آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

هرچه بیشتر رژیم بگیرید، گرسنه‌تر می‌شوید. عامل ایجاد گرسنگی احتمالا گرلین است؛ هورمونی که در معده ساخته می‌شود، در جریان خون گردش کرده و مغز، آن را تشخیص می‌دهد. وقتی کسی برای مدت طولانی بدون غذا بماند یا غذای کمی بخورد (یعنی رژیم بگیرد)، معده و روده‌ها کمبود مواد غذایی را تشخیص می‌دهند و گرلین را به داخل جریان خون آزاد می‌کنند. هیپوتالاموس مرتبا مقدار گرلین در خون را کنترل می‌کند و هنگامی که سطح گرلین بالا می‌رود، پیام دریافتی از معده و روده‌ها را تشخیص می‌دهد- یعنی، مواد غذایی کم است، آن را تامین کن. این پیام هیپوتالاموس را تحریک می‌کند تا تجربهٔ روانی گرسنگی را ایجاد کند.

به این مورد توجه کنید. وقت نهار است و چند روان‌شناس بامحبت از شما دعوت می‌کنند که در رستوران هرچه می‌توانید بخورید، به گروه داوطلبان ملحق شوید (رن و همکاران، 2001). ناهار مجانی است و همه می‌توانند هر قدر دوست دارند، بخورند. اما یک نکته وجود دارد. سی دقیقه قبل از مهمانی پژوهشگران به برخی از داوطلبان گرلین داخل ورید اما به سایر داوطلبان، دارونما (پلاسیبو) تزریق می‌کنند. پژوهشگران بعد از این تزریق روی صندلی می‌نشینند و آنچه را که روی خواهد داد زیر نظر می‌گیرند. آنچه اتفاق می‌افتد این است که داوطلبان گروه دارونما به اندازهٔ طبیعی غذا می‌خورند ولی آنهایی که گرلین اضافی در جریان خونشان است خیلی زیاد می‌خورند.

مورد دیگری را در نظر بگیرید. پژوهشگران سطح طبیعی گرلین بزرگسالان را ظرف مدت چند روز کنترل کردند. (کامینگز و همکاران،2002). آن‌ها بعد از اندازه‌گیری سطح روزانهٔ گرلین طبیعی بزرگسالان از چند نفر خواستند رژیم 3ماهه‌ای را شروع کنند. این رژیم به دقت تدارک دیده شده بود و برنامهٔ ورزش شدیدی را در برداشت. رژیم موثر واقع شد. افراد رژیمی به طور متوسط 20 درصد از وزن بدن خود را کاهش دادند و به مدت 3 ماه این کاهش وزن را حفظ کردند. پژوهشگران در این مدت به کنترل سطح گرلین افراد رژیمی ادامه دادند. سطح گرلین افراد رژیمی بدون اطلاع آن‌ها به بالا رفتن ادامه داد. حتی سه ماه بعد از اینکه رژیم گرفتن خاتمه یافته‌بود، بسیاری از افراد رژیمی هنوز احساس می‌کردند «تمام اوقات گرسنه هستند». [...]

[...] خوشبختانه بدن هورمونهای بازدارندهٔ گرسنگی هم دارد. همان‌گونه که معده و روده‌ها گرلین را به داخل جریان خون ترشح می‌کنند تا اشتها را تحریک کنند (احساس گرسنگی)، برای انتقال دادن سیری لپتین را به داخل جریان خون ترشح می‌کنند. اما در مدت محرومیت از غذا، سطح لپتین افت می‌کند (کامینگز و همکاران، 2001). بنابراین، افراد رژیمی در مدتی که رژیم می‌گیرند، دچار مشکل انگیزشی می‌شوند-افزیش گرلین گرسنگی را تحریک می‌کند، در حالی که کاهش لپتین مانع از سیری می‌شود. در حالی که این برای افراد رژیمی خبر بدی است، اما به توجیه گرسنگی و سیری کمک می‌کند. بدن ما با ساختن، ترشح کردن، و کنترل این دو هورمون، در صورت کمبود غذا و کاهش وزن (افزایش گرلین، کاهش لپتین) و وفور غذا و افزایش وزن (کاهش گرلین افزایش لپتین)، حالت‌های انگیزشی را تنظیم می‌کند.

*انگیزش و هیجان؛ جان مارشال ریو؛ یحیی سیدمحمدی؛ موسسه نشر ویرایش؛ صص 46 و 47.

