آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

آبی گلدار

در تو می‌بینم برقصی پا به پای بیدها :)

۱۰ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

* به بهانهٔ خواندن «انسان در جستجوی معنای غایی»

 

گاهی شهرت زیاد یک نظریه‌پرداز به ضرر نظریه‌اش تمام می‌شود. در حوزهٔ روانشناسی این اتفاق برای فروید افتاده. شهرت زیاد فروید باعث شده‌ نام و اصطلاحاتش به گفتگوهای روزمره مردم راه پیدا کند و تقریبا هرکسی مختصری دربارهٔ او بداند. نتیجه اینکه بسیاری دربارهٔ  نظریات فروید قضاوت می‌کنند اما کمتر کسی احساس نیاز می‌کند که آثارش را بخواند. فروید در بین کسانی که آثارش را نخوانده‌اند طرفداران سرسخت و منتقدان سخت‌گیری دارد. خیلی از طرفدارانش مهم‌ترین نقاط قوت رویکرد او را نمی‌شناسند و خیلی از منتقدانش نمی‌دانند که چه نقدهای محکم و خوش‌ساختی به نظریهٔ او وارد شده‌است. یکی از این نقدها را ویکتور فرانکل در کتابش، انسان در جستجوی معنای غایی مطرح کرده. 

 

قبل از هر چیز، فرانکل شجاعت فروید را برای مطرح کردن مفهوم ناخودآگاه غریزی، در جامعه‌ای که از مسائل جنسی و حواشی آن وحشت داشت، ستایش می‌کند و پافشاری و تمرکز یک‌بعدی فروید بر غریزه را نتیجه طبیعی جزمیت چنین جامعه‌ای می‌داند. سپس دیدگاه خودش را شرح می‌دهد: به نظر فرانکل ناخودآگاه مساوی غریزهٔ ناخودآگاه نیست؛ سایر محورهای وجود انسان، مثل روان و روح نیز سطوح خودآگاه، نیمه‌آگاه و ناخودآگاه دارند. به بیان دیگر، ما همان طور که کشش جنسی و پرخاشگری ناخودآگاه و سرکوب‌شده داریم، معنویت ناخودآگاه نیز داریم. گذشته از این، فرانکل برخلاف فروید لازمه رشد روانی انسان را پیشروی هرچه بیشتر خودآگاهی در قلمروی ناخودآگاهی نمی‌داند. او معتقد است بعضی از ساحت‌های وجود انسان باید ناخودآگاه بمانند تا درست کار کنند. ویکتور فرانکل وظیفهٔ روان‌درمانی را فقط خودآگاه کردن محتویات ناخودآگاه نمی‌داند، بلکه بازگشت دوباره این مواد به ساحت ناخودآگاه را مرحلهٔ پایانی و کامل‌کنندهٔ روان‌درمانی می‌شمارد.

 

نظریهٔ فروید نگاهی ماشینی به انسان را گسترش داد و این برداشت فراگیر را ایجاد کرد که انسان به وسیلهٔ ناخودآگاهش، به جانبی که برایش ناشناخته‌است سوق داده می‌شود. فرانکل با این برداشت مخالفت می‌کند و مفاهیمی چون اراده، آزادی، انتخاب و پاسخگویی را  از زاویه‌دیدی تازه می‌نگرد و دوباره به روانشناسی راه می‌دهد. یادداشت من کوتاهتر از آن است که بتواند این زاویه‌دید تازه را شرح بدهد. شرح مبسوط و گویای ویکتور فرانکل را دربارهٔ دیدگاهش در «انسان در جستجوی معنای غایی» بخوانید. 

 

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۴
مائده ایمانی

دیشب «خانهٔ ارواح» را تمام کردم. از آن کتاب‌هایی است که اگر مال خودم باشند دوباره و سه‌باره و چندباره از ابتدا تا انتهایشان را می‌خوانم و تازه وقتی از خواندن‌شان خسته شوم، بی‌هدف بازشان می‌کنم (انگار که فال بگیرم) و هر صفحه‌ای را که زیر دستم بیاید با چند صفحهٔ قبل و بعد از آن در ذهنم مرور می‌کنم. اما خانهٔ ارواح مال من نیست. همین که تمام شد گذاشتمش توی کوله‌پشتی که به کتابخانهٔ دانشگاه پسش بدهم و کتاب دیگری از همین نویسنده امانت بگیرم؛ احتمالا «پائولا». هم‌زمان در ذهنم دم گرفته بودم که «ایزابل آلنده نویسندهٔ محبوب من است. ایزابل آلنده نویسندهٔ محبوب من است» و دوباره و دوباره.

 

می‌دانید چه چیزی را دربارهٔ آلنده خیلی دوست دارم؟ این که ایدئولوژیک نیست. سیاسی هست، همه می‌دانند؛ به خاطر همین سیاسی بودنش ناچار شد بعد از کودتا کشورش را ترک کند. اما ایدئولوژیک نیست؛ همهٔ دنیا را از پشت عینک رنجی که کشیده و ظلمی که تحمل کرده نمی‌بیند؛ در رنج‌هایی که کشیده متوقف نشده؛ از هر فرصتی که به دستش برسد برای جار زدن زخم‌هایش استفاده نمی‌کند. نویسنده‌های دیگری هستند که همهٔ این کارها را می‌کنند و با این حال آن‌ها هم نویسندهٔ محبوب من‌اند یا دست کم بعضی از کتاب‌هایشان کتاب‌های محبوب من اند. مثلا من شوخی ِ میلان کوندرا را درست و حسابی دوست دارم، با این‌که از ابتدا تا انتها روایت و واکاوی زخم است و روی زخم متمرکز شده‌است. اگر بخواهم دقیق‌تر باشم باید بگویم شوخی را دقیقا به این دلیل که روی رنج متمرکز شده است دوست دارم. اما از آن طرف ایزابل آلنده را به این خاطر که از رنج عبور کرده ستایش می‌کنم؛ از آن تناقض‌های طبیعی. آلنده یک داستان طولانی را روایت می‌کند که در انتها به رنج‌های خودش می‌رسد. اما آن روایت طولانی بهانه‌ای برای رسیدن به این بخش نیست. فصل رنج‌های راوی با سیر کلی داستان هماهنگ است؛ بخشی است از کل؛ نه پررنگ‌تر از بخش‌های دیگر است و نه زیباتر؛ خودش را بیشتر از بخش‌های دیگر نشان نمی‌دهد. و تازه نویسنده به همین هم اکتفا نمی‌کند و در انتهای داستان خیلی روشن و صریح عبور از رنج را نشان می‌دهد.

