آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخانه» ثبت شده است

دانشکده برای ترم تحصیلی آیندهٔ ما واحد کارورزی ارائه داده است. قبلا از بچه‌های ترم‌بالایی پرسیده‌بودیم و براساس گفته‌های آنها فکر می‌کردیم اولین کارورزی‌هایمان از ترم سه آغاز می‌شود. استاد راهنمایمان پیشنهاد کرده کارورزی را در لیست واحدهایمان انتخاب کنیم اما فعلا برای پذیرش در کتابخانه‌ها اقدام نکنیم و صبر کنیم تا درس‌های این ترم را –که پیش‌نیاز کارورزی هستند- بگذارنیم. بعد برای تابستان در کتابخانه‌های مورد نظرمان پذیرش بگیریم. ظاهرا واحد کارورزی یک استثنا است که می‌شود نمرهٔ آن را بعد از پایان ترم هم رد کرد. من از حالا برای شروع کردن کارورزی مشتاقم و هیجان دارم. در اولین کارورزی احتمالا پشت میز امانت خواهم ایستاد که بعد از میز مرجع، برای من جذاب‌ترین بخش کار در کتابخانه است.

 

هر کتابخانه از چهار بخش اصلی تشکل می‌شود. اول بخش مدیریت است. آن را به صورت یک دایرهٔ بزرگ در بالای یک صفحه تجسم کنید. در کتابخانه‌های موفق داخل این دایرهٔ بزرگ یک دایرهٔ کوچکتر هست به نام روابط عمومی. در چنین کتابخانه‌هایی از داخل دایره روابط عموم سه رشته جدا می‌شود و به سه دایرهٔ بزرگ دیگر در زیر دایرهٔ مدیریت وصل می‌شود: دایره‌های مجموعه‌سازی، سازماندهی و بازیابی. در کتابخانه‌ای که روابط عمومی نداشته باشد بخش مدیریت باید مستقیما با بخش‌های زیر دستش ارتباط بگیرد. بخش مجموعه‌سازی مسئول انتخاب و خرید کتاب‌های مناسب برای کتابخانه‌هاست. در کتابخانه‌های عمومی تحت نظر نهاد کتابخانه‌های عمومی به لطف سیاست فیلترینگ از بالا، عملا بخش مجموعه‌سازی وجود ندارد و کتابداران کتابخانه هیچ نقشی در انتخاب مجموعهٔ تحت مدیریت خود ندارند. اما در کتابخانه‌های وقفی (مثل حسینیهٔ ارشاد) استقلال و آزادی‌عمل خوبی وجود دارد. بخش سازماندهی به کتاب‌ها رده می‌دهد و مکانشان را در قفسه‌ها تعیین می‌کند و در بعضی از کتابخانه‌های موفق و معمولا تخصصی، نمایه‌سازی هم می‌کند؛ یعنی کارت‌های راهنمای تفصیلی از محتوای کتاب‌ها آماده می‌کند. بخش بازیابی مسئول ارائه منابع و اسناد کتابخانه‌ای به کاربران است. هر بخشی از کتابخانه که کاربران مستقیما با آن سر و کار دارند زیرمجموعه بازیابی است؛ مثلا میزهای مرجع و خدمات، خدمات اینترنت و زیراکس و غیره. غیر از بخش بازیابی و گاهی روابط عمومی، بقیهٔ بخش‌های کتابخانه برای کاربر نامرئی است. معروف است که سخت‌ترین کار در کتابخانه  سازماندهی است. به طوری که گاهی کتابداران بخش مجموعه‌سازی در فصولی که کارشان کم‌تر است مامور می‌شوند به همکاری با کتابداران سازمان‌دهی.

 

 

 