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۱۱
مائده ایمانی

همه‌گیرشناسی با شمردن لوبیا خشک فرق بسیار دارد. الگوی اطلاعات را می‌توان برای رسیدن به استنباط‌هایی دربارهٔ علت اختلال‌ها به کار برد. این شکل هوشمندانهٔ روش همبستگی است. مک‌کارتی (1990) نمونه‌ای را در اختیار ما می‌گذارد که نشان می‌دهد چگونه داده‌های همه‌گیرشناختی برای پاسخ دادن به سوال‌های عمیق‌تری دربارهٔ علت به کار برده‌می‌شوند- در این مورد دربارهٔ علت افسردگی زنان.

در چند قسمت جهان زمینه‌یابی‌های همه‌گیرشناختی نشان داده‌اند که زنان تقریبا دو برابر مردان افسرده هستند (نولن-هوکسما، 1990). بررسی همه‌گیر‌شناختی علت افسردگی (ECA) این نکته را تایید کرده‌است. زنان همچنین به اختلال‌های خوردن، بیماری جوع و بی‌اشتهایی بسیار بیشتری مبتلا هستند. مک‌کارتی از خود پرسید شاید «لاغری ایده‌آل» که در چند کشور غربی مد است باعث شده باشد که زنان بیشتر از مردان افسرده‌باشند. باید یادآور شد که زنان بیشتر از مردان رژیم می‌گیرند، و معمولا رژیم به موفقیت کوتاه‌مدت می‌انجامد، ولی شکست درازمدت را در پی دارد -به طوری که وزن 95 درصد رژیم‌گیرنده‌ها به حال سابق برمی‌گردد (گارنر و وولی، 1991). این نوع شکست پی در پی همراه با نارضایتی همیشگی زنان از بدنشان که لاغری ایده‌آل باعث آن است می‌تواند به افسردگی بیشتر در بین زنان بینجامد (زنان آمریکایی به طور متوسط سنگین‌تر از لاغری ایده‌آل هستند).

مک‌کارتی برای آزمودن این فرضیه، نسبت افسردگی زنان به مردان، وقوع لاغری ایده‌آل و شیوع اختلال‌های خوردن را در بین فرهنگ‌های مختلف مقایسه کرد. فرهنگ‌هایی که لاغری ایده‌آل دارند (مثل، سفید پوستان در آمریکا، نیوزلند، انگلستان) از نسبت 2:1 افسردگی زنان و شیوع زیاد اختلالهای خوردن نیز برخوردارند. فرهنگ‌های فاقد لاغری ایده‌آل، مانند هندوستان از نسبت 1:1 افسردگی زنان با مردان، و شیوع کم اختلال‌های خوردن برخوردارند. مک‌کارتی از این داده‌ها استنباط کرد که لاغری ایده‌آل می‌تواند یکی از علل افسردگی بیشتر در زنان، به علاوهٔ اختلال‌های خوردن باشد. 

* روانشناسی نابهنجاری- آسیب‌شناسی روانی؛ دیوید ال.روزنهان، مارتین ای.پی.سلیگمن؛ یحیی سیدمحمدی؛ انتشارات ارسباران؛ ص232.

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۲
مائده ایمانی
نارانیو (1970) «موعظه‌های اخلاقی» با (قواعد زندگی برای بیماران) گشتالت‌درمانی را این گونه توضیح داده‌است:

1. در زمان حال زندگی کن. (متوجه حال باش نه گذشته یا آینده.) 

2. این‌مکانی زندگی کن. (متوجه آنچه هست باش نه آنچه نیست.) 

3. تخیل نکن. (فقط واقعیت را تجربه کن.) 

4. تفکر بی‌جا نکن. (به شنیدن، دیدن، بوییدن، چشیدن و لمس کردن روی بیاور.) 

5. مستقیم بیان کن. (توضیح نده، قضاوت نکن، فریب نده.) 

6. بر خوشایند و ناخوشایند آگاه باش.  

7. بایدهایی را که متعلق به خودت نیستند کنار بگذار.  

8. مسئولیت اعمال، افکار و احساساتت را به طور تمام و کمال بپذیر. 

9. آنچه هستی را قبول کن. 
 
* روانشناسی بالینی: مفاهیم، روش‌ها و حرفه؛ ای.جری فیرس، تیموتی جی.ترال؛ مهرداد فیروزبخت؛ انتشارات رشد
۱ نظر ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۱
مائده ایمانی

*به دعوت ساما مینویسم. 