 

«خانهٔ ارواح» داستان مبسوط زندگی چند نسل از آدم‌های یک خانوادهٔ دیوانه‌طور است. از این نظر می‌توان آن را به «صد سال تنهایی» تشبیه کرد. شباهت‌های دیگری هم با آن کتاب دارد؛ مثلا کاراکتری دارد به نام «رزا خوشگله» که «رمدیوس خوشگلهٔ» مارکز را به یاد می‌آورد. آلنده هم در کتابش جادو را رئال‌نمایی کرده؛ درست مثل مارکز. اما از تفاوت‌ها بگویم: آلنده تکه‌ای از یک روایت بزرگ را انتخاب می‌کند و باز می‌گوید؛ خانوادهٔ دل‌واله قبل از اینکه او به زندگی‌شان سرک بکشند بوده‌اند و بعد از اینکه آلنده داستانش را به آخر می‌برد باز هم هستند؛ در انتهای داستان آخرین نمایندهٔ زنده‌شان باردار است و نوید می‌دهد که «این داستان ادامه دارد». در حالی که مارکز یک داستان مستقل و کامل را روایت می‌کند: اولین نماینده‌های خانوادهٔ بوئندیا از یک معبر سخت می‌گذرند که بعدها دیگر هیچ وقت پیدایش نمی‌کنند و به این ترتیب ارتباطشان را با گذشته‌ای که معلوم نیست داشته‌اند یا نه قطع می‌کنند. آینده‌ای هم وجود ندارد: وقتی صد سال به پایان می‌رسد بوئندیاها نابود می‌شوند. گذشته از این مورد، به نظرم می‌آید که جادوی کتاب آلنده واقع‌نماتر از جادوی صدسال‌تنهایی است. من در طول خوانش صدسال تنهایی متوجه جادوی کتاب بودم و متوجه این نکته هم بودم که نویسنده به این جادو به چشم امری عادی نگاه می‌کند. اما جادوی خانهٔ ارواح درست مثل واقعیت و هواست: حضور دارد اما حس نمی‌شود و حیرت ایجاد نمی‌کند. آخرین مورد اینکه روایت صدسال‌تنهایی مردانه است و روایت خانهٔ ارواح زنانه. غیب گفتم!

 

این روزها بازار نشر پر است از آثار ترجمه‌شدهٔ نویسندگان سیاسی بلوک شرق. آن‌ها فضای اختناق دیکتاتوری‌های کمونیستی را به خوبی ملموس می‌کنند و با حساسیت خوبی نشان می‌دهند که روح انسان وقتی آزادی را از دست بدهد به چه شکلی در می‌آید. به نظر می‌رسد کتاب‌خوان‌های ایرانی استقبال خوبی از این کتاب‌ها می‌کنند و خیلی راحت آن نویسنده‌ها و رنج‌هایشان را درک می‌کنند. خود من هم این تیپ کتاب‌ها را دوست دارم. با این حال فکر می‌کنم لازم است هرازچندگاهی کتاب‌های امثال آلنده را هم بخوانیم؛ کتاب‌های کسانی که از دیکتاتوری‌های دست‌راستی گریخته‌اند. این کمک‌مان کند که فراموش نکنیم سند دیکتاتوری را فقط به نام حکومت‌های چپی نزده‌اند؛ لیبرالیسم هم می‌تواند به دیکتاتوری ختم شود، بدون اینکه در خشونت از همتایان دست‌چپی‌اش کم بیاورد. اصولا سند دیکتاتوری را به نام هیچ ایدئولوژی خاصی نزده‌اند. هرجا که تعصب باشد دیکتاتوری هم می‌تواند متولد شود. مخصوصا دلم می‌خواهد این موضوع را به یاد کسانی بیاورم که پس از کافر شدن به اسلام ایدئولوژیک، حالا لیبرالیسم را می‌پرستند.

۴ نظر ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۲:۱۰
مائده ایمانی

جهانا! مپرور چو خواهی درود

چو می‌بدروی پروریدن چه سود؟!

 

در این پست گفته‌بودم که شاهنامه‌خوانی را آغاز کرده‌ام و خیال دارم بعد از خواندن هر بخش داستانی، آن را با نثری ساده بازنویسی کنم و در وبلاگ بگذارم. همین طور گفته بودم که در بازنویسی‌های وسواس ادبی به خرج نخواهم داد (تلاش نمی‌کنم که اثر ادبی تولید کنم) بلکه بر وفاداری بر منبع اصلی، بازگویی جزئیات و روانی نثر متمرکز خواهم شد. شاهنامه‌ای که می‌خوانم و مبنای بازنویسی قرار می‌دهم، تصحیح «جلال خالقی مطلق» است و توسط «مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی» منتشر شده است.

 

شاهنامه با روایت دوران پادشاهی پیشدادیان آغاز می‌شود. داستان‌های پیشدادیان به بخش اساطیری شاهنامه تعلق دارند و میان آن‌ها و روایت‌های اساطیری اوستا و متون پهلوی شباهت‌های زیادی هست. شاهنامه پیشدادیان را نخستین شاهان جهان معرفی می‌کند. تعداد آن‌ها بدون به حساب آوردن ضحاک نه تن است. دوران هزار سالهٔ پادشاهی ضحاک در میانهٔ عصر پیشدادیان و بین پادشاهی جمشید و فریدون واقع است. با این حال معمولا او را از پیشدادیان به حساب نمی‌آورند؛ زیرا اولا پادشاهی غاصب و ستمگر است و دوما برخلاف دیگر پیشدادیان، نژاد عربی دارد و پارس نیست. اولین پادشاه پیشدادی گَیومرت است.

نوشته زیر، نخستین نوشته از سری یادداشت‌های بازنویسی شاهنامه است.

 

 

پادشاهی گَیومرت

گیومرت نخستین پادشاه جهان و آغازگر رسم پادشاهی بود.  او و همراهانش پوست پلنگ را به عنوان لباس بر تن می‌کردند و مقر پادشاهی و تخت‌گاه‌شان بر فراز کوه بود. گیومرث «فر شاهنشهی» داشت به طوری که حیوانات وحشی با او انس می‌گرفتند و در کنارش می‌آرمیدند. ولیعهد و تنها پسر کیومرث، جوان زیبا و خردمند و شجاعی به نام سیامک بود. گیومرت علاقهٔ زیادی به این یگانه فرزندش داشت و از شدت محبت، همواره در ترس از دست دادن او به سر می‌برد؛ به طوری که گاه از این وحشت به گریه می‌افتاد.