چرا من میز مرجع و بعد از آن میز امانت را خیلی دوست دارم؟ چون در این بخش‌هاست که ضرورت وجود کتابدار به غیرکتابدارها -که آشنایی زیادی با محتوا و گسترهٔ علم کتابداری ندارند- ثابت می‌شود. این روزها بعضی از کتابخانه‌های کشورهای پیشرفته به سمت الکترونیکی شدن هرچه بیشتر پیش می‌روند. مدیر دانشکدهٔ ما، دکتر سعید رضایی، در یکی از سخنرانی‌هایش فیلمی از یک کتابخانهٔ صد در صد الکترونیک در اروپا را نمایش داد که هیچ کتابداری نداشت. رده‌بندی و تحویل کتاب و بازپس‌گیری کتاب را ربات‌ها انجام می‌دادند. احتمالا فقط مجموعه‌سازی بر عهدهٔ انسان‌ها بود. کار مجموعه‌سازی هم کار مداوم و سختی نیست. یعنی یک تیم مجموعه‌ساز می‌توانند به تنهایی کار پنج، شش کتابخانه را راه بیندازند. اما استاد رضایی توضیح داد که با وجود این امکانات سخت‌افزاری و نرم‌افزاری، میل به حذف سمت کتابدار حتی در اروپا هم خیلی کم است. چرا؟ به چند دلیل. یکی از آن دلایل نقشی است که کتابدارها پشت میز امانت و میز مرجع برعهده دارند. آن‌ها کاربر را راهنمایی می‌کنند، اگر نداند محتوای مورد نظرش را کجا پیدا کند نشانش می‌دهند، به او کتاب‌های مکمل و مرتبط پیشنهاد می‌دهند و خلاصه یک جور مشاور حاضر به خدمت و بی‌طرفند. همهٔ این‌ها البته دربارهٔ کتاب‌دارهایی صادق است که کارشان را دوست دارند یا دست کم جدی‌ش می‌گیرند. به قول دکتر رضایی، این کتابداری نیست که جای خودش را به ربات‌ها می‌دهد، بلکه کتابدارهای بد هستند که جایشان را به ربات‌ها می‌دهند.

 

بخش کمی از آموزش‌هایی که ما می‌بینیم مهارت‌های مربوط به بخش بازیابی است. دانش کتابداری بیش از آن که دانش میزهای مرجع و امنت باشد، دانش ارزیابی کیفی منابع و مدارک و اطلاعات و نیز دانش سازمان‌دهی بهینهٔ آن‌هاست. اگر کتابداری فقط دانش بازیابی اسناد بود لزومی نداشت که در این عصر پیشرفت تکنولوژی باز هم آموزش داده شود. اما حقیقت این است که دانش کتابداری اگر چه ابتدا به واسطهٔ نهادی به نام کتابخانه و به عنوان فرعی برآن به وجود آمد، امروزه تا حد زیادی از کتابخانه مستقل شده‌است. حتی اگر کتابخانه‌ها کاملا الکترونیک شوند رشتهٔ کتابداری باقی می‌ماند چون آرشیویست‌ها و نمایه‌سازهای حرفه‌ای دانش‌آموختگان کتابداری هستند. فرآیند علم‌سنجی را در همهٔ دنیا (البته به جز نهاد کتابخانه‌های عمومی!) کتابداران انجام می‌دهند؛ اعطای درجاتی مثل آی‌اس‌آی و آی‌اس‌سی‌ به نشریات علمی‌پژوهشی در صلاحیت کتابداران متخصص علم‌سنجی است. اما همهٔ این‌ها اطلاعات درون‌رشته‌ای هستند که فقط خود کتابدارها ازشان خبر دارند. یک کاربر سادهٔ کتابخانه ضرورت وجود رشته‌ای به نام کتابداری را پشت میز مرجع یا میز امانت درک می‌کند؛ وقتی که می‌بیند یک دایرة‌المعارف زنده دست‌ش را می‌گیرد و او را از میان خیل عظیمی از مدارک و منابع عبور می‌دهد و به جایی که باید برود می‌رساند. بنابراین اگر کسی دغدغهٔ وجههٔ عمومی رشته را داشته باشد باید روی کتابداران بخش بازیابی و نگرش آن‌ها به شغل‌شان کار کند یا دست کم، در مقیاس کوچک‌تر، خودش به عنوان یک کتابدار بخش بازیابی، درست و بر اساس استانداردهای دانشگاهی رشتهٔ کتابداری –که معمولا در کتابخانه‌ها جدی گرفته نمی‌شوند- عمل کند. این است که من سخت مشتاق اولین کارورزی‌ام و ایستادنم در پشت میز امانت هستم؛ می‌خواهم هرچه زودتر اولین قسط از دینی را که به رشته‌ام حس می‌کنم پرداخت کنم و کار کوچکی برای وجههٔ عمومی آن انجام بدهم. چون این رشته در همین مدت کوتاهی که مرا به خودش پذیرفته ده‌ها افق امیدوارکننده جلوی چشمم ظاهر کرده که حتی فکرشان را هم نمی‌کردم.

