امروز رفته بودم تازه آباد؛ قبرستان بزرگ و تعطیلشدهٔ رشت. صبح به نیت بازار لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. برنامه این بود که تا سلیمانداراب –که قبرستان دیگری در رشت است و مزار میرزا کوچک خان آنجاست- پیاده بروم و سپس راه کج کنم به سمت مرکز شهر. جلوی پلههای سرخی که ختم میشوند به مزار میرزا یک گروه سرود از بچههای پیشدبستانی ایستاده بودند و آماده میشدند که به مناسبت دههٔ فجر جلوی دوربین صدا و سیما سرود بخوانند. از سه مدرسهٔ متفاوت بودند با سه رنگ لباس متفاوت. پرچم رنگی و تابلو نوشتههایی در دست گرفته بودند که احتمالا خودشان هنوز نمیتوانستند بخوانند، و دور و بر مربیهایشان میپلکیدند. من ایستادم و سرود خواندنشان را تماشا کردم. بعد از سلیمانداراب بیرون زدم و به نظرم رسید حال و هوایم برای رفتن به تازهآباد مناسبتر است تا رفتن به بازار. پیاده آمدم تا میدان انتظام. از آنجا پیاده رفتم تا فلکهٔ گاز، بعد پیاده تا توشیبا، بعد پیاده تا میدان نیروی دریایی و در نهایت میدان جانبازان. تازه آباد درست کنار میدان جانبازان است. برای رسیدن به آنجا مسافت زیادی را در حاشیهٔ شهر پیادهروی کردم. از کنار کارواشها و تعمیرگاهها و ماشینفروشیها و گوسفند فروشیها و کلهپزیها و یدکیفروشیها و بنگاههای معاملات ملکی و بازارچههای ترهبار عبور کردم. در فاصلهٔ فلکهٔ گاز تا توشیبا چشمم مدام دنبال قنادی میگشت چون احساس ضعف میکردم و دلم کلوچهٔ داغ میخواست. بالاخره در یکی از نبشهای توشیبا، درست رو به روی مصلی، یکی پیدا کردم و کلوچه کمجان کمملات کمرمقی خریدم. در تمام طول مسیر احساس آشنایی و امنیت عجیبی داشتم که هیچ وقت در آن محدودهٔ شهر نداشتم. هیچ وقت در حاشیهٔ شهر احساس خودمانی بودن نکردهبودم. هیچ وقت از خیابانهایی که زنها در آنها کماند و ماشینها با سرعت ازشان عبور میکنند خوشم نیامده بود؛ هیچ وقت، به جز امروز. در میدان نیروی دریایی کمی شک کردم که راه را درست آمدهام یا نه. از سربازی که ایستاده بود و ماشینها را هدایت میکرد پرسیدم. گفت: «برو جلو تا برسی به میدان جانبازان. بعد بپیچ دست چپ.» چیزی که میگفت با نقشهٔ ذهنی من تناقض داشت؛ من فکر میکردم به جانبازان که رسیدم باید مستقیم ادامه بدهم؛ در حد دویست سیصد متر. وقتی رسیدم کمی دو به شک بودم که بالاخره نقشهٔ ذهنی من درست است یا راهنمایی سرباز؟ راهنمایی سرباز را پیگیری کردم؛ پیچیدم سمت چپ، دویست سیصد متر رفتم و رسیدم به تازهآباد.