 

مدت زیادی از پادشاهی گیومرت نگذشته بود که شکوه دولتش فراگیر شد. هیچ کس با او و حکومتش دشمنی نمی‌کرد؛ مگر اهریمن پلید که در نهان به او و قدرتش رشک می‌برد. یکی از فرزندان اهریمن دیوی درشت هیکل و شرور بود که مانند پدرش به گیومرت و سیامک حسادت می‌کرد. این بچه‌دیو سپاهی از دیوان فراهم کرد و به قصد تصرف تاج و تخت شاه به سمت سرزمین او روان شد. او قصدش را از کسی پنهان نمی‌کرد و به هرکجا می‌رسید از هدفش که برانداختن تاج و تخت گیومرت بود لاف می‌زد.

سروشی از عالم غیب که ظاهری مانند سربازان پلنگینه‌پوش گیومرت داشت به نزد سیامک آمد و او را از قصد و هدف دیو آگاه کرد. شنیدن این خبر سیامک را سخت خشمگین کرد. او بی‌درنگی سپاهی فراهم آورد و با همان پوست پلنگ که بر تن داشت راهی جنگ با دیو شد؛ زیرا در آن زمان هنوز زره و خود و دیگر ابزارهای جنگ اختراع نشده بودند. سیامک به دیو حمله برد و با او کشتی گرفت. دیو به سادگی سیامک را بلند کرد و به زمین زد و با چنگالش کمرگاه او را درید. به این ترتیب سیامک به قتل رسید.

 

چون خبر مرگ  سیامک به گیومرت رسید جهان پیش چشمش تیره و تار شد و ناله‌کنان و برسرزنان از تخت شاهی خود فرود آمد و به خودزنی و عزاداری پرداخت. همهٔ سپاه و لشکر نیز از او پیروی کردند و همراه حیوانات وحشی و مرغانی که با او انس داشتند و پادشاهی‌اش را پذیرفته بودند ناله و زاری آغاز کردند. این عزاداری همگانی یک سال به طول انجامید. پس از ان سروش خجسته‌ای از جانب پروردگار به نزد گیومرت آمد و از او خواست دست از عزاداری بردارد و در عوض سپاهش را آماده کند تا از قاتل سیامک انتقام بگیرند. گیومرت اطاعت کرد و اشک‌هایش را پاک کرد و پس از یاری خواستن از خدا، آمادهٔ خون‌خواهی سیامک شد.

 

از سیامک پسری باهوش و دانا به نام هوشنگ باقی‌مانده بود که در نزد پدربزرگش بسیار عزیز بود و جای پسر از دست رفتهٔ او را پرمی‌کرد. هنگامی که پدربزرگ عزم جنگ با دیوها را کرد، هوشنگ را به نزد خود خواند و قصدش را بر او آشکار نمود و او را به پیشروی لشکر منصوب نمود. سپس سپاهی بزرگ از انسان‌ها و پریان و حیوانات درنده و حیوانات رام و مرغان هوا گرد آورد و به هوشنگ سپرد و خود در عقب سپاه روانه شد. این لشکر باعظمت به سمت مقر دیوان حرکت کرد و از شکوه آن لرزه بر اندام دیوی که سیامک را کشته بود افتاد. به همین دلیل وقتی دو لشکر به هم حمله بردند سپاه دیوان به سادگی شکست خورد. هوشنگ بندی به گردن قاتل پدرش انداخت و او را به زمین زد و پوست تنش را درید و به این ترتیب انتقام سیامک را گرفت.

 

مدتی پس از پایان پیروزمندانهٔ این جنگ، عمر گیومرت و دوران سی سالهٔ حکومت او به پایان رسید. آنگاه هوشنگ به تخت شاهی نشست.

 

پادشاهی هوشنگ

هوشنگ پادشاهی دانا و مدبر و عادل بود. شیوهٔ او عدل و بخشش و بخشایش بود که به زودی در سراسر جهان پیاده کرد. در عصر پادشاهی هوشنگ سراسر گیتی آبادان شد.

هوشنگ فنون ارزشمندی را ابداع کرد و برای انسان‌ها به یادگار گذاشت. او بود که برای نخستین بار با به کار گرفتن آتش، آهن را از سنگ آهن جدا کرد و سپس دست به آهنگری زد و ابزارهایی مانند گرز و تبر و اره و تیشه را ساخت. هوشنگ همچنین آبراهه‌ها را اختراع کرد و به وسیلهٔ آن‌ها آب را از رودخانه‌ها به دشت‌ها هدایت نمود و به کشاورزی رونقی چشمگیر داد. سپس حیواناتی مانند گاو و خر و گوسپند را اهلی کرد و از پوست حیوانات دیگری مانند روباه و قاقم و سنجاب و سمور برای برای تهیهٔ لباس‌هایی جدید استفاده کرد. پادشاهی هوشنگ چهل سال به طول انجامید و سپس نوبت به پسر او، طهمورث دیوبند رسید.

 

پادشاهی طهمورث

طهمورث، فرزند و جانشین هوشنگ، درست مانند پدرش هوشمند بود. او پس از آنکه بر تخت نشست بزرگان جهان را نزد خود گردآورد و آغاز حکومتش را به آن‌ها اعلام کرد و شیوه و اهدافش برای آن‌ها سخن گفت. طهمورث وعده داد که بدی‌ها را در جهان از بین ببرد و دست دیوان را از ستم و تعدی به مردم کوتاه نماید و چیزهای سودمند را برای مردم آشکار کند و استفاده از آن‌ها را آزاد نماید.

 

یکی از نخستین کارهای او در مقام شهریار، این بود که پوست و موی حیوانات را چید و از آن‌ها پارچه بافت و لباس‌هایی متفاوت از لباس‌های گذشته‌گانش پدیدآورد. او بود که برای اولین بار حیوانات تندرو را رام کرد و برای باربری و سواری به کار گرفت. همچنین طهمورث دردندگانی مانند سیاه‌گوش و یوز و پرندگانی مانند شاهین و باز را اهلی کرد و در سپاه خود به کار گرفت. ورود ماکیان به زندگی انسان‌ها نیز به دوران پادشاهی طهمورث باز می‌گردد. او راه و رسم مراقب از این پرندگان را به مردم آموخت و از آن‌ها خواست که با ماکیان به نرمی و ملایمت رفتار کنند. طهمورث از مردمش خواست به یاد داشته باشند که تمام این نعمت‌ها از جانب خداست و همیشه او را ستایش کنند.

