آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

خدمات کامپیوتری روبه‌روی دانشگاه را به خاطر رفتار توهین‌آمیز صاحبش تحریم کرده‌ام. یک بار که برای پرینت گرفتن چند برگ کاغذ آنجا بودم، صاحب مغازه خیلی بی‌مقدمه و ناگهانی بر سرم داد زد که: «خانم برو عقب اعصاب منو خرد نکن!» همان وقت ازش خواستم هزینهٔ کارم را –که هنوز کامل انجام نشده بود- حساب کند و بگیرد. بلافاصله از مغازه آمدم بیرون و دیگر هرگز برنگشتم. گاهگداری که کار کامپیوتری دارم حیاط دانشکده را دور می‌زنم و به کافی‌نت کوچهٔ پشتی می‌روم. یک بار که کافی‌نت تعطیل بود تاکسی گرفتم و تا میدان ونک رفتم. این روزها دارم به تحریم کردن سوپرمارکت سر میدانچه هم فکر می‌کنم. صاحبش پیرمرد اخمویی است که وقتی دربارهٔ کیفیت یک کالا ازش سوال می‌کنم با بی‌حوصلگی و منت جواب می‌دهد. یکی دو باری هم پیش آمده که قبل از تحویل دادن چیزی که خواسته‌ام با لحن معناداری قیمتش را یادآوری کرده. این یکی هنوز کاسهٔ صبرم را لبریز نکرده اما دیر نیست که بکند و آن وقت، اگر شده تا میدان آزادی پیاده بروم ازش خرید نخواهم کرد.

نمی‌دانم چرا، ولی از این دست رفتارها را، با شدت و غلظت کم و زیاد، از فروشنده‌های این محل زیاد می‌بینم. مسئول کافی‌نت پشت دانشگاه با من خیلی مودبانه و محترمانه رفتار می‌کند اما دیده‌ام که جواب بقیهٔ مشتری‌ها را با کم‌صبری و بی‌حوصلگی می‌دهد و به همین خاطر هم چندباری با آن‌ها بحثش شده. سبزی‌فروشی که ازش خرید می‌کنم همین طور است؛ با من مودب است اما وقتی به بقیه می‌رسد باتکبر جواب می‌دهد؛ مخصوصا دقت کرده‌ام که جواب زن‌های چادری و مردهایی که تیپ کارگری دارند را با تکبر بیشتری می‌دهد. یکی از نانواهای محله در اولین و آخرین باری که ازش خرید کردم به خاطر اینکه پول خرد نداشتم بهم چشم غره رفت و شروع کرد به بدگفتن از آدم‌هایی که اسکناس‌های درشت‌شان را می‌برند نانوایی خرد کنند؛ طوری که انگار من خودم آنجا نیستم! پیشخدمت‌های رستوران داخل دانشگاه هم وقتی به دانشجوها می‌رسند با بی‌اعتنایی و تکبر رفتار می‌کنند. تا مدتی فکر می‌کردم این یکی توهم من است اما بعد کشف کردم دیگران هم از این بابت شاکی‌اند.

ظاهرا من بیشتر از اغلب دوستانم به این مدل بدخلقی‌های کوچک حساسم. چندین بار دربارهٔ خدمات کامپیوتری روبه‌روی دانشگاه و طرز برخورد صاحبش با هم حرف زده‌ایم. همه قبول دارند که رفتارش خوب نیست اما هیچ کدام فکر نمی‌کنند لازم باشد کلا تحریمش کنند؛ در واقع تحمل رفتار صاحب مغازه برایشان راحت‌تر است از دور زدن دانشگاه و رفتن به یک مغازهٔ دورتر. فکر می‌کنم حساسیت من به این خاطر است که در سنندج و بعدا در رشت عادت کرده‌ام از فروشنده‌ها رفتار خوب و مهربانانه ببینم. برایم کاملا عادی است که وقتی وارد یک مغازه می‌شوم و سلام می‌گویم، صاحب مغازه با لبخند و خوشرویی جوابم را بدهد و بهم خوش‌آمد بگوید؛ حتی اگر قبلا مرا ندیده باشد. برایم عادی است که مغازه‌دار خودش داوطلبانه دربارهٔ ویژگی‌های هر کالا توضیح بدهد و در انتخاب کردن کمکم کند. برایم عادی است که در مدت توقفم در فروشگاه، با فروشنده‌ها یا صاحب مغازه گفتگوهای کوتاه صمیمانه‌ای دربارهٔ اخبار روز داشته باشم. انتظار دارم وقتی از مغازه بیرون می‌آیم باهام خداحافظی گرمی بکنند؛ حتی اگر خرید نکرده باشم. این رفتاری است که من در بیشتر عمرم از مغازه‌دارها دیده‌ام و حالا خشونت پنهان و بی‌دلیل فروشنده‌های اینجا گیج و آزرده‌ام می‌کند.