 

وبلاگنویسی را با یکی از کتابهای زویا پیرزاد شناختم: عادت میکنیم. اولین وبلاگم روی پرشین بلاگ بود. اسمش را گذاشته بودم رُزت با زد چون آن روزها بدجوری توی نخ رز و همهٔ اسم‌های دخترانه‌ای بودم که از مشتقاتش به حساب می‌آیند. رزت فقط تمرینی بود برای ثبت کردن وبلاگ و کار با داشبرد آن. حداکثر یک پست رویش گذاشتم.کمی بعد وبلاگی روی زنده‌رود ثبت کردم به اسم پچ‌پچ‌های هنادیا. آنجا برای مدت کوتاهی ادای کسی را درآوردم که نبودم: دختری کنکوری، دو سه سال بزرگتر از خودم. اما زود خسته شدم. 

 

اولین وبلاگ جدی‌ام روی پارسی بلاگ بود: پیک گردان. شانزده ساله بودم که ثبتش کردم. سعی می‌کردم سیاسی باشد ولی روزانه‌نویسی هم داشت. یک پست به خصوص را به یاد می‌آورم که شرح پرسه‌هایم در خیابان‌های سنندج بود. همزمان وبلاگ دیگری هم ثبت کردم برای شعرهایم. اسمش را گذاشتم دختر رز: دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد. 

 

هفده ساله که شدم یک وبلاگ جدید ثبت کردم به اسم تهانی. موسیقی پس زمینه اش شبانگاهان بود با صدای مختاباد که موسیقی شماره یک من بود. سعی میکردم بی‌نام و نشان باشم و حتی جنسیتم را فاش نکنم ولی گویا موفق نبودم. چند نفری فهمیدند و من هم برای اینکه سنگین‌تر باشم خودم یک پست گذاشتم که من فلانی هستم از فلان وبلاگ. بعد آن وبلاگ هم تعطیل شد. تهانی شاید پرخواننده‌ترین وبلاگ من بود اما حالا حتی از یادآوری نوشته‌هایش اکراه دارم. نثر امیرخانی را تقلید می‌کردم و نمیدانم چرا هیچ کس این را به رویم نمی‌آورد. فقط تعریف و تمجید میشنیدم و باد میکردم. واقعا که تعریف و تمجید در نوجوانی مثل سم است.

 

بعد از تهانی در فاصله یک سال دو سه تا وبلاگ مخفی و گمنام و خلوت باز و بسته کردم تا رسیدیم به مَد. هنوز که هنوز است به نظرم نامش خلاقانه می‌آید. حالا دیگر دانشجوی هنر اصفهان بودم.  مد یک قالب سیاه داشت چون من سیاهترین روزهای زندگی‌ام را میگذراندم: تردید، اغتشاش فکری، نومیدی. ولی اینجا خودم بودم. و ماندگارترین دوستان وبلاگی‌ام را پیدا کردم. از جمله ساما و ساریگل. بعد از دانشگاه هنر انصراف دادم و "با دست‌های گرم خدادادی" را باز کردم. اینجا خیلی شسته‌رفته می‌نوشتم. به تک تک کلمه‌ها فکر می‌کردم. موسیقی جمله‌ها برایم مهم بود. ولی دوستانم میگفتند به پای مد نمی‌رسد. به هر حال این  این یکی هم تعطیل شد. ولی این فایده را داشت که صیقل زدن نوشته را یاد بگیرم. یاد بگیرم چه طور یک حرف ثابت را یک بار با 600، یک بار با 400 و نهایتا با 200 کلمه بنویسم. همه اینها بعدا به عنوان ادیتور و نویسنده حق التحریر به کارم آمد. 

 

اولین وبلاگ رسمی بعدی، آبی گلدار بود، نسخه وردپرس. تلاشی برای برگشتن به راحت‌نویسی‌های زمان مد، ولی احتمالا مذبوحانه. وبلاگ را دوست داشتم، اسمش را هم، ولی با وردپرس راحت نبودم. یادم نیست چه طور شد که بلاگ دات آی آر را کشف کردم. و آمدم اینجا. دختر رز را –که ماندگارترین وبلاگم در همه این سالها بود و فقط تغییر آدرس داده بود، بدون اینکه حذف بشود- خصوصی کردم و تصمیم گرفتم شعرهایم را همین جا منتشر کنم. چند باری هم کردم. بعد گرفتار رخوت و رکود شدم. همین طور که میبینید.

