صبح روز جمعه ایمیل کوتاهی به بعضی از نزدیکان و دوستان و آشنایانم ارسال کردم و اینجا را به عنوان وبلاگ جدیدم معرفی کردم. یکی از دریافتکنندههای این ایمیل مادرم بود. غروب جمعه به ایمیلم جواب داد و گفت از خواندن یادداشتهای اینجا به یاد سالهای دانشجویی خودش افتاده است. جوابش برایم خیلی جالب و خوشایند بود چون از قضا من هم در ماههای گذشته دائما احساس میکردم شبیه بیست و چند سالگی مادرم هستم. از اینکه میدیدم قیاسم توسط آن طرف دیگر مقایسه تایید شدهاست احساس خیلی خوبی داشتم.
این روزهای من با آن روزهای مادرم چندین و چند تفاوت جزئی دارد که میتوانم اتفاقی فرضشان کنم و از آنها بگذرم؛ مثلا هردوی ما با تاخیر یکی دو ساله وارد دانشگاه شدیم، هردو در دوران دانشجویی به خبرنگاری کشیده شدیم. اما شباهتهای اصلیتر و اساسیتری هم وجود دارند که فکر کردن به آنها به طور خاصی برایم لذتبخش است. مثلا حوزههای مشابهی از علم (فلسفه، روانشناسی و ادبیات) برای هردوی ما جالب است. هردوی ما علاقهٔ لایزالی به نوشتن داریم. و بگذارید کمی خودشیفتگی خانوادگیام را به نمایش بگذارم: هردوی ما نثر خوبی داریم و به سادگی از پس کلمات برمیآییم. اما شباهت دیگری هم هست که از همهٔ اینها جالبتر است: من هم از وقتی به دانشگاه آمدهام درست مثل مادرم خوشخنده شدهام. همان نگاه طنزآمیز او را به عالم و آدم پیدا کردهام؛ درست مثل او در هر چیز کوچکی جنبهٔ مضحک و مفرحی پیدا میکنم. این شیوه درست در مقابل حسطنز پدرم قرار میگیرد که به شوخیهای عمیق و چندوجهی و نکتهدار گرایش دارد. وقتی با هماتاقیهایم هستم مکررا و به خاطر چیزهای کوچک به خنده میافتم؛ خندههای بلند و قاه قاه. میدانم که بیشتر آشناهای اینترنتیام نمیتوانند چنین چیزی را دربارهٔ من باور کنند. برای خودم هم باور کردنش سخت است اما حقیقت دارد. اولین باری که متوجه این موضوع شدم بلافاصله به یاد مادرم افتادم. به خودم گفتم او هم با هماتاقیهایش همین طور بوده.
من تمایل دارم به این موضوع هم از همان زوایهٔ دید داروینیستی مخصوص خودم نگاه کنم: همهٔ این شباهتها میراثهایی ژنتیکی هستند که تا به حال فرصت بروز پیدا نکرده بودند. اینها را هم مثل فرم چشم و ابرویم از مادرم به ارث بردهام. بله، فرم چشم و ابرویم! وقتی از راهروی خوابگاه عبور میکنم و در آینه طرح گذرایی از چشم و ابرویم میبینم به وجد میآیم. چون در آن ردی از فرم چشم و ابروی مادرم و پدرش تشخیص داده میشود. یاد روزی میافتم که یک آشناهای خانوادگی مرا وسط یک جمع بزرگ از روی چشم و ابرویم شناخته بود. شبیه بودن به مادرم به خودی خود لذتبخش است اما یک فایدهٔ جنبی هم دارد: مادرم همیشه دختر عزیزکردهٔ پدربزرگم بوده. اگر شبیهش باشم میتوانم مطمئن باشم که پدربزرگم مرا هم –اگر در این سالها میدید- دوست میداشت. این دلخوشی را بهم میدهد که من و پدربزرگم هم اگر فرصت پیدا میکردیم میتوانستیم با هم دوست باشیم؛ همان طور که او و مامان با هم دوست بودند. این دلخوشی تلخی است. وقتی بهش فکر میکنم گریهم میگیرد.