آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

چیزی در حدود یک ماه پیش، اولین مجمع عمومی اتحادیهٔ انجمن‌های علمی دانشجویی کتابداری در کتابخانهٔ ملی برگزار شد. من به عنوان خبرنگار در آن نشست حاضر بودم و از خلال حرف‌های حاضران فهمیدم که وجههٔ انجمن‌های علمی دانشجویی در دانشگاه‌ها و بین دانشجوها وجههٔ اجرایی است و آن‌ها را بیش از هر چیز به «دویدن دنبال کیک و ساندیس» می‌شناسند. اعضای ادکا از این وضع ناراضی بودند چون فکر می‌کردند باعث می‌شود بچه‌های پژوهشگر از انجمن کناره بگیرند. آن‌ها معتقد بودند باید این تصور عمومی را تغییر داد و پیشنهاداتی هم برای رسیدن به این هدف ارائه می‌دادند. مثلا می‌گفتند باید از بچه‌های اهل پژوهش حمایت کرد و به آن‌ها اطمینان داد که لازمهٔ عضویت در انجمن این نیست که حتما وظیفهٔ اجرایی بر عهده بگیرند. حدود دو هفته بعد از نشست ادکا، وقتی ما که اعضای جدید انجمن کتابداری دانشگاه‌مان باشیم، سازمان‌دهی شدیم و من فرصت پیدا کردم در فعالیت‌های انجمن وارد شوم، معنی دقیق «وجههٔ اجرایی» را فهمیدم.

 

انجمن‌های علمی-دانشجویی تشکل‌هایی درون‌رشته‌ای هستند که زیر نظر ادارهٔ امور فرهنگی دانشگاه فعالیت می‌کنند. «زیر نظر ادارهٔ امور فرهنگی» را بولد کردم زیرا اولین چیزی که بعد از عضویت در انجمن کشف می‌کنید این است که همهٔ راه‌ها به امور فرهنگی ختم می‌شود. انجمن‌های علمی دانشجویی صرف نظر از رشتهٔ فعالیت‌شان اساس‌نامهٔ مشترکی دارند که در وزارت علوم تدوین شده‌است و هراز چند گاهی در همان وزارت علوم تغییراتی می‌کند. اما گذشته از این مورد، دربارهٔ بقیهٔ چیزهایی که به انجمن‌ها مربوط است اداره‌های امور فرهنگی دانشگاه‌ها تصمیم می‌گیرند. در مراسم رسمی انجمن‌ها را به عنوان انجمن‌های ِ امور فرهنگی معرفی می‌کنند: «انجمن ِ زیست‌شناسی امور فرهنگی» یا «انجمن کتابداری ِ امور فرهنگی». امور فرهنگی تصمیم می‌گیرد که کمیته‌های مختلف انجمن‌ها چه نام‌ها و چه وظایفی داشته باشند. انجمن‌ها غیر از مجوز فعالیت اولیه، باید برای تک تک فعالیت‌هایشان هم از امور فرهنگی کسب تکلیف کنند. من به تازگی کشف بسیار جالبی کرده‌ام: امور فرهنگی حتی محتویات برد انجمن‌ها را هم قبل از نصب مورد به مورد بررسی می‌کند و معمولا پس از حذف و جرح و تعدیل مطالب اجازهٔ نصب آن‌ها روی برد را می‌دهد! هفتهٔ پیش من و سارا خلاصه‌ای از این خبر را برای نصب روی برد انجمن خودمان انتخاب کردیم و به امور فرهنگی فرستادیم. اولین کارشناسی که این مطلب را دید گفت به هیچ وجه نمی‌توانیم آن را به برد بزنیم چون تبلیغ برای حکومت آمریکاست! وقتی اصرار کردیم گفت یادداشت‌ها را برای مدیر کل امور فرهنگی می‌فرستد تا او تصمیم نهایی را بگیرد.

 

من نمی‌توانم بفهمم وزارت علوم با چه توضیح و استدلالی انجمن‌هایی را که بناست فعالیت عمده‌شان علمی و پژوهشی باشد زیر مجموعهٔ ادارهٔ امور فرهنگی قرار داده. حتی اگر اداره‌های امور فرهنگی در دانشگاه‌ها دقیقا و کاملا «فرهنگی» بودند و کابوس «تهاجم فرهنگی» و «جنگ نرم» ذهن‌شان را پریشان نکرده بود و زاویهٔ دیدشان را امنیتی نکرده بود باز هم این انتخاب نامتناسب و عجیب بود. طبیعی‌تر و عاقلانه‌تر این است که این انجمن‌ها زیر نظر معاونت پژوهشی دانشگاه کار کنند. دوستم می‌گوید احتمالا مساله دقیقا همان نگاه امنیتی داشتن است؛ وزارت علوم می‌خواهد مطمئن باشد که آدم‌هایی مطمئن و خودی حواسشان به دانشجوها هست. اگر این باشد باز به نظر من نگرانی و ترسی که موجب چنین وسواسی می‌شود عجیب و درک‌نشدنی است. معمولا دانشجوهایی جذب انجمن‌های علمی-دانشجویی می‌شوند که علاقهٔ اولیه و اصلی‌شان رشته‌های تحصیلی‌شان است و اهمیت زیادی به سیاست نمی‌دهند.