 

 کل قصه همین بود. یا دست کم خطوط اصلی‌اش. بعضی جزئیات را فاکتور گرفته‌ام. مثلا اینکه این وسط کلی وبلاگ مخفیانه و مستعار داشتم؛ وبلاگ‌های رمزدار، وبلاگ‌های بدون رمز. هر وقت هرجا پیدایم نبود معنایش بی برو برگرد این بود که یک وبلاگ مستعار دارم. اما مهمتر از همه اینها، مهمتر از همه وبلاگهای مستعاری که اسمشان را نمیبرم، این است که من همیشه هر وبلاگی را بعد از تعطیل کردن حذف کرده‌ام؛ بدون اینکه آرشیوی از آن ذخیره کنم. به همین راحتی، به همین خوشمزگی. به نظرم نکته مهمی است. همین. 

 

* دعوت میکنم از: گذر اقاقیامکشوف- لبخند بر لبان ژیونا- ستایش

* من گذرگاه بادها هستم، برو اما اگر که شک کردی- روی دوش تمام طوفانها، میتوانی به خانه برگردی

 

۵ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۷
مائده ایمانی

من دستی طولانی در تغییر رشته دارم. همیشه هم به خاطر این کار شماتت شده‌ام. بارها به‌م گفته‌اند که در دنیای تخصصی امروز، با این روش به هیچ جا نمی‌رسم. بدون اینکه بخواهم از خودم دفاع کنم، فکر می‌کنم این عقیده درست نیست و مثال‌های نقضی دارد. مثلا جوزف کمبل، اسطوره‌شناس آمریکایی، هرگز پایبند یک مسیر تخصصی خاص نبوده‌است. خودش در «قدرت اسطوره» اعتراف می‌کند که بارها و بارها از شاخه‌ای به شاخهٔ دیگر پریده است و به دنیای دانش‌های بسیاری سرک کشده‌است. و کیست که ادعا کند جوزف کمبل به جایی نرسیده؟! چیزی که عاید او شده، یک جور نگاه کل‌نگرانهٔ فرارشته‌ای است که ما در کتابداری، آن را بالاترین طبقهٔ هرم آگاهی می‌دانیم؛ حتی بالاتر از دانش. و آن خرد است. 

 

گفتم که نمی‌خواهم از مثال جوزف کمبل برای تبرئهٔ خودم استفاده کنم. حتی برعکس، فکر می‌کنم وجود این طور آدم‌ها از یک جنبهٔ دیگر مرا متهم می‌کند. بین تنوع‌طلبی جوزف کمبل و تنوع‌طلبی امثال من تفاوتی هست. من با هر تغییر رشته، از یک دنیا به دنیای دیگر مهاجرت کرده‌ام؛ رشتهٔ قبلی را با همهٔ آنچه به من داده‌بود پشت سر گذاشته‌ام و سعی کرده‌ام هویتم را مستقل از آن تعریف کنم. اما در نوشته‌های جوزف کمبل رد پای همهٔ دنیاهایی که در آن‌ها زیسته به چشم می‌خورد. من هر بار به خودم گفته‌ام: «این دیگه خودشه!» و مطمئن بوده‌ام که این آخرین مهاجرتم خواهد بود. ولی کمبل از اول می‌دانسته که «خودش» وجود خارجی ندارد، دست کم نه برای او. جوزف کمبل به خاطر نفس سفر، سفر می‌کرده. من به امید یافتن ارض موعود سفر کرده‌ام. جوزف کمبل می‌دانسته که تنوع‌طلب است. من همیشه به تنوع طلبی‌ام گفته‌ام «اشتباه.»

۱ نظر ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۷:۰۰
مائده ایمانی

دوشنبه، 24 آبان، با استاد و بچه‌های کلاس «مقدمات آرشیو» از «آرشیو ملی ایران» بازدید کردیم. این بازدید در واقع بخش تکمیلی و پایانی کلاس آرشیو بود. در طول ترمی که گذشت، هر کدام‌مان آرشیو ملی یکی از کشورهای جهان را به کلاس معرفی کرده‌بودیم. بنابراین در حالی به آرشیو ملی وارد شدیم که ذهن‌مان پر بود از اطلاعاتی دربارهٔ مدرن‌ترین آرشیو‌های جهان. دیگران را نمی‌دانم، اما من یکی در آغاز پیش خودم فکر می‌کردم بازدید از آرشیو ملی و مقایسهٔ آن با آرشیوهای ملی کشورهایی مثل آمریکا و انگلستان و هندوستان و ژاپن، با آن ساختمان‌های عظیم و تجهیزات دقیق و برنامه‌های گستردهٔ اشاعهٔ اسناد، نتیجه‌ای جز حسرت و ناامیدی ندارد. یک ساعت و نیم بعد، وقتی ساختمان گنیجه اسناد را ترک می‌کردیم، نظرم خیلی تغییر کرده بود. 