 

 

 

در کتابداری بحثی داریم به نام «مصاحبه مرجع». منظور سوال و جواب‌هایی است که بین مراجعه‌کنندهٔ میز مرجع و کتابدار میز مرجع شکل می‌گیرد تا کتابدار دقیقا متوجه نیاز مراجعه‌کننده شود و اطلاعات مورد نیاز او را همراه با اطلاعات تکمیلی کمک‌کننده در اختیارش بگذارد. مصاحبهٔ مرجع معمولا با سوال خود مراجعه‌کننده آغاز می‌شود. کمتر مراجعه‌کننده‌ای در میز امانت سوال می‌پرسد. معمولا کاربری که به میز امانت سر می‌زند خیلی دقیق می‌داند که چه می‌خواهد. با این حال یک کتابدار خوب همیشه آماده‌است که در میز امانت هم مصاحبه‌ای شبیه مصاحبهٔ مرجع داشته‌باشد. او خیلی ظریف و بدون فضل‌فروشی به کاربران نشان می‌دهد که می‌تواند به آن‌ها اطلاعات بیشتری بدهد. یک کتابدار میز امانت همچنین ممکن است مهارت‌های ساده و ابتدایی استفاده از کتابخانه را به کاربران بیاموزد؛ مثلا مهارت استفاده از نرم‌افزار سرچ کتابخانه یا مهارت جستجو در اینترنت و پایگاه‌های داده‌ها. گفتن ندارد که این آموزش‌ها باید محترمانه باشند تا مراجعه‌کننده از سوالش –هر قدر هم که ساده و بدیهی باشد- خجالت نکشد. من از حالا مشتاق مصاحبه‌های شبه‌مرجعی هستم که قرار است پای میز امانت داشته باشم.

 

 

۰ نظر ۰۹ دی ۹۱ ، ۱۰:۳۲
مائده ایمانی

چیزی در حدود یک ماه پیش، اولین مجمع عمومی اتحادیهٔ انجمن‌های علمی دانشجویی کتابداری در کتابخانهٔ ملی برگزار شد. من به عنوان خبرنگار در آن نشست حاضر بودم و از خلال حرف‌های حاضران فهمیدم که وجههٔ انجمن‌های علمی دانشجویی در دانشگاه‌ها و بین دانشجوها وجههٔ اجرایی است و آن‌ها را بیش از هر چیز به «دویدن دنبال کیک و ساندیس» می‌شناسند. اعضای ادکا از این وضع ناراضی بودند چون فکر می‌کردند باعث می‌شود بچه‌های پژوهشگر از انجمن کناره بگیرند. آن‌ها معتقد بودند باید این تصور عمومی را تغییر داد و پیشنهاداتی هم برای رسیدن به این هدف ارائه می‌دادند. مثلا می‌گفتند باید از بچه‌های اهل پژوهش حمایت کرد و به آن‌ها اطمینان داد که لازمهٔ عضویت در انجمن این نیست که حتما وظیفهٔ اجرایی بر عهده بگیرند. حدود دو هفته بعد از نشست ادکا، وقتی ما که اعضای جدید انجمن کتابداری دانشگاه‌مان باشیم، سازمان‌دهی شدیم و من فرصت پیدا کردم در فعالیت‌های انجمن وارد شوم، معنی دقیق «وجههٔ اجرایی» را فهمیدم.

 

انجمن‌های علمی-دانشجویی تشکل‌هایی درون‌رشته‌ای هستند که زیر نظر ادارهٔ امور فرهنگی دانشگاه فعالیت می‌کنند. «زیر نظر ادارهٔ امور فرهنگی» را بولد کردم زیرا اولین چیزی که بعد از عضویت در انجمن کشف می‌کنید این است که همهٔ راه‌ها به امور فرهنگی ختم می‌شود. انجمن‌های علمی دانشجویی صرف نظر از رشتهٔ فعالیت‌شان اساس‌نامهٔ مشترکی دارند که در وزارت علوم تدوین شده‌است و هراز چند گاهی در همان وزارت علوم تغییراتی می‌کند. اما گذشته از این مورد، دربارهٔ بقیهٔ چیزهایی که به انجمن‌ها مربوط است اداره‌های امور فرهنگی دانشگاه‌ها تصمیم می‌گیرند. در مراسم رسمی انجمن‌ها را به عنوان انجمن‌های ِ امور فرهنگی معرفی می‌کنند: «انجمن ِ زیست‌شناسی امور فرهنگی» یا «انجمن کتابداری ِ امور فرهنگی». امور فرهنگی تصمیم می‌گیرد که کمیته‌های مختلف انجمن‌ها چه نام‌ها و چه وظایفی داشته باشند. انجمن‌ها غیر از مجوز فعالیت اولیه، باید برای تک تک فعالیت‌هایشان هم از امور فرهنگی کسب تکلیف کنند. من به تازگی کشف بسیار جالبی کرده‌ام: امور فرهنگی حتی محتویات برد انجمن‌ها را هم قبل از نصب مورد به مورد بررسی می‌کند و معمولا پس از حذف و جرح و تعدیل مطالب اجازهٔ نصب آن‌ها روی برد را می‌دهد! هفتهٔ پیش من و سارا خلاصه‌ای از این خبر را برای نصب روی برد انجمن خودمان انتخاب کردیم و به امور فرهنگی فرستادیم. اولین کارشناسی که این مطلب را دید گفت به هیچ وجه نمی‌توانیم آن را به برد بزنیم چون تبلیغ برای حکومت آمریکاست! وقتی اصرار کردیم گفت یادداشت‌ها را برای مدیر کل امور فرهنگی می‌فرستد تا او تصمیم نهایی را بگیرد.

