دیشب «خانهٔ ارواح» را تمام کردم. از آن کتابهایی است که اگر مال خودم باشند دوباره و سهباره و چندباره از ابتدا تا انتهایشان را میخوانم و تازه وقتی از خواندنشان خسته شوم، بیهدف بازشان میکنم (انگار که فال بگیرم) و هر صفحهای را که زیر دستم بیاید با چند صفحهٔ قبل و بعد از آن در ذهنم مرور میکنم. اما خانهٔ ارواح مال من نیست. همین که تمام شد گذاشتمش توی کولهپشتی که به کتابخانهٔ دانشگاه پسش بدهم و کتاب دیگری از همین نویسنده امانت بگیرم؛ احتمالا «پائولا». همزمان در ذهنم دم گرفته بودم که «ایزابل آلنده نویسندهٔ محبوب من است. ایزابل آلنده نویسندهٔ محبوب من است» و دوباره و دوباره.
میدانید چه چیزی را دربارهٔ آلنده خیلی دوست دارم؟ این که ایدئولوژیک نیست. سیاسی هست، همه میدانند؛ به خاطر همین سیاسی بودنش ناچار شد بعد از کودتا کشورش را ترک کند. اما ایدئولوژیک نیست؛ همهٔ دنیا را از پشت عینک رنجی که کشیده و ظلمی که تحمل کرده نمیبیند؛ در رنجهایی که کشیده متوقف نشده؛ از هر فرصتی که به دستش برسد برای جار زدن زخمهایش استفاده نمیکند. نویسندههای دیگری هستند که همهٔ این کارها را میکنند و با این حال آنها هم نویسندهٔ محبوب مناند یا دست کم بعضی از کتابهایشان کتابهای محبوب من اند. مثلا من شوخی ِ میلان کوندرا را درست و حسابی دوست دارم، با اینکه از ابتدا تا انتها روایت و واکاوی زخم است و روی زخم متمرکز شدهاست. اگر بخواهم دقیقتر باشم باید بگویم شوخی را دقیقا به این دلیل که روی رنج متمرکز شده است دوست دارم. اما از آن طرف ایزابل آلنده را به این خاطر که از رنج عبور کرده ستایش میکنم؛ از آن تناقضهای طبیعی. آلنده یک داستان طولانی را روایت میکند که در انتها به رنجهای خودش میرسد. اما آن روایت طولانی بهانهای برای رسیدن به این بخش نیست. فصل رنجهای راوی با سیر کلی داستان هماهنگ است؛ بخشی است از کل؛ نه پررنگتر از بخشهای دیگر است و نه زیباتر؛ خودش را بیشتر از بخشهای دیگر نشان نمیدهد. و تازه نویسنده به همین هم اکتفا نمیکند و در انتهای داستان خیلی روشن و صریح عبور از رنج را نشان میدهد.
«خانهٔ ارواح» داستان مبسوط زندگی چند نسل از آدمهای یک خانوادهٔ دیوانهطور است. از این نظر میتوان آن را به «صد سال تنهایی» تشبیه کرد. شباهتهای دیگری هم با آن کتاب دارد؛ مثلا کاراکتری دارد به نام «رزا خوشگله» که «رمدیوس خوشگلهٔ» مارکز را به یاد میآورد. آلنده هم در کتابش جادو را رئالنمایی کرده؛ درست مثل مارکز. اما از تفاوتها بگویم: آلنده تکهای از یک روایت بزرگ را انتخاب میکند و باز میگوید؛ خانوادهٔ دلواله قبل از اینکه او به زندگیشان سرک بکشند بودهاند و بعد از اینکه آلنده داستانش را به آخر میبرد باز هم هستند؛ در انتهای داستان آخرین نمایندهٔ زندهشان باردار است و نوید میدهد که «این داستان ادامه دارد». در حالی که مارکز یک داستان مستقل و کامل را روایت میکند: اولین نمایندههای خانوادهٔ بوئندیا از یک معبر سخت میگذرند که بعدها دیگر هیچ وقت پیدایش نمیکنند و به این ترتیب ارتباطشان را با گذشتهای که معلوم نیست داشتهاند یا نه قطع میکنند. آیندهای هم وجود ندارد: وقتی صد سال به پایان میرسد بوئندیاها نابود میشوند. گذشته از این مورد، به نظرم میآید که جادوی کتاب آلنده واقعنماتر از جادوی صدسالتنهایی است. من در طول خوانش صدسال تنهایی متوجه جادوی کتاب بودم و متوجه این نکته هم بودم که نویسنده به این جادو به چشم امری عادی نگاه میکند. اما جادوی خانهٔ ارواح درست مثل واقعیت و هواست: حضور دارد اما حس نمیشود و حیرت ایجاد نمیکند. آخرین مورد اینکه روایت صدسالتنهایی مردانه است و روایت خانهٔ ارواح زنانه. غیب گفتم!
این روزها بازار نشر پر است از آثار ترجمهشدهٔ نویسندگان سیاسی بلوک شرق. آنها فضای اختناق دیکتاتوریهای کمونیستی را به خوبی ملموس میکنند و با حساسیت خوبی نشان میدهند که روح انسان وقتی آزادی را از دست بدهد به چه شکلی در میآید. به نظر میرسد کتابخوانهای ایرانی استقبال خوبی از این کتابها میکنند و خیلی راحت آن نویسندهها و رنجهایشان را درک میکنند. خود من هم این تیپ کتابها را دوست دارم. با این حال فکر میکنم لازم است هرازچندگاهی کتابهای امثال آلنده را هم بخوانیم؛ کتابهای کسانی که از دیکتاتوریهای دستراستی گریختهاند. این کمکمان کند که فراموش نکنیم سند دیکتاتوری را فقط به نام حکومتهای چپی نزدهاند؛ لیبرالیسم هم میتواند به دیکتاتوری ختم شود، بدون اینکه در خشونت از همتایان دستچپیاش کم بیاورد. اصولا سند دیکتاتوری را به نام هیچ ایدئولوژی خاصی نزدهاند. هرجا که تعصب باشد دیکتاتوری هم میتواند متولد شود. مخصوصا دلم میخواهد این موضوع را به یاد کسانی بیاورم که پس از کافر شدن به اسلام ایدئولوژیک، حالا لیبرالیسم را میپرستند.