 

در آغاز دیدارمان، راهنمای خوش‌برخوردی به استقبال‌مان آمد و به بخش‌هایی که از قبل انتخاب شده‌بودند هدایت‌مان کرد. از آزمایشگاه بیولوژی و آزمایشگاه شیمی بازدید کردیم که در آن‌ها نوع و شدت آسیب‌های وارد شده به اسناد تعیین می‌شود و عوامل آسیب‌زا، تا جایی که امکان داشته‌باشد برطرف می‌شوند. بعد به سالن ترمیم رفتیم و فرآیند بازسازی اسناد آسیب‌دیده را از نزدیک دیدیم. برایمان شرح دادند که کارمندان این بخش اغلب از نسل بنیان‌گذار هستند؛ یعنی کسانی که پیش از شکل‌گیری رشتهٔ دانشگاهی مرمت اسناد، اولین دوره‌های ترمیم اسناد را زیر نظر کارشناسان یونسکو دیده‌‌اند و کار مرمت اسناد در آرشیو ملی با آن‌ها آغاز شده. آخرین بخش دیدارمان، بازدید از سالن پژوهش بود که به نوعی ویترین نهایی آرشیو ملی است و اسناد ترمیم‌شده و سازماندهی شده را برای عموم مردم دسترس‌پذیر می‌کند.

 

روی هم رفته این بازدید خیلی بیشتر از حد انتظار من بود. قبل از هر چیز، انتظار این همه خوشرویی و حوصله را از راهنما و روسای بخش‌های مختلف -که دربارهٔ کارشان به ما توضیح می‌دادند- نداشتم. تجربهٔ خوبی از بازدید از مراکز اداری نداشتم و فکر می‌کردم کارمندان، جز با اکراه و به دستور مقام مافوق‌شان با بازدیدکننده‌ها سخن نمی‌گویند. ولی این بازدید وضع دیگری داشت؛ همه آماده و مشتاق توضیح دادن بودند و از سوال‌های ما استقبال می‌کردند. بار دوم در سالن ترمیم غافلگیر شدم؛ وقتی فهمیدم آرشیو ملی، غیر از خرید اسناد ارزشمند از صاحبانشان، امکان امانت سند را هم پیشبینی کرده؛ به این ترتیب کسانی که مایل نیستند مالکیت سندشان را انتقال بدهند، ولی شرایط نگهداری از آن را هم ندارد، می‌توانند  آن را برای مدت معینی به آرشیو ملی امانت بدهند. من انتظار نداشتم که یک سازمان اداری این همه انعطاف‌پذیر باشد و جا خوردم. سومین دلیل حیرتم گستردگی و سهولت خدمات اشاعهٔ اسناد بود. در سالن پژوهش برایمان توضیح دادند که برخلاف کتابخانهٔ ملی، دسترسی به منابع آرشیو ملی شرایط خاصی ندارد؛ هر کسی به شرط داشتن یک حساب کاربری موقت می‌تواند رونوشتی از اسناد مورد نظرش را سفارش بدهد. جالب اینکه برای ایجاد حساب کاربری، حضور در ساختمان گنجینهٔ اسناد ضروری نیست و یک تماس تلفنی کفایت می‌کند. سفارش سند را هم می‌شود تلفنی یا از طریق ایمیل اعلام کرد. آرشیو ملی اسناد درخواست شده را در نوبت اسکن قرار می‌دهد، روی سی‌دی ذخیره می‌کند و با پست به دست درخواست‌کننده می‌رساند؛ همهٔ اینها با هزار تومان حق عضویت. این همه توجه به کاربر و ارزش قائل شدن برای انرژی و وقت او چیزی نبود که از یک ادارهٔ دولتی توقع داشته باشم. 