 

من نمی‌توانم بفهمم وزارت علوم با چه توضیح و استدلالی انجمن‌هایی را که بناست فعالیت عمده‌شان علمی و پژوهشی باشد زیر مجموعهٔ ادارهٔ امور فرهنگی قرار داده. حتی اگر اداره‌های امور فرهنگی در دانشگاه‌ها دقیقا و کاملا «فرهنگی» بودند و کابوس «تهاجم فرهنگی» و «جنگ نرم» ذهن‌شان را پریشان نکرده بود و زاویهٔ دیدشان را امنیتی نکرده بود باز هم این انتخاب نامتناسب و عجیب بود. طبیعی‌تر و عاقلانه‌تر این است که این انجمن‌ها زیر نظر معاونت پژوهشی دانشگاه کار کنند. دوستم می‌گوید احتمالا مساله دقیقا همان نگاه امنیتی داشتن است؛ وزارت علوم می‌خواهد مطمئن باشد که آدم‌هایی مطمئن و خودی حواسشان به دانشجوها هست. اگر این باشد باز به نظر من نگرانی و ترسی که موجب چنین وسواسی می‌شود عجیب و درک‌نشدنی است. معمولا دانشجوهایی جذب انجمن‌های علمی-دانشجویی می‌شوند که علاقهٔ اولیه و اصلی‌شان رشته‌های تحصیلی‌شان است و اهمیت زیادی به سیاست نمی‌دهند.

 

برخلاف اعضای ادکا، من فکر نمی‌کنم وجههٔ اجرایی انجمن‌های دانشجویی نتیجهٔ سلایق اجرایی اعضا باشد؛ برعکس، فکر می‌کنم این سرنوشت طبیعی تشکل علمی‌ای است که مجبور باشد زیر نظر نهادی با نگاه امنیتی کار کند. فرقی نمی‌کند بچه‌های انجمن بخواهند جشن شب یلدا برگزار کنند یا همایش علمی یا کارگاه آموزشی؛ به هر حال قبل از هر برنامه‌ای باید یک روند طولانی از بروبیاهای اداری طی شود تا امور فرهنگی مطمئن شود که دانشجوها قصد بدی ندارند. در چنین شرایطی انجمن‌ها راهی برای فرار از «وجههٔ اجرایی» ندارند.

 

من هنوز عضو انجمن علمی دانشجویی کتابداری دانشگاه خودمان هستم، چون اعضای انجمن و دبیرهای کمیته‌ها و دبیر انجمن را دوست دارم و از جلسه‌های انجمن ، که دورهم‌جمع‌شدن‌های دوستانه‌ای است، لذت می‌برم. با این حال فکر می‌کنم اگر قرار باشد چند دانشجو به صورت گروهی کاری برای رشته‌شان بکنند، بهتر است قید تشکل‌های رسمی را بزنند. به رسمیت‌شناخته شدن از جانب وزارت علوم و بهره‌مند شدن از امکانات دانشگاه و بودجهٔ مختصرش به تحمل آن همه محدودیت توهین‌آمیز نمی‌ارزد. بدون استفاده از برد انجمن کتابداری هم می‌شود اطلاع‌رسانی کرد، بدون دوربین ادارهٰٔ امور فرهنگی هم می‌شود از جلسه‌ها عکس گرفت. اما بدون عزت‌نفس و استقلال نمی‌شود هیچ کار موثری انجام داد. من فکر می‌کنم معاملهٔ استقلال با برد و دوربین معاملهٔ عاقلانه‌ای نیست.

