«موج و مرجان» را میخوانم. به استاد ادبیاتم گفتم میخواهم نقد ادبی یاد بگیرم و او این کتاب را توصیه کرد. «هزار و یک شب» را هم میخوانم و «جوامع الحکایات» را. کتابهای درسی هم هستند و کتاب ِماههای ادبیات و فلسفه و ادبیات کودک و نوجوان که غیر از معرفیها و نقدهای خشک و تر، همیشه یکی دو مقالهٔ جالب داخلشان یافت میشود. برای تکالیف ریز و درشت درسهای مختلف هم باید مدام به کتابخانهٔ دانشکده و بانکهای اطلاعاتیاش سر بزنم. ذهنم مثل بزی است که افتاده باشد وسط یک مزرعهٔ بزرگ سبزیجات؛ کاهو و کلم و کدو و هویج و گوجه و خیار و پیاز تازه، میوهٔ تازه، برگ تازه. میگویم بزی وسط مزرعهٔ سبزیجات و نمیگویم پروانهای وسط باغ گل؛ چون میخواهم تصویری از تمایل حریصانه ارائه بدهم؛ چون میخواهم رنگ و بوی سبزیجات و صدای خرچ خرچ جویده شدنشان هم ضمیمهٔ تصویرم باشد و آن را کامل کند.
به چند ماه پیش فکر میکنم که ذهنم در خودش میلولید و خودش را کنکاش میکرد و هرچه بیرون میداد تکههایی از وجود خودش بود؛ مثل جانوری که از گرسنگی دل و رودهٔ خودش را بخورد؛ مثل دستگاه تخمیری که سالهای سال باقیماندهٔ یک خمیر بویناک قدیمی را هضم کند و بیرون بدهد و دوباره ببلعد و هضم کند. به خستگیهای چند ماه پیش فکر میکنم که از جنس پوسیدگی و فروریختن بودند؛ خستگیهای ذهنی که خودش را از درون میخورد و پارههای جویده شدهٔ خودش را تف میکرد. و مقایسهشان میکنم با خستگیهای حالا؛ خستگی ذهنی که میبلعد و منبسط میشود. هیچ وقت، در هیچ جای عمرم این قدر مشتاق یاد گرفتن نبودهام و هیچ وقت این قدر وسیلهٔ یادگیری دور و برم نریخته بود. از خودم میپرسم این تصادف است؟ و سرخوشترین بخش مغزم پاسخ میدهد: «نه، احتمالا دنیا را یک ارادهٔ عظیم پیشرونده اداره میکند که از قضا نظر خوبی به تو دارد.»