 

شاه‌طهمورث وزیری دانا و پاک‌نهاد و پرهیزگار به نام شهرسپ داشت که همواره به روزه و نماز شبانه مشغول بود. این وزیر دانا همواره نیکی‌ها را به پادشاه می‌نمود و از او می‌خواست که طرفدار راستی و درستی باشد. در نتیجهٔ تلاش شهرسپ وزیر به زودی طهمورث از همهٔ بدیها پاک شد و «فرهٔ ایزدی» از جسمش تابیدن گرفت و به چنان قدرتی دست یافت که توانست با جادو و افسون اهریمن را اسیر خود کند. بعد از این اتفاق دیوها سر از فرمان او پیچیدند و انجمنی تشکیل دادند و به مخالفت با او پرداختند. طهمورث از این سرکشی خشمگین شد و خود را آمادهٔ نبرد با آن‌ها کرد. دیوها نیز در مقابل او لشکر کشیدند و جنگ درگرفت. این جنگ زیاد به طول نینجامید و به زودی طهمورث موفق شد دوم سوم لشکر دیوها را اسیر کند و یک سوم دیگر را با گرز بکشد. دیوهای اسیر به طهمورث التماس کردند که از کشتن آن‌ها درگذرد تا آن‌ها نیز در عوض هنری تازه به او بیاموزند. طهمورث پذیرفت و دیوها را آزاد کرد و آن‌ها که قدرت شاه را دیده بودند بار دیگر به فرمانش درآمدند و نوشتن را به او آموختند؛ نه نوشتن به یک زبان تنها بلکه نوشتن به حدود سی زبان را به طهمورث آموزش دادند؛ از جمله  زبان‌های تازی و پارسی و سَغدی و و چینی و پهلوی.

پس از سی سال زمان طهورث نیز به سر رسید و نوبت فرزندش جمشید شد که بر تخت پادشاهی بنشیند.

 

 

*بازنویسی از صفحات21 تا 37 شاهنامه، تصحیح جلال خالقی مطلق، انتشارات مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی.

 

۸ نظر ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۴:۲۲
مائده ایمانی

قبلا در همین وبلاگ نوشته‌ام که چقدر کتابخانهٔ حسینیهٔ ارشاد و کتاب‌دارانش را دوست دارم. هربار که به آن‌ها سرمی‌زنم شاد و امیدوار می‌شوم. با وجود این تا به حال فقط برای نشست‌های خبری به این کتابخانه رفت و آمد کرده بودم و هرگز سالن مطالعه و مخزن کتاب‌هایش را ندیده بودم و فکر عضویت در آن به ذهنم خطور نکرده بود. دیروز برای اولین بار به این فکر افتادم. دلم رمان کلاسیک می‌خواست ولی می‌دانستم که قیمت‌ کتاب خیلی بالا رفته. به خودم گفتم اگر عضو یک کتابخانهٔ عمومی خوب نشوی باید همهٔ زمستان را بدون رمان سر کنی. بلافاصله به یاد کتابخانهٔ حسینیهٔ ارشاد و مجموعهٔ بزرگ و هیجان‌انگیزش و تخفیف سی درصدی هفتهٔ دانشجویش افتادم. حالا که این سطور را تایپ می‌کنم در سالن مرجع این کتابخانه نشسته‌ام. مراحل عضویتم انجام شده و تا چند روز دیگر می‌توانم کارتم را تحویل بگیرم. اما از همین حالا عضو محسوب می‌شوم و دارم از خدمات کتابخانه استفاده می‌کنم؛ مثلا «شاهنامه» را از بخش مرجع امانت گرفته‌ام و دارم از ابتدا می‌خوانم. رمز اینترنت امروز را هم دریافت کرده‌ام. تصمیم دارم برای امتحانات پایان ترم اینجا درس بخوانم.  

 

گفتم که شاهنامه می‌خوانم. می‌خواهم این کار را ادامه بدهم. به نظرم وقتش رسیده که خودم را از سلطهٔ غزلیات سعدی بیرون بکشم و بقیهٔ نمونه‌های ادبیات کلاسیک را هم بشناسم. اما خیال ندارم سخت بگیرم و مثلا خودم را ملزم کنم که در بازه‌های مشخص زمانی بخش‌های مشخصی از شاهنامه را بخوانم. می‌دانم که به چنین قول و قرارهایی وفادار نخواهم ماند. در عوض به خودم قول می‌دهم که هر وقت توانستم هر مقدار که توانستم بخوانم. تصمیم دارم هرچه خواندم را با نثری ساده بازنویسی کنم و در وبلاگ بگذارم. در بازنویسی‌هایم وسواس ادبی به خرج نخواهم داد و در عوض تلاش می‌کنم به منبع اصلی وفادار بمانم و همهٔ جزئیات را درج کنم. هدفم بیشتر کمک کردن به مادران و پدران و مربیانی است که می‌خواهند شاهنامه را برای بچه‌ها روایت کنند. احتمالا بیشترشان وقت سر زدن به نسخهٔ اصلی را ندارند؛ با این حال برای طولانی‌تر و جذاب‌تر کردن روایت‌هایشان محتاج جزئیات داستان‌ها هستند. در خلاصه‌نویسی‌هایی که روی وب دیده‌ام معمولا جزئیات حذف می‌شوند و فقط سیر کلی داستان بازگو می‌شود. معتقدم که اسطوره‌ها و افسانه‌ها معجزه می‌کنند و فرق زیادی هست بین بچه‌هایی که با اسطوره و افسانه بزرگ شده‌اند و بچه‌هایی که این چیزها را نمی‌شناسند.

احساس مفید بودن می‌کنم و از این بابت خوشحالم.

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۲:۳۷
مائده ایمانی

همان طور که در این پست گفتم، «کتاب عشق و شعبده» را می‌خواندم. امروز آن را به پایان رساندم و بالاخره می‌توانم به وسوسهٔ پیوستهٔ نوشتن دربارهٔ آن تن بدهم. «کتاب عشق و شعبده» «پژوهشی» است «در هزار و یک شب» که نغمه ثمینی آن را در 457 صفحه و پنج فصل نوشته و توسط نشر مرکز به چاپ رسانده است. شیوهٔ ثمینی در این کتاب بیشتر متکی بر شواهد درون‌متنی –و نه برون‌متنی- بوده زیرا به گفتهٔ خودش اشارات تاریخی به هزار و یک شب آن قدر نیست که بوانیم به اتکای آن‌ها تحلیلی جامع دربارهٔ این کتاب به دست بدهیم.