۰ نظر ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۸:۳۲
مائده ایمانی

قبلا در همین وبلاگ نوشته‌ام که چقدر کتابخانهٔ حسینیهٔ ارشاد و کتاب‌دارانش را دوست دارم. هربار که به آن‌ها سرمی‌زنم شاد و امیدوار می‌شوم. با وجود این تا به حال فقط برای نشست‌های خبری به این کتابخانه رفت و آمد کرده بودم و هرگز سالن مطالعه و مخزن کتاب‌هایش را ندیده بودم و فکر عضویت در آن به ذهنم خطور نکرده بود. دیروز برای اولین بار به این فکر افتادم. دلم رمان کلاسیک می‌خواست ولی می‌دانستم که قیمت‌ کتاب خیلی بالا رفته. به خودم گفتم اگر عضو یک کتابخانهٔ عمومی خوب نشوی باید همهٔ زمستان را بدون رمان سر کنی. بلافاصله به یاد کتابخانهٔ حسینیهٔ ارشاد و مجموعهٔ بزرگ و هیجان‌انگیزش و تخفیف سی درصدی هفتهٔ دانشجویش افتادم. حالا که این سطور را تایپ می‌کنم در سالن مرجع این کتابخانه نشسته‌ام. مراحل عضویتم انجام شده و تا چند روز دیگر می‌توانم کارتم را تحویل بگیرم. اما از همین حالا عضو محسوب می‌شوم و دارم از خدمات کتابخانه استفاده می‌کنم؛ مثلا «شاهنامه» را از بخش مرجع امانت گرفته‌ام و دارم از ابتدا می‌خوانم. رمز اینترنت امروز را هم دریافت کرده‌ام. تصمیم دارم برای امتحانات پایان ترم اینجا درس بخوانم.  

 

گفتم که شاهنامه می‌خوانم. می‌خواهم این کار را ادامه بدهم. به نظرم وقتش رسیده که خودم را از سلطهٔ غزلیات سعدی بیرون بکشم و بقیهٔ نمونه‌های ادبیات کلاسیک را هم بشناسم. اما خیال ندارم سخت بگیرم و مثلا خودم را ملزم کنم که در بازه‌های مشخص زمانی بخش‌های مشخصی از شاهنامه را بخوانم. می‌دانم که به چنین قول و قرارهایی وفادار نخواهم ماند. در عوض به خودم قول می‌دهم که هر وقت توانستم هر مقدار که توانستم بخوانم. تصمیم دارم هرچه خواندم را با نثری ساده بازنویسی کنم و در وبلاگ بگذارم. در بازنویسی‌هایم وسواس ادبی به خرج نخواهم داد و در عوض تلاش می‌کنم به منبع اصلی وفادار بمانم و همهٔ جزئیات را درج کنم. هدفم بیشتر کمک کردن به مادران و پدران و مربیانی است که می‌خواهند شاهنامه را برای بچه‌ها روایت کنند. احتمالا بیشترشان وقت سر زدن به نسخهٔ اصلی را ندارند؛ با این حال برای طولانی‌تر و جذاب‌تر کردن روایت‌هایشان محتاج جزئیات داستان‌ها هستند. در خلاصه‌نویسی‌هایی که روی وب دیده‌ام معمولا جزئیات حذف می‌شوند و فقط سیر کلی داستان بازگو می‌شود. معتقدم که اسطوره‌ها و افسانه‌ها معجزه می‌کنند و فرق زیادی هست بین بچه‌هایی که با اسطوره و افسانه بزرگ شده‌اند و بچه‌هایی که این چیزها را نمی‌شناسند.

احساس مفید بودن می‌کنم و از این بابت خوشحالم.