 

برخلاف اعضای ادکا، من فکر نمی‌کنم وجههٔ اجرایی انجمن‌های دانشجویی نتیجهٔ سلایق اجرایی اعضا باشد؛ برعکس، فکر می‌کنم این سرنوشت طبیعی تشکل علمی‌ای است که مجبور باشد زیر نظر نهادی با نگاه امنیتی کار کند. فرقی نمی‌کند بچه‌های انجمن بخواهند جشن شب یلدا برگزار کنند یا همایش علمی یا کارگاه آموزشی؛ به هر حال قبل از هر برنامه‌ای باید یک روند طولانی از بروبیاهای اداری طی شود تا امور فرهنگی مطمئن شود که دانشجوها قصد بدی ندارند. در چنین شرایطی انجمن‌ها راهی برای فرار از «وجههٔ اجرایی» ندارند.

 

من هنوز عضو انجمن علمی دانشجویی کتابداری دانشگاه خودمان هستم، چون اعضای انجمن و دبیرهای کمیته‌ها و دبیر انجمن را دوست دارم و از جلسه‌های انجمن ، که دورهم‌جمع‌شدن‌های دوستانه‌ای است، لذت می‌برم. با این حال فکر می‌کنم اگر قرار باشد چند دانشجو به صورت گروهی کاری برای رشته‌شان بکنند، بهتر است قید تشکل‌های رسمی را بزنند. به رسمیت‌شناخته شدن از جانب وزارت علوم و بهره‌مند شدن از امکانات دانشگاه و بودجهٔ مختصرش به تحمل آن همه محدودیت توهین‌آمیز نمی‌ارزد. بدون استفاده از برد انجمن کتابداری هم می‌شود اطلاع‌رسانی کرد، بدون دوربین ادارهٰٔ امور فرهنگی هم می‌شود از جلسه‌ها عکس گرفت. اما بدون عزت‌نفس و استقلال نمی‌شود هیچ کار موثری انجام داد. من فکر می‌کنم معاملهٔ استقلال با برد و دوربین معاملهٔ عاقلانه‌ای نیست.

۰ نظر ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۸:۳۲
مائده ایمانی

صبح روز جمعه ایمیل کوتاهی به بعضی از نزدیکان و دوستان و آشنایانم ارسال کردم و اینجا را به عنوان وبلاگ جدیدم معرفی کردم. یکی از دریافت‌کننده‌های این ایمیل مادرم بود. غروب جمعه به ایمیلم جواب داد و گفت از خواندن یادداشت‌های این‌جا به یاد سال‌های دانشجویی خودش افتاده است. جوابش برایم خیلی جالب و خوشایند بود چون از قضا من هم در ماه‌های گذشته دائما احساس می‌کردم شبیه بیست و چند سالگی مادرم هستم. از اینکه می‌دیدم قیاسم توسط آن طرف دیگر مقایسه تایید شده‌است احساس خیلی خوبی داشتم.

 

این روزهای من با آن روزهای مادرم چندین و چند تفاوت جزئی دارد که می‌توانم اتفاقی فرض‌شان کنم و از آن‌ها بگذرم؛ مثلا هردوی ما با تاخیر یکی دو ساله وارد دانشگاه شدیم، هردو در دوران دانشجویی به خبرنگاری کشیده شدیم. اما شباهت‌های اصلی‌تر و اساسی‌تری هم وجود دارند که فکر کردن به آن‌ها به طور خاصی برایم لذت‌بخش است. مثلا حوزه‌های مشابهی از علم (فلسفه، روانشناسی و ادبیات) برای هردوی ما جالب است. هردوی ما علاقهٔ لایزالی به نوشتن داریم. و بگذارید کمی خودشیفتگی خانوادگی‌ام را به نمایش بگذارم: هردوی ما نثر خوبی داریم و به سادگی از پس کلمات برمی‌آییم. اما شباهت دیگری هم هست که از همهٔ این‌ها جالب‌تر است: من هم از وقتی به دانشگاه آمده‌ام درست مثل مادرم خوش‌خنده شده‌ام. همان نگاه طنزآمیز او را به عالم و آدم پیدا کرده‌ام؛ درست مثل او در هر چیز کوچکی جنبهٔ مضحک و مفرحی پیدا می‌کنم. این شیوه درست در مقابل حس‌طنز پدرم قرار می‌گیرد که به شوخی‌های عمیق و چندوجهی و نکته‌دار گرایش دارد. وقتی با هم‌اتاقی‌هایم هستم مکررا و به خاطر چیزهای کوچک به خنده می‌افتم؛ خنده‌های بلند و قاه قاه. می‌دانم که بیش‌تر آشناهای اینترنتی‌ام نمی‌توانند چنین چیزی را دربارهٔ من باور کنند. برای خودم هم باور کردنش سخت است اما حقیقت دارد. اولین باری که متوجه این موضوع شدم بلافاصله به یاد مادرم افتادم. به خودم گفتم او هم با هم‌اتاقی‌هایش همین طور بوده.