 

هزار و یک شب نگارنده و نویسنده ثابتی ندارد و توسط صدها راوی در طول قرن‌ها شکل گرفته و کامل شده است. روایات معدود تاریخی اشاره می‌کنند که این کتاب در هند زاده شده و سپس به ایران راه یافته و از ایران به عراق و بغداد سفر کرده و در هر یک از این کشورها تولدی دوباره یافته و روح و رنگ و رویی تازه یافته است. نشانه‌های درون‌متنی هم تاثیرگذاری سنت‌های داستان‌سرایی هندی، ایرانی و عربی را تایید می‌کنند. نغمه ثمینی در فصل اول اثر پژوهشی‌اش، «نام کتاب» شرح مبسوطی دربارهٔ سفر این کتاب افسانه‌ای از هند تا عراق و مصر ارائه می‌دهد: «اقیانوس افسانه‌ها» از مصر به راه افتاد و به ایران آمد و نام «هزار افسان» را پذیرفت. اعراب این عنوان را به «الف خرافة» ترجمه کردند اما در نخستین قرون بعد از ظهور اسلام، هنگامی که سنت‌های دینی به شدت با افسانه و داستان‌های جن و پری –که اعراب به آن خرافة می‌گفتند- سر ستیز داشتند کتاب ناچار به «الف لیلة» تغییر نام داد تا بتواند به حیات خود ادامه بدهد. بعدها «الف لیلة» به «الف لیلة و لیلة» تبدیل شد. ثمینی همین طور به تحلیل و تاویل معناهایی می‌پردازد که از هر یک از واژه‌های «هزار و یک» و «شب» به ذهن متبادر می‌شوند تا بتواند حدس بزند که چرا این نام به خصوص بر این کتاب مانده است.

 

در فصل دوم، «گسترش جغرافیایی هزار و یک شب»، نویسنده روی تاثیراتی که کتاب از هر یک از سرزمین‌های شرقی گرفته دقیق می‌شود و به تفصیل به هر یک از آن‌ها می‌پردازد: ساختار قصه در قصه و داستان‌های موزاییکی که که به سنت قصه‌گویی هندی باز می‌گردد. داستان‌های باورنکردنی و محیرالعقول و نیز روایت‌های مکرر مردانی که تنها با شنیدن وصف معشوق گرفتار عشق می‌شون میراث فرهنگ ایرانی است. حکایت‌های کوتاه و واقعیت‌گرا را اعراب در نخستین سال‌های پس از ظهور اسلام به مجموعه افزوده‌اند و توصیف مفصل زرق و برق زندگی شاهان و ثروتمندان یادگار عراق عهد عباسی است. ثمینی از سهم مصر در شکل‌گیری این کتاب جادویی سخنی به میان نمی‌آورد و در این باره خواننده را به خوانش فصل پایانی این مجموعه حوالت می‌دهد که در حقیقت ترجمه‌ای است از فصل چهارم کتاب «هنر قصه‌گویی»، نوشتهٔ میا گرهارت.

 

فصل سوم «ساختمان، شخصیت و زبان» نام دارد. ثمینی در این فصل ساختمان قصه‌ها را از نظر نوع روایت، لایه‌های روایت، زمان و مکان و ضرباهنگ بررسی می‌کند و به یک تقسیم‌بندی کلی دست پیدا می‌کند. او یادآوری می‌کند که زمان و مکان در هزار و یک شب ماهیتی ابدی و ازلی و جادویی دارند. سپس به سراغ شخصیت‌ها می‌رود و تیپ‌های اصلی و تکرارشونده را دسته‌بندی و تحلیل می‌کند. هنگام پرداخت به زبان، او به پیروی از میا گرهارت اعتراف می‌کند که به علت عدم آشنایی با زبان عربی، ناچار است از پرداخت جزئی به هریک از اجزای زبان کتاب صرف نظر کند و به ویژگی‌های کلی نثر، آن هم نثر ترجمه شده بسنده کند. او در این فصل از آمیختگی نثر و نظم در هزار و یک شب طسوجی سخن می‌گوید و می‌کوشد اهمیت و نقش نظم را در این ساختار ترکیبی بررسی کند.

 

در فصل چهارم، نگارنده به بازبینی «دیدگاه‌هایی بر کتاب جادو» می‌پردازد. او معتقد است پیوستگی میان اشکال هنری مختلف هر عصر در حدی است که با شناخت هریک از این اشکال هنری می‌توان به شناخت همهٔ آن‌ها رسید. بنابراین برای شناخت هزار و یک شب که نمونه‌ای از ادبیات عصر عباسی است، به بررسی معماری این عصر می‌پردازد و نشان می‌دهد که ویژگی‌هایی چون تاثیرپذیری از فرهنگ‌های دیگر و غلبهٔ انتزاع بر عینیت در هردوی آن‌ها قابل پیگیری است. ثمینی در بخش دیگری از فصل چهارم هزار و یک شب را بر اساس نظریهٔ خاطر خاطرهٔ جمعی یونگ تحلیل می‌کند و رمزها و نشانه‌های این کتاب را بازمیشناساند: رمزهایی مانند خواب، وصال، سفر و اعداد. او سپس بر نقش و جایگاه زنان در هزار و یک شب دقیق می‌شود و با ارائهٔ مثال‌های فراوان نشان می‌دهد که نگاه هزار و یک شب به زن، نگاهی دموکراتیک و تعادلی است و نمونه‌های خوب و بد را در کنار هم می‌بیند. به نظر ثمینی، علت وجود چنین نگاه دموکراتیکی را باید در حضور زنان در میان خیل بزرگ راویان و پدیدآورندگان هزار و یک شب جستجو کرد؛ وگرنه چنین نگاهی از پس‌زمینه فرهنگی مردسالار این کتاب کهن بعید به نظر می‌رسد.

نویسنده در ادامه، نگاه اخلاقی هزار و یک شب را مورد بررسی قرار می‌دهد و تفاوت‌های آن را با اخلاق قطعی‌نگر ادبیات رسمی برمی‌شمارد: در هزار و یک شب نسبیت‌گرایی جای قطعیت را می‌گیرد. غایت اخلاقی هزار و یک شب عشق و ایثار است و هر کاراکتری که در خدمت این دو آرمان باشد ستوده است؛ حتی اگر با معیارهای رسمی مقبولیت اخلاقی نداشته باشد. به علاوه ثمینی نشان می‌دهد که مرگ‌آگاهی در تمام داستان‌های هزار و یک شب حضور دارد و باعث می‌شود که غنیمت شمردن دم و لذت بردن از موهبت حیات به ارزش اخلاقی تبدیل شود. فصل چهارم با بحثی پیرامون قابلیت‌های دراماتیک هزار و یک شب به پایان می‌رسد.