 

در مسیر بازگشت به دانشکده، با سارا دربارهٔ تعجبم و دلایلش حرف زدم و فهمیدم که او هم احساس مشابهی دارد. هر دوی ما انتظار وضعیت خیلی بدی را داشتیم و هر دوی ما آرشیو ملی را بهتر از تصوراتمان یافته‌بودیم. سارا گفت از کل این جریان به یاد یادداشتی افتاده که مدتی قبل در همشهری داستان خوانده‌بودیم: «خطر تک‌روایت» از «چیما ماندا آدیچی»*. راست می‌گفت. آنچه ما را به چنین برداشتی سوق داده بود یک‌روایت بود؛ تک‌روایت «ادارهٔ ناکارآمد». و چقدر جالب -و نگران‌کننده- که خطر تک‌روایت فقط فهم ما از کشورها و فرهنگ‌های دور را تهدید نمی‌کند؛ آدمی می‌تواند دربارهٔ کشور خودش، و مسائل مربوط به رشته و حرفهٔ خودش هم تک‌روایت داشته باشد. 

 

*ویدئوی سخنرانی چیما ماندا آدیچی را با عنوان «خطر تک‌روایت» اینجا ببینید. 

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۱:۴۵
مائده ایمانی

دوشنبه 17 آذر، درست دو روز بعد از اینکه «انسان در جستجوی معنای غایی» را تمام کردم، در سخنرانی‌ای با عنوان «شادی، لذت و معنای زندگی» در IPM شرکت کردم. یونگ برای تصادف‌های مساعد این‌چنینی اصطلاحی دارد که الان به خاطر ندارم. غیر از اصلاح، توضیحی روانشناسی هم برایشان دارد که آن را هم به یاد نمی‌آورم. به هر حال، با اصطلاح و توضیح یا بدون آن‌ها، این طور تصادف‌ها حال آدم را حسابی خوب می‌کنند. احساس می‌کنی زمین و زمان دست به دست هم داده‌اند تا تو بتوانی ایده‌ای را که جذاب و قابل تامل یافته‌ای پرورش بدهی.

 

از آنجا که این سخنرانی هیچ ربطی به کتابداری نداشت، این فرصت را داشتم که به عنوان شنوندهٔ عادی، و نه به عنوان گزارشگر، در آن شرکت کنم. بین این دو تفاوت‌های زیادی هست. شنوندهٔ عادی الزامی به یادداشت برداشتن ندارد و اگر هم بردارد، مجبور نیست به کلمات سخنران وفادار بماند. بنابراین می‌تواند بحث را به عنوان یک کل به هم پیوسته درک کند. برای گزارشگر، حداقل تا قبل از بازبینی یادداشت‌ها و تنظیم نهایی گزارش، سخنرانی چیزی بیش پاراگراف‌های مجزا نیست. از سخنرانی دوشنبه یادداشت‌های مختصری برداشتم. بیشتر حکم ثبت یک روز و یک خاطره را داشت تا یادداشت‌برداری. قصد بازگشت به یادداشت‌ها را نداشتم، حداقل نه به این زودی. می‌نوشتم که نوشته باشم. همین.

 

از میان چیزهایی که شنیدم و یادداشت کردم دو چیز برایم جالب‌تر از همه بود. اول اینکه سخنران گفت اصطلاح «معنای زندگی» را با سه منظور مختلف به کار برده‌اند: ارزش زندگی، غایت زندگی و کارکرد زندگی. ارزش و غایت که روشن‌اند. منظور از کارکرد جایگاه و نقش زندگی یک موجود خاص است در کلیت هستی. اینکه آیا من نوعی در کلیت هستی کارکرد خاص و مشخصی دارم یا نه؟ و آیا حذف من آسیبی به کل می‌زند و موجب نقصی می‌شود یا نه؟ بحث جالب بعدی هم ماشین فرضی رابرت نوزیک بود؛ ماشینی که می‌تواند احساس همه‌گونه لذتی را پدید بیاورد و قرار بود نشان بدهد که معنای زندگی چیزی فراتر از لذت است. چه طور؟ نوزیک مدعی است به فرض وجود چنین ماشینی، کمتر کسی حاضر است به قیمت از دست دادن زندگی واقعی، به آن متصل شود و نتیجه می‌گیرد که تقریبا همه مردم معنای زندگی را چیزی فراتر از لذت می‌دانند.

