آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امید» ثبت شده است

شب قبل از تولدم نشستم ده، بیست بار ریپیت‌وار «شهرْ خالی» مختاباد را گوش دادم. این طوری برای خودم توجیه کردم که دارم برای رسیدن به قسمت‌های آخرش گوش می‌کنم که مدام تکرار می‌کند باز آ که فلان: باز آ تا کاروان رفته باز آید، تا بر در حافظ سر اندازیم، می در ساغر اندازیم و غیره و ذلک.  ولی خب اینکه شما یک آهنگ را به نیت رسیدن به انتهایش پلی کنید باعث نمی‌شود ابتدایش را نشنوید: شهر خالی، کوچه خالی، جاده خالی، خانه خالی. و تازه گذشته از همهٔ این‌ها جام و سفره و ساغر و پیمانه و باغ و باغچه و شاخه و لانه هم خالی!  مخصوصا خالی بودن باغ و باغچه و شاخه خیلی برای من گران و سنگین بود و خلاصه اینکه شب قبل از تولدم با اختیار و ارادهٔ کاملا شخصی و با چشم و گوش کاملا باز، ته‌ماندهٔ روحیه و امیدم را نیست و نابود کردم. حالم به حدی بهم ریخت که وقتی به «بازآها»ی انتهای آهنگ رسیدم گوشم اصلا نمی‌شنید و فقط مدام تصاویری  از  شهر ِ خالی و آشنایان و عندلیبان کوچ کرده  و درد از حد گذشتهٔ شاعران پیش چشمم تکرار می‌شد. یک لیست ذهنی هم درست کرده بودم از «آشنایان و عندلیبان» و مدام این را از بالا به پایین و از پایین به بالا مرور می‌کردم و خلاصه در خودآزاری چیزی کم نمی‌گذاشتم.  با روحیه نابود و گونه‌درد ناشی از بغض خوابیدم. اینکه کارم به زار زدن زیر پتو نکشید فقط به خاطر چراغ روشن اتاق بود.

 

صبح زود ، قبل از طلوع آفتاب با این فکر بیدار شدم که من چه آدم سست ِ بی‌فایده‌ای هستم و چقدر بار دوش دیگرانم و مگر غم و غصه کم هست که باید غم و غصهٔ غم و غصهٔ مرا هم بخورند و زیر بغل مرا هم بگیرند و از وسط معرکه جمعم کنند؟ چرا مثل آدم‌های ضعیفی رفتار می‌کنم که توی عزاداری‌ها خودشان را روی زمین ولو می‌کنند و دقیقه به دقیقه غش می‌کنند؟ چرا به استقبال درد می‌روم و بدتر از آن چرا دردم را با دیگران به اشتراک می‌گذارم؟ (چون شب قبل همین طور که داشتم شهرْ خالی را گوش می‌دادم دردناک‌ترین تکه‌هایش را و دردناک‌ترین فکرهای خودم را در یک شبکهٔ اجتماعی می‌‌نوشتم). خودم را شماتت کردم، بر سر خودم داد کشیدم و به خودم التماس کردم که قوی باشم؛ که شبیه مادربزرگم باشم –مادربزرگ خودم نه، مادر بابابزرگ- . به خودم التماس کردم که امید دیگران و منبع قدرت‌شان باشم، نه بار روی دوششان. از پشت پنجره صدای رعد و برق می‌آمد و صبح، شوم و منحوس به نظر می‌رسید. صبح روز تولدم!

 

همین که درهای خوابگاه را باز کردند بیرون زدم. باران می‌بارید. یاد حرف مادربزرگم افتادم –مادربزرگ خودم، نه مادر بابابزرگ- که «دعای زیر باران مستجاب است.» پریدم زیر باران و بزرگترین و قشنگ‌ترین آرزویم را که این روزها بارها به نظرم نشدنی آمده دعا کردم؛ با صدایی که خودم می‌شنیدم؛ یعنی نه توی دلم گفتم نه زیر لب؛ کامل به زبان آوردم. قدم زدم به سمت پارک محله. باران تبدیل به برف شده بود. صبح روز تولدم داشت برف روی سرم می‌بارید. ور ِ خرافاتی ِ نشانه‌شناس ِ امیدوار ذهنم تکانی به خودش داد و همهٔ این‌ها را به نفع خودش تاویل و تفسیر کرد. برف و باران را گذاشت به حساب من و آرزوی اولم که دم در خوابگاه به زبان آورده بودم و آرزوی دومم که امید دادن به دیگران بود. دعاهایم را مستجاب به حساب آوردم. آن قدر زیر برف چرخ زدم که پاهایم سست و بی‌حس شدند. خواستم برگردم. همین که اولین قدم را به سمت در خروجی پارک برداشتم برف بند آمد و تبدیل به باران ریز ریز شد. جشن تمام شده بود چون من که صاحب جشن بودم داشتم برمی‌گشتم. باران ریز ریز موزیک بدرقه بود؛ یا شاید دعای خیر صاحبخانه: «به سلامت خانم مائده! خوش آمدی. سال بعد همین موقع می‌بینمت.» ور خرافاتی نشانه‌شناس ذهنم یک دقیقه آرام نمی‌گرفت.  «خواهم آمد» مختاباد را پلی کردم و قدم زدم به سمت دانشگاه.