 

همان طور که قبلا اشاره کردم، فصل پنجم کتاب، ترجمه‌ای است از فصل پنجم «هنر قصه‌گویی» اثر میاگرهارت. در این فصل، ابتدا ریشه‌های فرهنگی داستان‌ها مورد بررسی قرار می‌گیرد و خصوصیات افسانه‌های متعلق به هر یک از فرهنگ‌های هندی، ایرانی، عراقی و مصری به اجمال برشمرده می‌شوند.میاگرهارت ویژگی‌های اصلی و متمایز داستان‌های مصری را تقلید از افسانه‌های دیگر فرهنگ‌ها، خیالبافی آزاد و بی قید و شرط، طرح‌های داستانی سست و باورنکردنی و خشونت و اخلاق‌گرایی تصنعی می‌داند. او به عنوان نمونه‌ای از اخلاق‌گرایی تصنعی به داستان «مسرور بازرگان» اشاره می‌کند؛ در این داستان برخلاف روند معمول داستان‌های هزار و یک شب، زن خیانتکار مجازات نمی‌شود، بلکه همسرش را به قتل می‌رساند و با معشوق خود ازدواج می‌کند. شوهر خیانت‌دیده یهودی است و راوی همین نکته را برای توجیه خیانت و خشونت کافی می‌داند.

در ادامهٔ فصل پنجم، گرهارت به تقسیم‌بندی مضمونی داستان‌ها دست می‌زند : داستان‌های عاشقانه، داستان‌های جنایی، داستان‌های جن و پری، داستان‌های بخت و اقبال، داستان‌های اخلاقی و داستان‌های تمثیلی. نویسنده هر یک از این انواع را مفصلا توضیح داده است و ویژگی‌های اصلی آن‌ها را بررسی کرده است.

 

***

 

من مهمترین ویژگی‌های «کتاب عشق و شعبده» را زبان سلیس و روان، منطق قدرتمند و نگاه همه‌جانبه می‌دانم. قبل از خواندن این کتاب من هزار و یک شب را می‌شناختم و می‌خواندم اما متوجه نبودم که چه اثر خارق‌العاده و متفاوت و باشکوهی است. از این کتاب چندین ایدهٔ جدید گرفته‌ام که بعدا همین‌جا خواهم نوشت. اگر به افسانه‌ها علاقه دارید یا هزار و یک شب را خوانده‌اید، پیشنهاد مرا جدی بگیرید و این کتاب را بخوانید.

۱ نظر ۲۱ آذر ۹۱ ، ۱۳:۰۹
مائده ایمانی

معاونت امور اجتماعی و فرهنگی شهرداری تهران با همراهی و همکاری خانهٔ فعالان مجازی اولین جشنوارهٔ وبلاگنویسی کتاب را برگزار می‌کند. فراخوان جشنواره امروز منتشر شده و آخرین مهلت ارسال آثار پانزدهم دی ماه است. اینجا سایت جشنواره است. دربارهٔ موضوعات رقابت، شیوهٔ داوری و جزئیات بیشتر اینجا بخوانید. من خودم در این جشنواره شرکت نخواهم کرد ولی چون موضوعش با رشتهٔ درسی من و با دایرهٔ موضوعی این وبلاگ مرتبط است، تصمیم گرفتم درباره‌اش اطلاع‌رسانی کنم.

 

عنوان «جشنواره وبلاگ‌نویسی کتاب» برای من عنوان جذابی بود؛ چون به دو موضوع که هردو برای من بسیار جالب‌اند (یعنی وبلاگ‌نویسی و کتاب) مرتبط است. وقتی تیتر خبر را در گوگل‌ریدر خواندم اولین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که «شرکت می‌کنم». اما بعد از باز کردن سایت جشنواره و مطالعهٔ فهرست موضوعات، بلافاصله تغییر عقیده دادم:

  • قران، کتاب زندگی
  •  اصحاب نشر، پاسداران علم و اندیشه بومی
  • انس با کتاب، تبلور فرزانگی ملی
  • کتاب ایران، منادی صلح، معنویت و عدالت جهانی
  • ارتقای سبک زندگی با کتاب از کودکی تا بالندگی
  • فرهنگ پایداری، کرامت و خودباوری ملی
  • کتاب پنجره ای رو به آگاهی و امید
  • رسانه ها، بستر معرفی و اطلاع رسانی کتاب
  • آزاد

همان طور که می‌بینید به راحتی می‌شود کلیدواژه‌های یک جریان سیاسی خاص را بین موضوعات اعلام شده ‌دید. این را مقایسه کنید با مسابقهٔ کتاب‌خوانی فرهنگسرای عطار که فهرست داورانش و لیست سوالاتش نشان‌گر یک زوایه‌دید کاملا متفاوت بود: زاویهٔ دیدی که برای نفس کتاب و کتاب‌خوانی ارزش و اصالت قائل است. به عبارت دیگر، من معتقدم در این جشنواره ٔ وبلاگ‌نویسی، برخلاف جشنوارهٔ کتاب‌خوانی عطار –که در همین وبلاگ درباره‌اش اطلاع‌رسانی کرده بودم- کتاب دستاویز و بهانه‌ای  است برای پرداختن به یک گفتمان سیاسی خاص. مشارکت خانهٔ فعالان مجازی در برگزاری جشنواره، این رنگ و جهت سیاسی را پررنگ‌تر و واضح‌تر می‌کند.

۱ نظر ۱۹ آذر ۹۱ ، ۱۰:۱۱
مائده ایمانی

این دیدار بیش از همه چیز فقط یک پیام بود، و نه بیشتر. یاکوب تا دو ساعت دیگر می‌رفت و این موجود زیبا را برای همیشه از دست می‌داد. این زن خودش را فقط به عنوان محرومیت به او نشان داد؛ زن را فقط به این دلیل دیده بود که پی ببرد که هرگز نمی‌تواند متعلق به او باشد. او را به مثابه مظهر هرآنچه داشت با عزیمتش از دست می‌داد ملاقات کرده بود.

گفت: «عجیب است، به احتمال این آخرین باری است که در عمرم با دکتر اسکرتا صحبت خواهم کرد.»

اما پیامی که این زن حامل آن بود چیز دیگری را نیز می‌گفت. او پیام‌آور واپسین دقیقهٔ زیبایی هم بود. بله، زیبایی. یاکوب با اینکه متوجه شد که در واقع هرگز زیبایی را نشناخته، به آن بی‌توجهی کرده و هیچ وقت به خاطر آن زندگی نکرده است، زیبایی این زن مسحورش کرد. ناگهان احساس کرد که تمام تصمیم‌های قبلیش به دلیل یک غفلت، قلب شده و غیرعادی بوده است، متوجه شد که همیشه چیزی را نادیده گرفته است. به نظرش رسید که اگر این زن را شناخته بود تصمیمش متفاوت می‌بود.