من ده‌ونک را دوست دارم. یکی از دلایلم فضای سنتی و شهرستانی آن است. تصور می‌کردم همین فضای سنتی و شهرستانی باعث می‌شود فروشنده‌ها خوش‌خلق‌تر و مهربان‌تر باشند. وقتی می‌بینم پیرمردی که معلوم است همهٔ عمرش را در همین مغازهٔ کوچک فروشندگی کرده با بی‌حوصلگی جواب سوالم را می‌دهد –آن هم نه یک بار، بلکه هربار- واقعا جا می‌خورم. عادت کرده‌ام فروشنده‌های باتجربه را صبورتر و منصف‌تر از فروشنده‌های تازه‌کار بدانم. در سنندج یا رشت، کمتر پیش می‌آید که فروشنده‌های بی‌حوصله و بدخلق برای مدت طولانی کارشان را ادامه بدهند؛ دو ماه بعد که از کنار مغازه‌شان رد می‌شوی می‌بینی آدم دیگری از صنف دیگری جایشان را گرفته. من در سنندج و رشت با فروشنده‌هایی که مرتبا ازشان خرید می‌کردم دوست می‌شدم؛ طوری که اگر در خیابان همدیگر را می‌دیدیم سلام می‌کردیم. همهٔ این‌ها در حالی بود که در طول اقامتم در سنندج و رشت هنوز چادر می‌پوشیدم و می‌دانید –یا اگر نمی‌دانید بدانید- که افکار عمومی این هردو شهر شدیدا بر ضد چادر است.

فروشنده‌های اینجا دارند احساس خوب مرا به واژهٔ فروشنده مخدوش می‌کنند. نمی‌دانم این روند همیشگی‌شان بوده و همیشهٔ خدا با مشتری‌ها همین طور رفتار کرده‌اند، یا تازگی‌ها به خاطر گرانی و مشکلات مالی و اوضاع اجتماعی عصبی و کم‌تحمل شده‌اند. وقتی به این احتمال دوم فکر می‌کنم تصمیم می‌گیرم با آن‌ها مدارا کنم و از بدخلقی‌هایشان نرنجم. اما به قول ساما، ما با انسان طرفیم نه با فیلسوف. گاهی تحمل همهٔ آن فشارهایی که فروشنده‌ها را بدخلق می‌کند برای من هم غیرممکن می‌شود. این جور وقت‌ها نمی‌توانم گناهان کوچکی مثل لحن بی‌اعتنا و ابروهای گره‌خورده را ببخشم و تصمیم می‌گیرم یک مغازهٔ به خصوص را برای ابد تحریم کنم.

۰ نظر ۲۹ دی ۹۱ ، ۱۴:۰۸
مائده ایمانی

از اواسط هفته با سعیده و الهه قرار گذاشته‌بودیم که جمعه را خوش بگذرانیم. صبح که بیدار شدم دیدم آمادگی کامل دارم که به این وعده وفا کنم. شب قبلش رفته بودم استخر و اگرچه تمام تمریناتم محدود بود به چند حرکت سادهٔ اولیه، ولی همان‌ها باعث شده‌بودند بدنم را دوست داشته باشم. برای من لذت بردن از اتفاقات بیرونی کاملا به دوست داشتن خودم و روح و تنم بستگی دارد. غیر از این، تمام شب هم خواب‌های خوب دیده بودم: با پدربزرگم که توی خواب سی‌ساله بود آشپزی می‌کردیم، یکی از یکی شلخته‌تر. آشپزخانه را با پوست گوجه و بادمجان و ظرفِ نشُسته به گند تمام‌عیاری کشیده‌بودیم. هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. همین طور آشپزی می‌کردیم و آشپزی می‌کردیم و شوخی.

 

قرار بود صبح از خوابگاه بیرون برویم. دیرتر از چیزی که می‌خواستیم بیدار شدیم. من که زودتر از همه بیدار شده بودم زودتر حاضر شدم و رفتم کافی‌نت پشت خوابگاه. به بچه‌ها گفتم هر وقت از خوابگاه بیرون آمدند خبرم کنند. ساعت دوازده بود که بیرون آمدند. یخ‌چای خریدیم که من به تازگی کشفش کرده‌ام و از عطری که به نفسم می‌دهد خوشم می‌آید. همین طور که سر می‌کشیدیم راه افتادیم سمت پل مدیریت. یک بی‌آرتی تا پارک وی، یک بی‌آرتی تا میدان تجریش، یک تاکسی تا میدان دربند. مقصدمان مجموعهٔ سعادت‌آباد بود. دم در یک نقشه گرفتیم با پانزده تا بلیط نیم‌بها. سه نفر بودیم و خیال داشتیم 5 تا از کاخ‌ها را ببینیم. پرسیده بودیم، گفته بودند برای هر کاخ در حدود نیم‌ساعت زمان کفایت می‌کنند. ولی نگفته بودند نیم ساعت هم طول می‌کشد که راه هر کدام از کاخ‌ها را پیدا کنیم. توانستیم سه تا کاخ را ببینیم: موزهٔ ظروف سلطنتی، کاخ سفید، کاخ سبز.