 

تکیهٔ اصلی سخنران در بحثش، بر استدلال رابرت نوزیک بود. راستش من نمی‌توانستم بپذیرم که اکثر مردم به ماشین نوزیک نه می‌گویند. خود ماشین نوزیک که نه، اما چیزی شبیه به ماشین نوزیک را روانشناسان در آزمایش‌هایشان با جانوران آزمایشگاهی به کار برده‌اند. آن‌ها تراشه‌هایی در مغز موش‌ها قرار داده‌اند که مدارهای لذت را تحریک می‌کند و احساس ارضای جنسی و سیری ایجاد می‌کند. در یک آزمایش خاص، کلید فعال‌سازی این تراشه‌ها را در اختیار خود موش‌ها قرار دادند و موش‌ها بعد از اینکه کاربرد کلید را کشف کردند، به استفاده از آن معتاد شدند؛ طوری که تا روزی 50 هزار بار آن را فشار می‌دادند. و جالب اینکه از آن به بعد، به غذای واقعی و شرکای جنسی واقعی که در اختیارشان بود توجهی نداشتند. (انسان در جستجوی معنای غایی، 98)

 

برای من، به خاطر علاقه‌ای که به زیست‌شناسی و تئوری تکامل دارم، دشوار است که از رویکردهای کاستی‌نگر (Reductionist ) در روانشناسی به کلی دل بکنم؛ دلیلی نمی‌بینم که فرض کنم انسان‌ها دربارهٔ مساله لذت تفاوت بنیادینی با موش‌ها دارند و در موقعیت مشابه رفتار خیلی متفاوتی نشان می‌دهند. اما از تمایلات من که بگذریم، مگر نه اینکه مواد روان‌گردان کم و بیش کار همان تراشه‌ها را انجام می‌دهند؟ و مگر نه اینکه تعداد - حدس می‌زنم- رو به رشدی از انسان‌ها به مواد روانگردان بله می‌گویند؟ چرا باید قبول کنیم که همین انسان‌ها به ماشین نوزیک نه خواهند گفت؟

 

 من هم با سخنران همدلم که لذت و شادی نمی‌توانند معنای زندگی باشند، و حداکثر از نتایج جانبی معناداری زندگی هستند. اما موافق نیستم که استدلال رابرت نوزیک به اثبات این ادعا کمکی می‌کند. در واقع فکر می‌کنم تعداد زیادی از آدم‌ها معنا را با لذت اشتباه گرفته‌اند؛ حداقل در زمان و مکان ما. فکر می‌کنم انتخاب‌های مردم را نمی‌شود به نفع معناداری زندگی تفسیر کرد. 

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۳
مائده ایمانی

* به بهانهٔ خواندن «انسان در جستجوی معنای غایی»

 

گاهی شهرت زیاد یک نظریه‌پرداز به ضرر نظریه‌اش تمام می‌شود. در حوزهٔ روانشناسی این اتفاق برای فروید افتاده. شهرت زیاد فروید باعث شده‌ نام و اصطلاحاتش به گفتگوهای روزمره مردم راه پیدا کند و تقریبا هرکسی مختصری دربارهٔ او بداند. نتیجه اینکه بسیاری دربارهٔ  نظریات فروید قضاوت می‌کنند اما کمتر کسی احساس نیاز می‌کند که آثارش را بخواند. فروید در بین کسانی که آثارش را نخوانده‌اند طرفداران سرسخت و منتقدان سخت‌گیری دارد. خیلی از طرفدارانش مهم‌ترین نقاط قوت رویکرد او را نمی‌شناسند و خیلی از منتقدانش نمی‌دانند که چه نقدهای محکم و خوش‌ساختی به نظریهٔ او وارد شده‌است. یکی از این نقدها را ویکتور فرانکل در کتابش، انسان در جستجوی معنای غایی مطرح کرده. 

 