«چه طور این آخرین بار است؟»

«دارم به خارج می‌روم برای مدتی طولانی.»

* مهمانی خداحافظی، میلان کوندرا، صفحهٔ 256 و صفحهٔ 257

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۱ ، ۰۰:۲۲
مائده ایمانی

لذت خواندن کتاب‌های غیرداستانی را فراموش کرده‌بودم. آخرین کتابی که از این دست تا پایان خواندم و به یاد می‌آورم، کتابی بود دربارهٔ فن مصاحبه. جلد صورتی رنگی داشت اما نامش را فراموش کرده‌ام. وقتی که می‌خواندمش دانش‌آموز دبیرستان بودم و بنا بود اولین مصاحبهٔ زندگی‌ام را بگیرم. آن کتاب خیلی کمکم کرد که مصاحبه قابل قبولی از آب دربیاورم اما به یاد نمی‌آورم که آن را با لذت زیادی خوانده باشم؛ لذتی که با لذت رمان‌خوانی برابری کند. آخرین کتاب غیرداستانی که با لذت عمیقی خوانده‌امش را به یاد نمی‌آورم اما این قدر می‌دانم که باید مربوط به سال آخر راهنمایی یا سال اول دبیرستان بوده باشد؛ همان وقت‌هایی یک مشت شعار ایدئولوژیک را با دانش اشتباه گرفته بودم و با ولع فرومی‌دادم و خیال می‌کردم که باسوادتر و باسوادترم می‌کنند. درست یادم نیست که چرا و چه طور به کتاب‌های داستانی محدود شدم اما یادم هست که در تمام این مدت نگران بودم که با چنین شیوه‌ای، دانسته‌هایم بیش از حد شهودی و حسی و سطحی بشوند. همین نگرانی وادارم می‌کرد که گاه گاه به کتاب‌های غیرداستانی جدیدی رو بیاورم اما معمولا آن‌ها را به آخر نمی‌بردم.

این روزها دارم دو کتاب غیرداستانی را می‌خوانم که هردو -هر کدام از یک جهت- جذابند. آن‌ها را طوری در دست می‌گیرم و با چنان شعف و رغبتی می‌خوانم که انگار رمان‌اند. اولی «مبانی روان‌کاوی فروید-لکان» است که دکتر کرامت موللی نوشته و برخلاف بقیهٔ کتاب‌هایی که در حوزهٔ روان‌کاوی دیده‌ام، صراحت و وضوح خوبی دارد و مرا -که در این وادی تازه وارد حساب می‌شوم- گیج نمی‌کند. از کتابخانهٔ دانشگاه امانتش گرفته‌ام و این‌جا گزیده‌ای از آن را بازنشر داده‌ام. دومی «کتاب عشق و شعبده» است؛ «پژوهشی در هزار و یک شب» از نگین ثمینی. آن را به پیشنهاد استادم می‌خوانم و از خود استادم امانت گرفته‌ام. خیال دارم دربارهٔ هردوشان در اینجا بنویسم. در واقع، هر روز دارم بر این وسوسه که «همین حالا بنویسم» غلبه می‌کنم و نوشتن را موکول می‌کنم به تمام کردن کتاب‌ها. آنچه بیشتر از همه هیجان‌زده‌ام می‌کند این است که هرچه می‌خوانم به سرعت جای خودش را در ذهنم باز می‌کند. نیازی به تقلا نیست؛ مطالب را به سادگی می‌آموزم و به خاطر می‌سپارم و خیلی زود، می‌بینمشان که خودشان را در فکرهای بی‌اختیارم نشان می‌دهند. حتی یک شب بین خواب و بیداری صدای ذهنم را شنیدم که کتاب اول را مرور می‌کرد.

لذت عضویت در کتابخانه را هم فراموش کرده‌بودم؛ لذت جستجو در برگه‌دان و رایانه، لذت قدم زدن بین قفسه‌ها، لذت کارت‌هایی که جاهای خالی‌شان پر می‌شود و لذت تصاحب کارت‌های جدید. یادم رفته بود که کتاب به بغل از کتابخانه بیرون آمدن چه حسی دارد و خبر هم نداشتم که یادم رفته‌است. آخرین کتابخانه‌ای که عضوش بودم و ازش کتاب می‌گرفتم کتابخانهٔ دبیرستانم بود. بعد از آن هرکتابی را که می‌خواستم می‌خریدم یا دست بالا از دوستانم امانت می‌گرفتم. حالا به لطف این تجدید دوستی با کتابخانه، بازدید از کتاب‌فروشی‌ها برایم تبدیل به تفریح شده. حالا می‌توانم جلوی قفسه‌های کتاب‌فروشی‌ها بایستم و کتاب بخوانم. قبلا نمی‌توانستم. به نظرم کار شرم‌آوری بود؛ توهین به کتاب‌فروش بود. اما در نهایت شگفتی کشف کرده‌ام که کتاب‌فروش‌ها خودشان این را توهین نمی‌دانند. البته همه مهربان نیستند اما هیچ کدام هم نامهربانی نمی‌کنند.برایشان عادی  است.

هنوز دانشجوی ترم اولم اما از حالا خودم را کتابدار می‌دانم و به لطف این احساس، انگار مالک همهٔ کتاب‌های دنیا هستم. زندگی شیرین است؛ دست کم امشب.

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۱ ، ۰۱:۱۰
مائده ایمانی

1- سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران از طریق فرهنگسرای عطار «جشنوارهٔ بزرگ کتابخوانی مجازی» یا -به بیان خودمانی‌تر- مسابقهٔ کتابخوانی برگزار می‌کند. برای شرکت در این مسابقه باید به ترتیب این کارها را انجام بدهید:

به وب‌سایت جشنواره بروید،

مقررات ثبت نام را مطالعه کنید،

فرم ثبت نام را پر کنید،

یکی از کتاب‌های معرفی شده در لیست را ( یا یک اثر داستانی دیگر را) انتخاب کنید و بخوانید

حالا به این پنج سوال پاسخ بدهید.