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۲:۳۷
مائده ایمانی

لذت خواندن کتاب‌های غیرداستانی را فراموش کرده‌بودم. آخرین کتابی که از این دست تا پایان خواندم و به یاد می‌آورم، کتابی بود دربارهٔ فن مصاحبه. جلد صورتی رنگی داشت اما نامش را فراموش کرده‌ام. وقتی که می‌خواندمش دانش‌آموز دبیرستان بودم و بنا بود اولین مصاحبهٔ زندگی‌ام را بگیرم. آن کتاب خیلی کمکم کرد که مصاحبه قابل قبولی از آب دربیاورم اما به یاد نمی‌آورم که آن را با لذت زیادی خوانده باشم؛ لذتی که با لذت رمان‌خوانی برابری کند. آخرین کتاب غیرداستانی که با لذت عمیقی خوانده‌امش را به یاد نمی‌آورم اما این قدر می‌دانم که باید مربوط به سال آخر راهنمایی یا سال اول دبیرستان بوده باشد؛ همان وقت‌هایی یک مشت شعار ایدئولوژیک را با دانش اشتباه گرفته بودم و با ولع فرومی‌دادم و خیال می‌کردم که باسوادتر و باسوادترم می‌کنند. درست یادم نیست که چرا و چه طور به کتاب‌های داستانی محدود شدم اما یادم هست که در تمام این مدت نگران بودم که با چنین شیوه‌ای، دانسته‌هایم بیش از حد شهودی و حسی و سطحی بشوند. همین نگرانی وادارم می‌کرد که گاه گاه به کتاب‌های غیرداستانی جدیدی رو بیاورم اما معمولا آن‌ها را به آخر نمی‌بردم.

این روزها دارم دو کتاب غیرداستانی را می‌خوانم که هردو -هر کدام از یک جهت- جذابند. آن‌ها را طوری در دست می‌گیرم و با چنان شعف و رغبتی می‌خوانم که انگار رمان‌اند. اولی «مبانی روان‌کاوی فروید-لکان» است که دکتر کرامت موللی نوشته و برخلاف بقیهٔ کتاب‌هایی که در حوزهٔ روان‌کاوی دیده‌ام، صراحت و وضوح خوبی دارد و مرا -که در این وادی تازه وارد حساب می‌شوم- گیج نمی‌کند. از کتابخانهٔ دانشگاه امانتش گرفته‌ام و این‌جا گزیده‌ای از آن را بازنشر داده‌ام. دومی «کتاب عشق و شعبده» است؛ «پژوهشی در هزار و یک شب» از نگین ثمینی. آن را به پیشنهاد استادم می‌خوانم و از خود استادم امانت گرفته‌ام. خیال دارم دربارهٔ هردوشان در اینجا بنویسم. در واقع، هر روز دارم بر این وسوسه که «همین حالا بنویسم» غلبه می‌کنم و نوشتن را موکول می‌کنم به تمام کردن کتاب‌ها. آنچه بیشتر از همه هیجان‌زده‌ام می‌کند این است که هرچه می‌خوانم به سرعت جای خودش را در ذهنم باز می‌کند. نیازی به تقلا نیست؛ مطالب را به سادگی می‌آموزم و به خاطر می‌سپارم و خیلی زود، می‌بینمشان که خودشان را در فکرهای بی‌اختیارم نشان می‌دهند. حتی یک شب بین خواب و بیداری صدای ذهنم را شنیدم که کتاب اول را مرور می‌کرد.

لذت عضویت در کتابخانه را هم فراموش کرده‌بودم؛ لذت جستجو در برگه‌دان و رایانه، لذت قدم زدن بین قفسه‌ها، لذت کارت‌هایی که جاهای خالی‌شان پر می‌شود و لذت تصاحب کارت‌های جدید. یادم رفته بود که کتاب به بغل از کتابخانه بیرون آمدن چه حسی دارد و خبر هم نداشتم که یادم رفته‌است. آخرین کتابخانه‌ای که عضوش بودم و ازش کتاب می‌گرفتم کتابخانهٔ دبیرستانم بود. بعد از آن هرکتابی را که می‌خواستم می‌خریدم یا دست بالا از دوستانم امانت می‌گرفتم. حالا به لطف این تجدید دوستی با کتابخانه، بازدید از کتاب‌فروشی‌ها برایم تبدیل به تفریح شده. حالا می‌توانم جلوی قفسه‌های کتاب‌فروشی‌ها بایستم و کتاب بخوانم. قبلا نمی‌توانستم. به نظرم کار شرم‌آوری بود؛ توهین به کتاب‌فروش بود. اما در نهایت شگفتی کشف کرده‌ام که کتاب‌فروش‌ها خودشان این را توهین نمی‌دانند. البته همه مهربان نیستند اما هیچ کدام هم نامهربانی نمی‌کنند.برایشان عادی  است.

هنوز دانشجوی ترم اولم اما از حالا خودم را کتابدار می‌دانم و به لطف این احساس، انگار مالک همهٔ کتاب‌های دنیا هستم. زندگی شیرین است؛ دست کم امشب.

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۱ ، ۰۱:۱۰
مائده ایمانی