قبل از هر چیز، فرانکل شجاعت فروید را برای مطرح کردن مفهوم ناخودآگاه غریزی، در جامعه‌ای که از مسائل جنسی و حواشی آن وحشت داشت، ستایش می‌کند و پافشاری و تمرکز یک‌بعدی فروید بر غریزه را نتیجه طبیعی جزمیت چنین جامعه‌ای می‌داند. سپس دیدگاه خودش را شرح می‌دهد: به نظر فرانکل ناخودآگاه مساوی غریزهٔ ناخودآگاه نیست؛ سایر محورهای وجود انسان، مثل روان و روح نیز سطوح خودآگاه، نیمه‌آگاه و ناخودآگاه دارند. به بیان دیگر، ما همان طور که کشش جنسی و پرخاشگری ناخودآگاه و سرکوب‌شده داریم، معنویت ناخودآگاه نیز داریم. گذشته از این، فرانکل برخلاف فروید لازمه رشد روانی انسان را پیشروی هرچه بیشتر خودآگاهی در قلمروی ناخودآگاهی نمی‌داند. او معتقد است بعضی از ساحت‌های وجود انسان باید ناخودآگاه بمانند تا درست کار کنند. ویکتور فرانکل وظیفهٔ روان‌درمانی را فقط خودآگاه کردن محتویات ناخودآگاه نمی‌داند، بلکه بازگشت دوباره این مواد به ساحت ناخودآگاه را مرحلهٔ پایانی و کامل‌کنندهٔ روان‌درمانی می‌شمارد.

 

نظریهٔ فروید نگاهی ماشینی به انسان را گسترش داد و این برداشت فراگیر را ایجاد کرد که انسان به وسیلهٔ ناخودآگاهش، به جانبی که برایش ناشناخته‌است سوق داده می‌شود. فرانکل با این برداشت مخالفت می‌کند و مفاهیمی چون اراده، آزادی، انتخاب و پاسخگویی را  از زاویه‌دیدی تازه می‌نگرد و دوباره به روانشناسی راه می‌دهد. یادداشت من کوتاهتر از آن است که بتواند این زاویه‌دید تازه را شرح بدهد. شرح مبسوط و گویای ویکتور فرانکل را دربارهٔ دیدگاهش در «انسان در جستجوی معنای غایی» بخوانید. 

 

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۴
مائده ایمانی

این غزل قدیمی است؛ سه سال پیش، بعد از آخرین زیارتمان از کربلا و در مسیر کربلا-سامرا نوشتمش. شاید از حال آن روز و از آشوب و تشویش آن روز فاصله گرفته‌ام، ولی این شعر را هنوز خیلی دوست دارم. این نسخه که اینجا منتشر می‌کنم، چند تفاوت کوچک دارد با نسخه‌ای که همان سال در چارقد منتشر کردم. 

 

چه قدر گریه کنم تا مرا خطاب کنی؟

چگونه مرگ بخواهم که مستجاب کنی؟

من از تکانه و تک‌لرزه خسته‌ام ای کاش

تبر به دست بگیری مرا خراب کنی

میان ماندن و رفتن، میان خوف و رجا

نشسته‌ام که به جای من انتخاب کنی

نشسته‌ام که بگویی دوباره برخیزم

و یا عبا بکشی بر سرم که خواب کنی

عبا بکش، به خدا سینه‌ام چنان تنگ است

که می‌شود بدنم را قفس حساب کنی

نخواه در قفسی کهنه، کهنه‌تر بشوم

نخواه عکس امیدی شوم که قاب کنی

عبا بکش به سرم تا خدا عبا بکشد

مگر خدای خودت را خودت مجاب کنی

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۵۴
مائده ایمانی

به همهٔ آن‌هایی که عزیزانشان برنگشتند،

و به لیلا،

که مجسم کردنش در قالب همسر یک مفقودالاثر، کمک کرد این شعر را بعد از دو سال کامل کنم.

 

فقط برای خداحافظی، فقط یک بار

بیا سری –که نداری- به دامنم بگذار

 

بیا پرندهٔ من شو، هنوز مانده به کوچ

هنوز مانده به گل کردن تنت بر دار

 

در این دقیقهٔ رفتن کمی مردد شو

از این تلاقی آخر دو قطره غم بردار

 

کدام کوچه به نامت پناه خواهد داد؟

کدام کوچه به جز من؟ به خاطرم بسپار

 

کدام شاخه غمت را جوانه خواهد زد؟

جوانه پشت جوانه، بهار پشت بهار؟

 

مرا به گریه نینداز و مهربانی کن

نسیم باش و گذر کن بر این درخت مزار

 

غبار باش و به چین‌های چادرم بنشین

سکوت باش و به نایم بپیچ پیچک‌وار

 

مرا که کوچه فراموش و خانه پنهان کرد

پلاک گم‌شده‌ات، گور خالی‌ات بشمار

***

گلایه نیست، غزل نیست، روضه نیست، غم است

غمی شبیه سکوتت: بلند و حاشیه‌دار

۳ نظر ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۳۲
مائده ایمانی