اگر کتابی غیر از موارد پیشنهادی خود سایت در نظر دارید، باید قبل از پر کردن فرم پاسخ به سوالات از طریق بخش تماس با ما کتاب مورد نظر را به داوران جشنواره معرفی کنید و پس از دریافت پیام موافقت آن‌ها (که به شما ایمیل خواهد شد) به سوالات مسابقه پاسخ بدهید. تا به حال 162 نفر در این مسابقه شرکت کرده‌اند که می‌توانید مشخصاتشان را ببینید. آخرین مهلت شرکت در مسابقه روز چهارشنبه 15 آذر است. (یعنی چهارشنبهٔ همین هفته). فهرست جوایز را این‌جا می‌توانید ببینید.

اگر خیال دارید ثبت نام کنید، با توجه به مهلت اندک باقی‌ماتده، پیشنهاد می‌کنم کتابی را که قبلا خوانده‌اید انتخاب کنید. من خودم با رمان «مهمانی خداحافظی» از میلان کوندرا -که همین دیروز خواندنش را به پایان بردم- شرکت خواهم کرد و هم‌کلاسی‌م، مرضیه، با «کوری» شرکت کرده است. خبر برگزاری جشنواره را هم خود مرضیه به ما داد.

2- قرار بود این یک پست اطلاع‌رسانی باشد اما نمی‌توانم این نکته را نگویم. من سایت جشنوارهٔ کتابخوانی عطار را بسیار منسجم و خوب یافتم. دربارهٔ همهٔ جوانب لازم اطلاع‌رسانی کرده‌اند و همهٔ سوالات احتمالی را پیش‌بینی کرده‌اند. گرافیک سایت خوب و ساده است. مدیران سایت بسیار پاسخگو هستند. (خودم امروز پیامی فرستادم و سوالی پرسیدم و در کمتر از سه ساعت و در خارج از وقت اداری پاسخ گرفتم.) من پشت این نظم و اطلاع‌رسانی دقیق، نگاه کتابدارانه می‌بینم و از آن‌جا که یکی از داوران جشنواره هم کتابدار است، حدسم بیشتر تقویت می‌شود. فقط یک نکته ناخوشایند دربارهٔ این جشنواره وجود دارد: فایل پی‌‌دی‌اف کتاب‌های پیشنهادی روی سایت موجود است و  هیچ اشاره‌ای به توافق با ناشر و پدیدآورنده نشده. از طرف دیگر، در بخش مقررات ثبت نام، شرکت‌کننده‌ها را تشویق کرده‌اند که حتی‌المقدور نسخه‌های چاپی را بخوانند و فقط در صورت ضرورت به سراغ نسخهٔ الکترونیک بروند. این یعنی احتمالا موضوع کپی‌رایت حل و فصل نشده.

3- لیزنا عکاس جذب می‌کند. نمی‌دانم اطلاعیه را تازه منتشر کرده‌اند یا من تازه دیده‌ام. به هر حال خیلی دلم می‌خواست خودم از عکاسی خبری سردرمی‌آوردم و داوطلب همکاری می‌شدم. (هر چند من عملا برای گزارش‌های خودم، خودم عکاسی می‌کنم. اما خب عنوان رسمی‌م خبرنگار لیزناست نه عکاس لیزنا.) فرم ثبت نام را اینجا می‌توانید ببینید. اگر پذیرفته بشوید همکار می‌شویم. من همکار خوبی هستم. :)

4- صدای مرا از نت‌بوک جدیدم می‌شنوید.

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۱ ، ۱۸:۵۶
مائده ایمانی

از بدو تجدید حیات فرهنگی (رُنسانس) که آغاز عصر جدید را برای غرب تشکیل می‌دهد، پرسش راجع به آدمی صورت دیگری به خود گرفته است. به همان‌گونه که در قرون وسطا تمامی پرسش‌ها منوط به رابطهٔ انسان نسبت به حق و الوهیت بود و بدان رجوع پیدا می‌کرد، در عصر جدید نیز آدمی مناط اصلی و مبدا ارجاع عمدهٔ پرسش‌ها قرار گرفته است.این پدیدار تاریخی که به موجب آن وجود انسان ملاک حقیقت است در عرف هَیدِگِر موضوعیت نفسانی یا خودبنیادی خوانده می‌شود.

یکی از مظاهر خودبنیادی توسعه و گسترش مداوم آن در حد جهانی و نفوذ غیرقابل اجتناب آن در اقصا نقاط کرهٔ زمین است. چنین خصوصیتی را نمی‌توان به حد پدیداری چون کالاهای مصرفی که ازغرب به سوی دیگر نقاط و مراکز فرهنگی صادرشده باشند تقلیل داد. چه صدور کالا و حتی استعمار ملت‌ها توسط غرب علی رغم اهمیت آن چیزی جز حاصلی ازاین پدیدار عمده و اصلی یعنی خودبنیادی آدمی در عصر جدید نیست. ذات توسعه‌طلب خودبنیادی که از غرب آغاز شده چنان است که هر قومی به محض تقرب و نزدیکی بدان ناگزیر نسبت خود را با حیات و وجود خویش به کلی تغییر می‌دهد. بدان حد که از این به بعد اخذ هرگونه‌ خط‌مشی از طرف این قوم متاثر از رابطه و نوع واکنشی خواهد بود که نسبت به این وجود، یعنی خودبنیادی غربی، ظاهر می‌سازد. حتی رد و انکار آن یعنی حمیت یک قوم در رویگردانی از این خودبنیادی جز واکنشی منفی بدان نیست و می‌تواند به عنوان اصرار بر آن در نظر گرفته شود. چه ضدیت نسبت به یک امر نه تنها به گذشت از آن دلالت ندارد بلکه حاکی از نهایت اصرار بر آن است. گذشت واقعی ازیک امر ورای ضدیت و خصومت با آن است. نوجوانی که در طلب استقلال از والدین خویش است در مخالفت خود نسبت بدان‌ها و در ضدیت‌ورزی خویش با آنان کاری جز پافشاری بر وابستگی عمیق خود بدان‌ها نمیکند. گذشت وی از یک چنین وابستگی منوط به آگاهی نسبت به آن است. بدون آگاهی از خودبنیادی حاکم بر عصر جدید-که وابستگی به طی طریق طولانی ازسوی هر قوم دارد- گذش تاز غرب نیز امری محکوم به شکست خواهد بود. از این روست که می‌بینیم ملتی که حمیت واقعی خود را در جهت تضاد با غرب می‌گذارد کاری جز استحکام هرچه بیشتر وابستگی خود نسبت بدان نمی‌کند.

* مبانی روان‌کاوی فروید- لَکان، دکتر کرامت موللی، نشرنی، صفحات 71 تا 72

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۱ ، ۱۲:۵۴
مائده ایمانی