 

صبح، در فاصلهٔ بین کلاس‌های درسی از هم‌کلاسی‌هایم و ظهر از هم‌اتاقی‌ها پرسیدم. همه صدای رعد و برق را شنیده بودند، باران را یکی دو نفر دیده‌بودند ولی از دور؛ زیرش خیس نشده‌بودند. برف را هیچ کس ندیده بود.

 

*شهرْ خالی را از این‌جا و خواهم آمد را از اینجا دانلود کنید. البته اگر بخواهم به تصمیم دربارهٔ امید دادن به دیگران پایدار بمانم شهر خالی را نباید برایتان شر کنم. ولی دوست دارم معنای این نوشته تا حد ممکن خوب فهمیده شود.

۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۰۷:۱۸
مائده ایمانی

«موج و مرجان» را می‌خوانم. به استاد ادبیاتم گفتم می‌خواهم نقد ادبی یاد بگیرم و او این کتاب را توصیه کرد. «هزار و یک شب» را هم می‌خوانم و «جوامع‌ الحکایات» را. کتاب‌های درسی هم هستند و کتاب ِماه‌های ادبیات و فلسفه و ادبیات کودک و نوجوان که غیر از معرفی‌ها و نقدهای خشک و تر، همیشه یکی دو مقالهٔ جالب داخل‌شان یافت می‌شود. برای تکالیف ریز و درشت درس‌های مختلف هم باید مدام به کتابخانهٔ دانشکده و بانک‌های اطلاعاتی‌اش سر بزنم. ذهنم مثل بزی است که افتاده باشد وسط یک مزرعهٔ بزرگ سبزی‌جات؛ کاهو و کلم و کدو و هویج و گوجه و خیار و پیاز تازه، میوهٔ تازه، برگ تازه. می‌گویم بزی وسط مزرعهٔ سبزی‌جات و نمی‌گویم پروانه‌ای وسط باغ گل؛ چون می‌خواهم تصویری از تمایل حریصانه ارائه بدهم؛ چون می‌خواهم رنگ و بوی سبزیجات و صدای خرچ خرچ جویده شدنشان هم ضمیمهٔ تصویرم باشد و آن را کامل کند.

به چند ماه پیش فکر می‌کنم که ذهنم در خودش می‌لولید و خودش را کنکاش می‌کرد و هرچه بیرون می‌داد تکه‌هایی از وجود خودش بود؛ مثل جانوری که از گرسنگی دل و رودهٔ خودش را بخورد؛ مثل دستگاه تخمیری که سال‌های سال باقی‌ماندهٔ یک خمیر بویناک قدیمی را هضم کند و بیرون بدهد و دوباره ببلعد و هضم کند. به خستگی‌های چند ماه پیش فکر می‌کنم که از جنس پوسیدگی و فروریختن بودند؛ خستگی‌های ذهنی که خودش را از درون می‌خورد و پاره‌های جویده شدهٔ خودش را تف می‌کرد. و مقایسه‌شان می‌کنم با خستگی‌های حالا؛ خستگی ذهنی که می‌بلعد و منبسط می‌شود. هیچ وقت، در هیچ جای عمرم این قدر مشتاق یاد گرفتن نبوده‌ام و هیچ وقت این قدر وسیلهٔ یادگیری دور و برم نریخته بود. از خودم می‌پرسم این تصادف است؟ و سرخوش‌ترین بخش مغزم پاسخ می‌دهد: «نه، احتمالا دنیا را یک ارادهٔ عظیم پیش‌رونده اداره می‌کند که از قضا نظر خوبی به تو دارد.»

۱ نظر ۱۳ آبان ۹۱ ، ۲۲:۱۳
مائده ایمانی