گورستان به همان اندازه که من از بالای پل جانبازان دیده بودم و به ذهنم سپردهبودم بزرگ بود. مثل همهٔ گورستانهای دیگری که عزیزان خودم را در آغوش نگرفتهاند احساس خوبی به آن داشتم؛ به نظرم شاد و سرزنده میآمد. دم در ورودی یک مقبرهٔ خانوادگی بود به شکل انبارهای شلتوک برنج که در خانههای روستایی حاشیهٔ جادهٔ ساحلی دیدهام؛ چهارتا پایهٔ قطور که هرچه رو به بالا میرفتند نازکتر میشدند و یک سقف هرمی شکل که وجوهش کمی به سمت بیرون انحنا داشت. سه نفر بودند؛ احتمالا پدر و مادر و فرزند. تازهترین گور مقبره مال دو سه سال پیش از انقلاب بود. برایشان فاتحه خواندم و بعد دوره افتادم توی گورستان و بین قبرها چرخیدم. مد جدید قبرها دستم آمد؛ فهمیدم تازگی علاوه بر سنگ قبر افقی سنگ قبر عمودی هم نصب میکنند. این را توی گورستان کوچک شهر خودمان هم دیدهبودم اما به اندازهٔ اینجا فراگیر نبود. اینجا تقریبا هفتاد درصد قبرها سنگ عمودی داشتند و این شامل قبرهای قدیمی که طبق مدهای قدیمی ساخته شدهبودند هم میشد؛ یعنی خانوادهها برای مردههای قدیمیشان هم سنگ عمودی سفارش دادهبودند و نصب کردهبودند. دیگر اینکه چهرههای حکاکی شدهٔ روی قبرها خیلی زیاد شدهبودند و باز این هم شامل قبرهای قدیمی میشد. قبرهایی بودند متعلق به دهههای گذشته که سنگهای مشکی و سنگنوشتههای طلایی و حکاکیهای دقیق صورت داشتند. قبرهای دیگری هم بودند که شکل و شمایل قدیمیشان را حفظ کردهبودند و فقط یک قطعه حکاکی به آنها چسبانده شدهبود. حتی عکس زنها را هم حکاکی کردهبودند. از این یکی خیلی خوشم آمد. اینکه اعلامیهٔ ترحیم مردهٔ مونث را بدون عکسش چاپ میکنند همیشه به نظرم توهینآمیز آمدهاست. اما این گورستان پر بود از تصاویر زنهایی که به فاتحهخوانها زل زدهبودند. اول چند تا پیرزن دیدم و با خودم فکر کردم خب همین هم غنیمت است. جلوتر رفتم و عکس زنهای جوانتر را هم دیدم. حتی گوری را دیدم که فاصلهٔ تاریخ تولد و مرگش در حدود هشتاد سال بود اما عکس روی قبر، عکس زنی سی ساله بود. در یکی از ردیفهای میانی به سمت عقب برگشتم تا موقعیتم را نسبت به در ورودی بسنجم و آن وقت کشف دیگری هم کردم: روی سطح پشتی سنگهای عمودی هم نام مردهها را کندهکاری کردهبودند. روی سطح پشتی یکی از سنگها عکس جوانی با نیمتنهٔ برهنه و عضلات برآمده کندهشده بود. رفتم سطح جلویی سنگ را نگاه کردم: همان جوان بود با پولیور.
غیر از عکسها حواسم به سنگ نوشتهها هم بود. سنگنوشتهها انگار کتاب زندگی مردهها بودند. از روی سنگنوشتهٔ قبر یک «دوشیزهٔ ناکام» فهمیدم که رابطهٔ خوبی با برادرش داشته. روی سنگ شعر بیوزن و قافیهای از زبان برادر کنده بودند با این مضمون که دلش برای درددلهایش با خواهرش تنگ شده. سنگ مشکی و تازه بود و دخترک بیست و چند سال پیش مردهبود. توی ذهنم داستانی ساختم دربارهٔ مردی که در زندگی زناشوییاش به بنبست رسیده و دخترهایش طرف مادرشان را گرفتهاند. روی قبر دیگری یکی از غزلهای اولیهٔ فروغ را با غلطهای فراوان نوشته بودند. روی قبر دیگر یک متن ادبی دربارهٔ گفتگوی گنجشگ با خدا حک شده بود. این قبر مال پسر بیست سالهای بود با تیشرت جذب و یقهٔ باز و گردنبند صلیب در گردن. رو به روی قبر بنری بود که از برگذاری دومین سالگرد مرگ پسر و اولین سالگرد مرگ پدرش خبر میداد. من داستانی ساختم دربارهٔ مادری میانسال با صورتی فوقالعاده جوان و انگشتهای باریک و کشیده و ناخنهای صورتی که مرتب شنا میکند و مجلهٔ موفقیت میخواند. روی قبر یک کاسب بازاری یکی از دوبیتیهای خیام را با اعرابگذاری درست حک کردهبودند. روی قبر جوانی با سیبیلهای زیبای نازک و عینک پت و پهن دههٔ هفتادی «به خویشتن بگذارید» حمید مصدق را کندهکاری کردهبودند و من این را نشانهای رمزی گرفتم که از خودکشی جوان خبر میداد. قبر یک مادر هفتاد ساله را پیدا کردم که صورتی کشیده و باشکوه با عینک پهن و روسری و مندیل گلدار داشت. روی قبرش شعر بیوزن و قافیهای درباره از دست دادن مادر نوشته بودند. فکر کردم این یکی را بچههایش درک نمیکردهاند؛ خودش کتابخوان و شعرخوان بوده اما بچههایش نه. چندین و چند قبر بودند که دو تا عکس حکاکی شده داشتند. اول فکر کردم صرفهجویی کردهاند. بعدا معلوم شد قبر پدر و مادرهای شهدا هستند. از مادرهای شهدا هم عکس حکاکی شده گذاشته بودند! فکر کردم زمانه چقدر تغییر کرده! تک و توک قبرهایی هم بودند که عکس نداشتند و به جای آن برایشان صورتهای روسریپوشیده حکاکی کردهبودند.