 

من تمایل دارم به این موضوع هم از همان زوایهٔ دید داروینیستی مخصوص خودم نگاه کنم: همهٔ این شباهت‌ها میراث‌هایی ژنتیکی هستند که تا به حال فرصت بروز پیدا نکرده بودند. این‌ها را هم مثل فرم چشم و ابرویم از مادرم به ارث برده‌ام. بله، فرم چشم و ابرویم! وقتی از راهروی خوابگاه عبور می‌کنم و در آینه طرح گذرایی از چشم و ابرویم می‌بینم به وجد می‌آیم. چون در آن ردی از فرم چشم و ابروی مادرم و پدرش تشخیص داده می‌شود. یاد روزی می‌افتم که یک آشناهای خانوادگی مرا وسط یک جمع بزرگ از روی چشم و ابرویم شناخته بود. شبیه بودن به مادرم به خودی خود لذت‌بخش است اما یک فایدهٔ جنبی هم دارد: مادرم همیشه دختر عزیزکردهٔ پدربزرگم بوده. اگر شبیه‌ش باشم می‌توانم مطمئن باشم که پدربزرگم مرا هم –اگر در این سال‌ها می‌دید- دوست می‌داشت. این دلخوشی را بهم می‌دهد که من و پدربزرگم هم اگر فرصت پیدا می‌کردیم می‌توانستیم با هم دوست باشیم؛ همان طور که او و مامان با هم دوست بودند. این دلخوشی تلخی است. وقتی بهش فکر می‌کنم گریه‌م می‌گیرد.

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۱ ، ۱۷:۵۸
مائده ایمانی

«موج و مرجان» را می‌خوانم. به استاد ادبیاتم گفتم می‌خواهم نقد ادبی یاد بگیرم و او این کتاب را توصیه کرد. «هزار و یک شب» را هم می‌خوانم و «جوامع‌ الحکایات» را. کتاب‌های درسی هم هستند و کتاب ِماه‌های ادبیات و فلسفه و ادبیات کودک و نوجوان که غیر از معرفی‌ها و نقدهای خشک و تر، همیشه یکی دو مقالهٔ جالب داخل‌شان یافت می‌شود. برای تکالیف ریز و درشت درس‌های مختلف هم باید مدام به کتابخانهٔ دانشکده و بانک‌های اطلاعاتی‌اش سر بزنم. ذهنم مثل بزی است که افتاده باشد وسط یک مزرعهٔ بزرگ سبزی‌جات؛ کاهو و کلم و کدو و هویج و گوجه و خیار و پیاز تازه، میوهٔ تازه، برگ تازه. می‌گویم بزی وسط مزرعهٔ سبزی‌جات و نمی‌گویم پروانه‌ای وسط باغ گل؛ چون می‌خواهم تصویری از تمایل حریصانه ارائه بدهم؛ چون می‌خواهم رنگ و بوی سبزیجات و صدای خرچ خرچ جویده شدنشان هم ضمیمهٔ تصویرم باشد و آن را کامل کند.

به چند ماه پیش فکر می‌کنم که ذهنم در خودش می‌لولید و خودش را کنکاش می‌کرد و هرچه بیرون می‌داد تکه‌هایی از وجود خودش بود؛ مثل جانوری که از گرسنگی دل و رودهٔ خودش را بخورد؛ مثل دستگاه تخمیری که سال‌های سال باقی‌ماندهٔ یک خمیر بویناک قدیمی را هضم کند و بیرون بدهد و دوباره ببلعد و هضم کند. به خستگی‌های چند ماه پیش فکر می‌کنم که از جنس پوسیدگی و فروریختن بودند؛ خستگی‌های ذهنی که خودش را از درون می‌خورد و پاره‌های جویده شدهٔ خودش را تف می‌کرد. و مقایسه‌شان می‌کنم با خستگی‌های حالا؛ خستگی ذهنی که می‌بلعد و منبسط می‌شود. هیچ وقت، در هیچ جای عمرم این قدر مشتاق یاد گرفتن نبوده‌ام و هیچ وقت این قدر وسیلهٔ یادگیری دور و برم نریخته بود. از خودم می‌پرسم این تصادف است؟ و سرخوش‌ترین بخش مغزم پاسخ می‌دهد: «نه، احتمالا دنیا را یک ارادهٔ عظیم پیش‌رونده اداره می‌کند که از قضا نظر خوبی به تو دارد.»

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۱ ، ۲۲:۱۳
مائده ایمانی