 

هوای محوطهٔ کاخ‌ها سرد و سبک بود، درست مثل هوای ییلاق‌مان. برای همین من از همان ابتدا احساس می‌کردم در ولایت خودم هستم و این بهم اعتماد به نفس می‌داد. کوه‌های البرز را می‌دیدم و به خودم می‌گفتم این روی دیگر همان کوه‌هایی است که در شمال می‌بینم. گونه‌هام از سرما گل‌ انداخته‌بود و این اعتماد به نفسم را بیشتر می‌کرد. چرا؟ چون من بی‌توجه به زیبایی‌شناسی شهری جدید، هنوز سرخی گونه را از موئلفه‌های زیبایی صورت می‌دانم. جاده‌های شیب‌دار محوطه را بالا و پایین می‌کردیم و من قدرتمندترین آدم گروه بودم؛ کمتر از همه از سرما آزار می‌دیدم، بیش از همه نفس داشتم و بیشتر از همه می‌خندیدم. این‌ها هم بهم اعتماد به نفس می‌دادند چون این‌ها را هم موئلفه زیبایی می‌دانم. به طور کلی تعریفم از زیبایی تفاوت زیادی با تعریف اجداد ییلاقی‌ام ندارد؛ زیبایی و سلامتی و قدرت جسمی در ذهنم بسیار به هم نزدیکند. جدی نبودم، دلقک گروه بودم و از این بابت لذت می‌بردم. احساس می‌کردم جعبه تقسیمی هستم که امواج شادی را از آسمان دریافت می‌کند و به مردم زمین می‌رساند. این از آن چیزهایی است که دوستان اینترنتیم هیچ وقت درباره‌ام باور نمی‌کنند.

 

در حدود ساعت چهار بعد از ظهر از سعدآباد زدیم بیرون. بدنمان از پیاده‌روی زیاد کوفته‌بود و دست کم من یکی از این کوفتگی لذت می‌بردم؛ مثل کوفتگی بعد از زیر و رو کردن شیب‌های ییلاق‌مان در بعد از ظهرهای سرد آخر شهریور. آش داغ خوردیم و با تاکسی و بی‌آرتی خودمان را رساندیم کنار پارک ملت. نمی‌دانم از کجا به خیال‌مان زده بود که پارک ملت وسایل بازی برقی دارد. خیال داشتیم کمی چاشنی هیجان و وحشت به گردشمان بدهیم. رفتیم و دیدیم خبری نیست. بعد فکر کردیم احتمالا پارک ملت را با پارک ارم اشتباه گرفته‌ایم. غذای مختصری خوردیم و برگشتیم سمت خوابگاه. من ته دلم خوشحال بودم که خاطرهٔ گردشمان در هوای سبک کوهستان با خاطرهٔ چرخ و فلک‌ و ترن‌هوایی همراه نشده. به خوابگاه که رسیدیم خودم را در آینه قدی طبقهٔ اول برانداز کردم: به آن زیبایی نبودم که تمام روز در ذهنم تصور کرده‌بودم. یا شاید خستگی آن زیبایی شادمانهٔ روز را زائل کرده‌بود. اهمیتی نداشت؛ خود زیبایی مهم نبود؛ مهم احساس زیبایی بود و کاربردی که در شاد کردنم در تمام طول روز داشت. همهٔ این‌ها را در همان یک لحظه و همان یک نگاه کشف کردم. بعد با احساس آرامش و شادی پیغمبرانه‌ای از پله‌ها بالا رفتم تا خودم را به هم‌اتاقی‌هایم برسانم که چند قدم جلوتر از من می‌رفتند. توی راه احساس می‌کردم از شادی و آرامش و شکوه می‌درخشم و زیر لب به خودم می‌گفتم: «خود شکوه مهم نیست؛ مهم احساس شکوه است و کاربردی که در شاد کردنم در طول شب خواهد داشت.»

 

 

* به نرگس: سوالی که وعده‌ داده‌بودم بپرسم را پرسیدم. پاسخ این بود: «بهترین منبع برای مکتب‌ها کتاب "مکتب‌های ادبی" از مرحوم رضا سیدحسینی است. مفصل‌ترین بحث هم دربارهٔ رئالیسم جادویی در این کتاب آمده‌است. کتاب "آشنایی با مکتب‌های ادبی" از دکتر ثروت هم مطالبی دارد. همهٔ آثار تحت تأثیر سیدحسینی هستند.» ممنون از اینکه مرا برای سوال پرسیدن انتخاب کردی. برای یک تازه‌کتاب‌دار هیچ چیز لذت‌بخش‌تر از این نیست که دربارهٔ کتاب‌ها ازش سوال بپرسند. :)

 

* دربارهٔ عنوان: من «درخشش ابدی یک ذهن پاک» را ندیده‌ام، برای همین کمی تا حدودی عذاب وجدان دارم که از عنوانش برای عنوان نوشته‌ام استفاده کرده‌ام.

۱ نظر ۰۸ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۶
مائده ایمانی