کنار بیشتر قبرها گل بود. چقدر گل! هر قبر سه یا چهار گلدان. شمعدانی، گلهایی از خانوادهٔ گل ناز، کاج مینیاتوری، شمشاد مینیاتوری، رز، گلهایی که من نمیشناختم. همین طور بین قبرها راه میرفتم و فکر میکردم اگر روزی روزگاری باغ و باغچه داشته باشم این گل به خصوص را میخواهم یا نه. و اینکه اگر بخواهم از کجا ممکن است بتوانم پیدایش کنم. و اینکه اگر پیدا نکنم و یک شاخه از گلدان گورستان بکنم کار بدی است؟ و اینکه این گلها راحت قلمه میگیرند؟ و اینکه این دو تا قبر توی یک ردیف که گلهای شبیه هم دارند آیا اتفاقی است یا یکی از دیگری گرفته؟ کدام یکی؟ با اجازه برداشتهاند؟ یا نکند اصلا فامیلند؟ اسمشان که فرق دارد، شاید فامیل دورند. شاید همسایهاند و با هم مراودات گل و گیاهی دارند. مثل مادربزرگ من که با همسایههایش از این مراودات داشت. اکثر زنهای شمالی دارند. میروند خانهٔ همسایه گل زیبایی میبینند و برای خودشان میخواهند. یا میروند شهر دیگر مهمانی و با خودشان گل برمیگردانند. فکر کردم من هم اگر صاحب باغ و باغچه شدم با همسایههایم مراودات گل و گیاهی داشته باشم؛ خسیس نباشم؛ فقط به فکر این نباشم که باغ خودم تک باشد. فکر کردم خیلی اهمیت ندهم که باغ حتما چینش مخصوصی داشته باشد. همین طور هرجایی شد هر گلی شد بکارم. مثل همین قبرستان، مثل قبرستان شهر خودمان. اصلا قبرستانهای گیلان مثل پارک میمانند؛ از بس که هرکس هر طوری شد هر گلی شد آورده و کاشته. مردهها را هم همین طور باری به هر جهت میکارند توی خاک؛ نگاه نمیکنند کسی به مردهٔ کناریاش میاید یا نه. چقدر زنها که کنار مردهای نامحرم خوابیدهاند. چقدر بچههای کوچک که بین دو تا قبر غریبه خوابیدهاند. دلشان تنگ نمیشود؟ بشود هم مشکل خودشان است. شاید عادت میکنند. شاید یکی از زنهای غریبه این بچهٔ دو ساله را به فرزندخواندگی قبول کرده تا مادرش سر برسد. به نظرم میرسد روابط مردهها با هم حسنهاست. چیزی برای دعوا کردن و از دست دادن ندارند. حتی به نظرم میرسد روابط مردهها با من هم حسنه است. آن قدر که اگر الان خواهش کنم بلند شوند بیایند کمکم که مثلا یک چمدان سنگین را جا به جا کنم همه میآیند؛ بدون توجه به اینکه آشنا نیستم، بدون توجه به اینکه بالاخره برای یک چمدان بلند کردن یکی دو نفر کفایت میکند. همین طور که فکر میکردم روی نیمکت سنگی بین دو قبر نشستم. بین بعضی از قبرها از این نیمکتها بود. نیمکتها را روی قبرهای خریداری شدهٔ خالی ساخته بودند. لابد وقتی صاحب قبر میمیرد و میخواهند دفنش کنند باید نیمکت را خراب کنند. فکر کردم این چه کاری است آخر؟ نیمکتی که باید برداشته شود را چرا میسازند؟ مرد میانسالی آمد و در سمت دیگر نیمکت نشست. معلوم شد قبر و احتمالا نیمکت مال آنهاست. بلند شدم و راهم را ادامه دادم.
