌شود. یاد روزی می‌افتم که یک آشناهای خانوادگی مرا وسط یک جمع بزرگ از روی چشم و ابرویم شناخته بود. شبیه بودن به مادرم به خودی خود لذت‌بخش است اما یک فایدهٔ جنبی هم دارد: مادرم همیشه دختر عزیزکردهٔ پدربزرگم بوده. اگر شبیه‌ش باشم می‌توانم مطمئن باشم که پدربزرگم مرا هم –اگر در این سال‌ها می‌دید- دوست می‌داشت. این دلخوشی را بهم می‌دهد که من و پدربزرگم هم اگر فرصت پیدا می‌کردیم می‌توانستیم با هم دوست باشیم؛ همان طور که او و مامان با هم دوست بودند. این دلخوشی تلخی است. وقتی بهش فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیرد.

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۵۸
مائده ایمانی

این دیدار بیش از همه چیز فقط یک پیام بود، و نه بیشتر. یاکوب تا دو ساعت دیگر می‌رفت و این موجود زیبا را برای همیشه از دست می‌داد. این زن خودش را فقط به عنوان محرومیت به او نشان داد؛ زن را فقط به این دلیل دیده بود که پی ببرد که هرگز نمی‌تواند متعلق به او باشد. او را به مثابه مظهر هرآنچه داشت با عزیمتش از دست می‌داد ملاقات کرده بود.

گفت: «عجیب است، به احتمال این آخرین باری است که در عمرم با دکتر اسکرتا صحبت خواهم کرد.»

اما پیامی که این زن حامل آن بود چیز دیگری را نیز می‌گفت. او پیام‌آور واپسین دقیقهٔ زیبایی هم بود. بله، زیبایی. یاکوب با اینکه متوجه شد که در واقع هرگز زیبایی را نشناخته، به آن بی‌توجهی کرده و هیچ وقت به خاطر آن زندگی نکرده است، زیبایی این زن مسحورش کرد. ناگهان احساس کرد که تمام تصمیم‌های قبلیش به دلیل یک غفلت، قلب شده و غیرعادی بوده است، متوجه شد که همیشه چیزی را نادیده گرفته است. به نظرش رسید که اگر این زن را شناخته بود تصمیمش متفاوت می‌بود.

«چه طور این آخرین بار است؟»

«دارم به خارج می‌روم برای مدتی طولانی.»

* مهمانی خداحافظی، میلان کوندرا، صفحهٔ 256 و صفحهٔ 257

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۱ ، ۰۰:۲۲
مائده ایمانی