اواخر گشت و گذارم که وقت زیادی باقی نمانده بود رفتم سمت قبرهای شهدا. روی یک سکوی بلند بودند که از چند طرف پله میخورد. دورتادور سکو ستونهای فلزی بود. روی ستونها سقفی خیمه مانندٔ مثل سایهبانهای مسجدالحرام که از تلویزیون دیدهام. زیر سقف را دور تا دور بنرهای بزرگ گذاشته بودند با طرحهای گرافیکی. بیشتر طرحها قشنگ بودند. مثلا نقاشی جوان بسیار زیبایی بود با چشم و ابرو و موی مشکی که سرش به سمت عقب رها شده بود و کبوترها لباسش را به منقار گرفته بودند و به سمت آسمان میبرند. از این خیلی خوشم آمد. از قیافه مرد جوان بیشتر. خیلی زیبا بود. زیبایی با شکوهی داشت؛ با آن چشم و ابروی مشکی میتوانست شاهزادهٔ یکی از افسانههای عامیانهٔ عاشقانه باشد؛ امیر ارسلان مثلا. بین قبرها به دنبال کسی که شبیه این جوان باشد گشتم. اما چشمم زود از روی عکسها میلغزید و جستجویم دقیق نبود. متوجه شباهت عجیب قبرها شده بودم و تعجب کرده بودم. همه در یک فرم بودند. بالای قبر، عکس شهید را در دایرهای که از تایپوگرافی یک آیه قران درست شده بود حک کردهبودند. نتوانستم آیه را بخوانم. «الله» و «یقین» داشت. کمی پایینتر نام شهید، کمی پایینتر درجه نظامیاش، تاریخ و محل شهادت. دیدم داستان زیادی نمیتوانم برای این جوانها بسازم. بعد یادم آمد که چند سال پیش درباره طرح همسانسازی قبور شهدا خوانده بود. حتی امیرخانی هم در یکی از داستانهایش به آن اشاره کرده بود. به گلها نگاه کردم که ببینم از روی سلیقهٔ گلکاری مادرها میتوانم داستان بچههایشان را کشف کنم؟ در ردیفی که داخلش ایستاده بودم روی هر گور یک گلدان پلاستیکی سفید با یک قلمهٔ لاغر شمشاد طلایی بود. تازه حواسم جمع شد به انبوه صندلیهایی که لا به لای قبرها بود؛ صندلیهای خاکستری پلاستیکی که کسی رویشان ننشسته بود. آها. اینجا مراسم گلافشانی داشتهاند. به مناسبت دههٔ فجر. تازه دوزاریام افتاد. یک ردیف دیگر بالا رفتم و رسیدم به قبر شهدای گمنام. فرم قبرهای آنها کمی فرق داشت. همان آیه را که روی قبر شهدای نامدار نتوانسته بودم بخوانم اینجا به شکل پرندهای بالگشوده درآورده بودند. اینجا هم خوانا نبود. نوشتهها هم فرق داشتند. ولی گلدانهای پلاستیکی سفید یا شمشادهای لاغر سرجایشان بودند. فکر کردم برگردم. از زیر سایهبان شهدا آمدم بیرون. در راهی که به خیابان اصلی منتهی میشد پلاکارد بزرگی توجهم را جلب کرد. غلط دستوری داشت. نوشته بود: «به زودی در مورد اجرای مراسمات سوگواری سر قبور توسط سازمان آرامستان و کانون مداحان ساماندهی میگردد.» سازمان آرامستان و کانون مداحان را قرمز نوشته بود. امضا: سازمان آرامستانهای شهرداری رشت.